۱۳۹۳ دی ۷, یکشنبه

۵

Someone was saying

something about shadows covering the field, about

how things pass, how one sleeps towards morning

and the morning goes.



Someone was saying

how the wind dies down but comes back,

how shells are the coffins of wind

but the weather continues.



It was a long night

and someone said something about the moon shedding its

white

on the cold field, that there was nothing ahead

but more of the same.



Someone mentioned

a city she had been in before the war, a room with two

candles

against a wall, someone dancing, someone watching.

We began to believe



the night would not end.

Someone was saying the music was over and no one had

noticed.

Then someone said something about the planets, about the

stars,

how small they were, how far away.


Mark Strand

۱۳۹۳ آذر ۱۷, دوشنبه

لذت سایه بودن

احساس می‌کنم درک بالایی دارم. احساس می‌کنم بیش از آن مقداری که برای زیست کردن به شیوه‌ی یک انسان سالم در یک اجتماع با حداقل شرایط تمدن نیاز است درک می‌کنم. دلیل اینکه بی‌هوا و بدون آگاهی قبلی این میزان از درک را در خود یافتم را نمی‌دانم. همیشه با خودم فکر می‌کردم که انسان باید انسان باشد، شعور داشته باشد انسانیت داشته باشد در جنبش‌های مدنی شرکت کند، خودش را به جامعه‌اش بشناساند و با آنها ارتباطی سالم برقرار کند، خود را جزوی از آنها بداند و هم‌پای آنان تلاش کند، نه تنها به نیازهای خودش که به نیازهای هم گروه‌هایش احترام بگذارد، اولویت‌بندی‌هایش را درست کند، از خود گذشتگی را یاد بگیرد و بتواند خود را بخشی از یک حرکت بداند و به آن افتخار کند و برای من همه‌ی اینها در سایه‌ی درک بوجود می‌آمد، یعنی من شروع حرکت به سمت این هدف‌ها را با تمرکز بر روی درک می‌دانستم. 
واقعیت این است که ریدم! 
قدم گذاشتن در راه رسیدن به این اهداف همه‌چیز می‌خواهد غیر از درک. و بیشتر از همه خودخواهی می‌خواهد. تو با خودخواهی می‌توانی خود را در سایه‌ی حرکت اجتماع قرار دهی تا از ترس رانده شدن در امان بمانی. و با خودخواهی می‌توانی اولویت‌بندی کنی چه زمانی نیازهایت را بروز بدهی و چه زمانی آنها را پنهان کنی، چه زمانی خودت را اولویت قرار بدهی و چه زمانی نیازهای دیگران را تا بعدا در مواقع حساس‌تر بتوانی با کوبیدن چماق منتت باز هم نیازهای خود را در اولویت قرار دهی.
این بحث فرعی‌ست. بحث اصلی احساس درک بالای من است. قضیه از این قرار است که چند وقت بود احساس غریبی را توی خودم حس می‌کردم. دقیقا نمی‌دانستم که چه چیزی‌ست، ماهیتش چیست، حرف حسابش چیست ولی یک جور دیگری بودم این ماه‌ها. اصلا یک حالی بودم که نگو. دیشب در منزل دوستم بودم، همه خوابیدند و من تا ساعت چهار صبح تنها نشسته بودم و به در و دیوار نگاه می‌کردم و فکر می‌کردم، فکرهایی که می‌کردم چیزهای مهمی نبودند اصلا، من بیشتر از چهل و سه دقیقه نمی‌توانم به چیزهای مهم فکر کنم بعدش یا مغزم خاموش می‌شود و یا به شدت گرسنه‌ام می‌شود و ذهنم کاملا منحرف می‌شود. ساعت چهار خوابیدم و ساعت ۵ بعدازظهر بیدار شدم، سیزده ساعت، بله سیزده ساعت. شاید عجیب باشد ولی برای من عادی‌ست. کاملا عادی. همه رفته بودند، یک پسری کنار من خواب بود که نمی‌شناختمش. بلند شدم شورت و کرستم را جمع کردم لباس‌هایم را پوشیدم از در خانه بیرون آمدم، در را کمی محکم بستم و وارد حیاط شدم، هوا تاریک شده بود، ناگهان بی‌اراده ایستادم، در حیاط ایستاده بودم و به اطراف، به ساختمانهای بلند و مشرف بر حیاط، به چراغ روشن آشپزخانه‌ی ساختمان روبرویی به صدای استارت خوردن ماشین توی کوچه و باز شدن در خانه‌ای دقت کردم. من زنده بودم. من در آن لحظه حضور داشتم، ولی جوری بود که انگار حضور نداشتم، همان‌قدر که همه‌ی این عناصر برای من وجود داشتند و نداشتند من هم برای آنها همزمان هم وجود داشتم هم نداشتم -درک این مسئله درک بالایی را می‌طلبد- من نمی‌توانستم هیچ چیزی بگویم، نمی‌توانستم فریاد بزنم، نمی‌توانستم راه بروم، نه اینکه نتوانم، نیازمند محرکی بودم، خودم و اراده‌ام ناتوان بودیم. محرک به داد ما رسید، صدای تیک لامپی پشت سرم. برگشتم نگاه کردم دیدم لامپ جلوی در خانه روشن شد، فهمیدم آن یارو که کنارم خواب بوده بیدار شده، ترسیدم نکند الان بخواهد بیاید بیرون و من مجبور شوم سلام کنم و او هم مجبور شود جوابم را بدهد و بعد از آن مجبور شویم با هم حتی برای چند دقیقه‌ هم‌کلام شویم. با سرعت پا به فرار گذاشتم و خودم را به کوچه رساندم، از کوچه راه خیابان و از خیابان راه شلوغ‌ترین میدان نزدیک به آن منطقه را در پیش گرفتم. به میدان انقلاب رسیدم، ساعت شش عصر بود، هوا تاریک بود، چراغ مغازه‌ها روشن بود و پیاده‌رو پر از آدم بود. من به زنی که گاهی پیشش می‌رفتم و می‌گاییدمش اس ام اس دادم که هست یا نه. همینطور راه می‌رفتم، نمی‌خواستم سکس کنم ولی هیچ کار دیگری هم برای انجام دادن نداشتم. او نبود، یعنی بود ولی دخترش امشب خانه‌اش مهمان بود و نمی‌توانست، بی هیچ تغییری در حالم به راه رفتن در پیاده‌رو ادامه دادم. بعد از گذشت سه دقیقه یعنی حدودا پنجاه و خورده‌ای قدم ناگهان همه چیز برایم روشن شد، فهمیدم، یافتم، همه چیز را به وضوح دیدم. ایستادم، نه وسط پیاده‌رو که مزاحم عبور و مرور شوم، در گوشه‌ای ایستادم و احساس کردم خالی‌ام. خالی.

مننننننن
خالی از عاطفه و خشم
خالی از خویشی و غربت
گیج مبهوت بین بودن و نبودن
عشققققق
آخرین هم سفر من
مث تو منو رها کرد
حالا من موندم و خاکستر درد

یک این چنین چیزی تقریبا. ناگهان فهمیدم این حس عجیبی که ماه‌هاست با خودم حمل‌ش می کنم، این نخواستن، این نتوانستن، این به خود اجازه ندادن، این حضور قطعی نداشتن، این بی انگیزگی، این حق دادن به همه، این مذمت دایم خویشتن، این احساس سرد که حتی غم هم جایی درونش ندارد، این عدم وجود غم، خشم، حسرت، شادی، تنفر، این نگاه بدون هیچ انگیزه به انسانها، به زوج‌های جوان و عاشق، به دختران خندان و زیبا، به مردهای پرغرور به زنان با انگیزه، به همه‌ی این دادن‌ها و ندادن‌ها به همه‌ی این بودن‌ها و نبودن‌ها این حس عجیب درک به دلیل درک بالای من بود. من همه‌ی این رفتارها را درک می‌کردم، من جفت‌گیری از برای لذت انزال و لذت عشق را درک می‌کردم، من تلاش برای پیشرفت را درک می‌کردم، من تحصیل، شغل، رفاه، همه‌ی اینها را درک می‌کردم، به غایت درک می‌کردم، درک من از همه‌ی این مسایل دیگر محدود به مسیر سطحی ای که اجتماع به آن نیاز دارد و انسانها برای آن تلاش می‌کنند نبود. درک من ورای این سطح بود، من انسانها را با لباسهای رنگین، با عینک بی‌عینک با کلاه، شال گردن، کفش، کتانی، دمپایی آبی، کیف مهندسی، ساز، کوله، جزوه در دست، کتاب در دست، پلاستیک با چیزی نامفهوم در آن با ظرف غذا، با چادر، با لب خندان، در خود و عبوث، گیج و نامفهوم، تنها، باهم، دیگر همه‌ی آنها را داشتم شبیه هم می‌دیدم. هیچ تفاوتی بین آنها برایم نبود. همه برایم تبدیل به یک مشت سایه‌ی سیاه شده بودند که در راهپیمایی‌ای طولانی شرکت کرده‌اند. آنها هیچ فرقی نداشتند، همه شبیه هم بودند، هیچ چیزی که آنها را از هم متمایز کند برایم وجود نداشت. من ولی با آنها فرق داشتم. من خالی بودم، هیچ چیزی درونم وجود نداشت، این که آنها همه شبیه هم بودند را به حساب عیب نگذارید، مشکل از من بود، من سبک بودم، بادکنکی بودم در باد با نخ نازکی گیر کرده به یک شاخه از درختی پر شاخه. من می‌خواستم شاخه باشم، حتی شاخه‌ای خشک نه بادکنکی خالی و مدام لبریز از احساس ناامنی. من می‌خواهم همراه با این سایه‌های شبیه به هم راهپیمایی کنم، نمی‌خواهم در پیاده‌رو تنها بایستم و با چشمانی خالی به دیگران نگاه کنم. در پیاده‌رو ایستاده بودم و می‌دانستم که اجتماع چه زود پیش از آنکه بخواهد در خاکم ریشه بدواند برایم رنگ می‌بازد. من از اجتماعم به دور افتاده‌ام. خود را زالویی می‌دیدم که خون جهان را بی دلیل می‌مکد، به درد هیچ‌کدام از هدفهایی که یک اجتماع تعریفش می‌کند نمی‌خورد، جایگاهی نمی‌تواند برای خودش پیدا کند، تلاشی نمی‌کند که جایگاهی را فتح کند، در هرجمعی تا زمانی که حضور دارد وجود دارد وقتی که رفت فراموش شده است. دوست نزدیکی ندارد، از اطرافیانش کسی نیست که روزی از فرط تنهایی با خودش بگوید بگذار به او زنگ بزنم و ببینمش. موبایلم زنگ نمی‌خورد، تنها اس ام اس‌هایم شماره‌های سرویس‌های تبلیغاتی‌ست. 

بیش از این تحمل ندارم به این پست ادامه بدهم پس آخرش را می‌گویم.

بعد از همه‌ی این افکار که در مغزم جاری شد در پیاده‌روی دانشگاه شروع به راه رفتن کردم. هیچ‌کس همراه من نمی‌آمد همه داشتند برعکس مسیر من به سمت انقلاب می‌رفتند و من آرام به سمت وصال می‌رفتم، گاهی تنه‌ای می‌خوردم ولی حتی بر‌نمی‌گشتم نگاه بکنم، سرم پایین بود، در خودم بودم ولی فکر نمی‌کردم، می‌دانستم تقدیر من این است که درک بالایی داشته باشم.

من نتوانستم سخن بگویم
و چشمانم از بیان کردن عاجز بودند
نه مرده بودم
و نه زنده
و هیچ‌چیز نمی‌دانستم
به قلب روشنایی می‌نگریستم
به سکوت.


۱۳۹۳ آذر ۱۲, چهارشنبه

۴

زنان زیادی در شعرهای من خوابیده‌اند. چشمانشان باز است ولی هوش و حواس ندارند. در یک خاطره در یک قاب فیکس شده اند و با همان خاطره و با همان قاب تعریف می‌شوند. مثلا فلان دختری که فلان روز از ته دل می‌خندید و خنده اش بسیار زیبا بود، آن دختر در قاب همان روز برای من مانده است.
من برای ن شعری نسرودم، از او یک خاطره را نگه نداشتم یا یک خاطره را بیشتر از بقیه دوست ندارم. من برای ن قصه ای نساختم. ن در هیچ قابی اسیر نیست. تنها تصویری که از ن می‌دانم خودم هستم که تنها در فرودگاه امام ایستاده ام و چشمانم می‌سوزد، سوزن سوزن می‌شود. من تنها ایستاده ام و در قابی گیر کرده ام ولی ن همیشه ازاد است و ازادانه به همه‌ی خاطرات من و گذشته‌ی من و حال من سیطره دارد و در همه‌ی آنها حضور دارد.
نمی‌توانم برای ن شعری بگویم. از وقتی رابطه‌ام با ن شروع شد شعرهایم تمام شد. دیگر شعر نگفتم. 



آن چیزی که در شعر دنبالش بودم را در زندگی یافته بودم من.

بی دلیل آرام بی دلیل وحشی

من سریع عادت می‌کنم و سعی می‌کنم عادت نکنم. همیشه نگران عادت کردن‌هایم هستم و با وسواس برخورد می‌کنم. مثلا مدتی با اسمارت فون که کار می‌کنم وقتی روی لپ تاپ می‌خواهم تایپ کنم دستم روی جایگاه حروف در اسمارت فون می‌رود. مثلا اگر جای "گ" روی کیبورد اینجا باشد و در صفحه ی تایپ اسمارت فون فلان جا من هی می‌روم سراغ فلان جا روی کیبورد لپ تاپ. کلا حافظه ی حسی عاطفی ام وحشتناک مستعد است.
با ن که رابطه ام ریده شد تویش حس غریبی داشتم، حسی که گهگاه الان هم به سراغم می‌آید. وقتی که ریدم توی یک همچین رابطه ی عجیب و زیبایی از همان روز اول مدام در یک بحران دو سویه بودم. اینکه با ن نبودن بد است یا خوب. با خودم به ضرص قاطع می‌گفتم بد است و به گا رفته ام و فلان، اینقدر بد است که وبلاگ نویس شده‌ام ولی باز بعدش یک حسی مانند دستی پشت پرده که با اعمال فشارش می‌تواند سرنوشت‌ها را تغییر دهد به من می‌گفت اتفاقا خوب است که ن دیگر نیست. که عشق زندگیت دیگر نیست. که رها شده‌ای، که دیگر آزادی و عادت نمی‌کنی. من همه‌ی زندگیم با وسوسه‌های همین دست پشت پرده به گا رفته است و لامصب مجبورم می‌کند به عمر رفته و نیامده فکر کنم و وحشت از مرگ فرا بگیردم و از به گا دادن خودم در این همه سال نه تنها پشیمان نباشم بلکه به خودم بقبولانم که به به خیلی هم خوب زندگی کرده ام و باحال. ایول که هی از عادت فرار کرده ام و فلان. اما الان که چند وقتی ست دست پشت پرده همه‌ی زندگیم را گاییده و چیز دیگری برای گاییدن نیافته و من را با خاک یکسان کرده فعلا کاری نداردم و بهم اجازه می‌دهد با خیال راحت فکر کنم، وبلاگ بنویسم، با دخترها لاس خوشکه ی بی اخر عاقبت بزنم -چون ماه‌هاست توانایی فعالیت جنسی را از دست داده‌ام تا باز دوباره روزی به دست اورمش و خوشحال شوم- و از همین کارها. نشستم و به عادت کردن فکر کردم. ن رفت. زرافه هم رفت. همه رفتن کسی دور و برم نیست. سی و خورده ای از زندگیم رفت. همه‌چیزم دیرتر از موعد اتفاق افتاده یا اصلا اتفاق نیافتاده. از شروع مجدد می‌ترسم نه به خاطر ترس از تغییر به خاطر ترس از شانس‌ها و اتفاقات تخمی ولی باز هم دوباره شروع می‌کنم. عادت کردن خیلی چیز غریبی ست. خیلی ها با عادت کردن مشکل دارند ولی همزمان عادت بکن‌های خوبی هستند. هیچ ایرادی به شان وارد نیست والا.  عادت کردن انگار زمانی‌ست که تو بهترین چیزی که توقع داری را به دست می‌اوری و این ربطی به بهترین چیز موجود ندارد. ربط به توقع تو دارد. اگر توقع تو قاطر باشد به قاطر عادت می‌کنی حتی اگر اسب و شتر و فیل بهتر از آن باشند. عادت کاملا یک جور پتانسیل است. می‌روی در کافه‌ای می‌نشینی و ازت می‌پرسند چی می‌خوری و تو جواب می‌دهی همان همیشگی و آنها می‌دانند همان همیشگی تو چیست. یا اینکه هر کافه‌ای می‌روی فقط یک چیز را سفارش می‌دهی مثلا چای -چون بی پولی و حتی اگر پولدار هم باشی کمی خسیسی و از پول خرج کردن می‌ترسی- فرقی هم نمی‌کند طعم چای اینجا با هرجا فرق دارد. فقط اینکه تو به چای خوردن عادت کرده ای، این حس امنیت به تو می‌دهد. اینکه تو عادت داری هر زمانی که سیخ کردی جق بزنی، مکان و زمانش برایت مهم نیست، اینکه تو بهترین چیزی را که فکر می‌کنی در زندگی لیاقتش را داشته ای به دست آورده ای و همان شده‌ای و بعد از این نمی‌خواهی تلاشی کنی یا سعی می‌کنی آرامش خودت را حفظ کنی. این امنیت است. این عادت است. این که تو سال‌ها با یک زن بخوابی و همه‌ی چم و خمش دستت است و بلدی چطور مانند سازی قدیمی که همیشه با تو بوده و قلقش را بلدی چگونه صدای آن زن را در بیاوری، از کجا شروع کنی چه مراحلی را طی کنی و نقطه ی اوج را کجا انتخاب کنی، این که تا حدودی وضعیتی قابل پیش بینی داری. این حس امنیت است. این بهترین حس دنیاست. تو نیازی به فکر کردن به مسایل جدید نداری. نیازی به تحلیل‌های جدید نداری، نیازی به انسانهای جدید نداری. تو در خودت فرو رفته ای و آرام آرام می‌میری. دیگران در خود فرو نرفته اند ولی سریع تر از تو میمیرند. تو نیازی به جستجو کردن در جهان پیرامونت برای ضبط تجربه های جدید نداری. تو صرفا یک‌جا نشسته ای و در خاطرات گذشته ات غور می‌کنی. درباره‌ی روزهای رفته و احتمال روزهای نیامده. تو حال و گذشته و آینده ات را با هم ادغام کرده ای و زندگی می‌کنی، تنها ترس تو از بین رفتن عادت‌هاست ولی برای دیگران هر تجربه ی جدید هر دقیقه‌ی جدید ترسی تازه است، ترسی ناشناخته. تو با عادت کردن صرفا گزینه‌های تهدید را کمتر کرده ای و این یعنی امنیت.


من چرا به صورت مداوم با حس امنیت خودم مخالفت کرده‌ام؟ باید ازدواج کنم. این اولین قدم است.


می‌دانم که وقتی روالی به وجود می‌اورم و امنیتی در ان روال می‌یابم مثل یک گاو وحشی می‌زنم همه‌چیز را به هم می‌ریزم تا مجبور شوم از اول شروع کنم ولی باز هم این خودش روشی‌ست برای اطلاع از حیات.

۱۳۹۳ آذر ۱۰, دوشنبه

فکر کنم ۳

از عباسعلی به اینور را می‌دانم.
عباسعلی
فرزندش محمد
فرزندش عباسعلی
فرزندش حسین
فرزندش پدرم
فرزندش من
با خودم کلنجار می‌روم که آیا در زندگی این بزرگواران هم دوره هایی بوده که این چنین همچون این بازمانده ی حقیرشان خسته شده باشند. آنقدر خسته که میل به زندگی در وجودشان همچون نوری از چراغی فتیله ای در معرض باد سوسو بزند و رو به خاموشی باشد؟
اگر که بوده آنها چه کرده اند؟
من نیازمند یاری بی دریغشان هستم 
هرچند که میدانم فرزند ناخلف که هیچ فرزندی به شدت تخمی برایشان بوده ام ولی بازهم بهتر است کمکم کنند چون من مانند تف سربالایم. حالا خود دانند.

۱۳۹۳ مهر ۹, چهارشنبه

آنتروپی

می‌دانم که خیر سرم قرار بود داستان بنویسم ولی خب چه کنم که سخت است و من ناتوان. 
یک خاطره‌ای یادم آمد چند روز پیش که گفتم بیایم اینجا هم بنویسم تا گهگاهی بهش فکر کنم و برایم تازه شود و یادم بیاندازد که روابط انسانها چگونه به سمت عن شدن رشد می‌کند.
چند سال پیش حدودا ۵ سال پیش، من در یک شرکتی کار می‌کردم که از لحظه‌ای که وارد آن می‌شدی می‌فهمیدی که صاحب آن یک کلاه بردار است و وقتی که چرخ کوچکی در ساختمان می‌زدی و به رفتار کارمندان بی رغبت و الاف و شلخته‌ای مثل من نگاه می‌کردی می‌فهمیدی که اینها هم لولو سر خرمن هستند. من برای رفتن به سر کار باید از مترو استفاده می‌کردم. مترو از کابوسهای زندگی من است. اصلا تحمل دیدن این آدمها که اینجور غم انگیز همدیگر را نگاه می‌کنند یا مشغول ور رفتن با اسمارت فونهایشان هستند را ندارم. همیشه با خودم فکر می‌کردم این آدمها چرا فقط در مترو اینقدر سرد و غمگین نگاه می‌کنند، چرا به محض اینکه از سالن مترو خارج می‌شوند همه‌چیز به روند طبیعی خود باز می‌گردد. مترو مانند ماشین حمل زندانیان محکوم به اعدام است به همین دلیل من از آن بیزارم. مترویی که من باید سوار می‌شدم، وقتی واردش می‌شدی در تابستان بادی خنک و در زمستان بادی گرم را به صورتت حواله می‌داد که این برای من همیشه جزو مزایای مترو به حساب می‌آید. در همین حین که مشغول لذت بردن از باد بودم به پله‌ها می‌رسیدم. آن مترو پله برقی نداشت و مجبور بودم هر روز ۴۷ پله را پایین بروم. معمولا وقتی از پله‌ها پایین می‌رفتم عده‌ای هم در حال بالا آمدن از همان پله‌ها بودند. میزان آدمهایی که بالا می‌آمدند بیشتر از آدمهایی بود که پایین می‌رفتند. نکته‌ای که همیشه برای من جالب بود این بود که آدمها وقتی از پله‌ها بالا می‌رفتند یا پایین می‌آمدند به همدیگر نگاه می‌کردند، یعنی یک جورهایی همدیگر را ورانداز می‌کردند. این جزو آداب و رسوم پله‌های مترو بود و اصولا همه به آن پایبند بودند. اگر شخصی چیزی غیر معمول بود یا مشخصه‌ای داشت که قابل نگاه کردن بود همه به او خیره می‌شدند. یعنی روش این بود که اول همینجور که از پله‌ها بالا می‌روند یا پایین می‌آیند و زانوهایشان را خم می‌کنند و پاهایشان را بلند می‌کنند و لگن خاصره‌شان را به زحمت می‌اندازند، با چشم همدیگر را نگاه می‌کنند تا بتوانند هدفی  برای خیره شدن پیدا کنند هدف که پیدا شد تا جایی که جا داشته باشد نگاهش می‌کنند تا اینکه از رو بروند و یا شخص مورد نظر از دیدرس خارج شود. این یک قرارداد نانوشته بین مسافران غمگین مترو بود. این یک جور همدلی، اتحاد و یکدستی بینشان ایجاد می‌کرد. اگر عده‌ای خیره می‌شدند و تو متوجه می‌شدی که سر عده‌ای رو به سمتی‌ست این به این معنی بود که هدفی شناسایی شده و تو هم باید سرت را به همان سمت می‌چرخاندی و به هدف خیره می‌شدی. می‌شد به کسی نگاه نکرد، می‌شد سر را پایین انداخت و همینطور به جلو حرکت کرد ولی این گونه‌ای نافرمانی، خرق عادت و ترک جمع به حساب می‌آمد و هرچند که هیچ‌کس به تخمش نبود ولی خود آدم معذب می‌شد و ترس برش می‌داشت که نکند با اجتماعم دچار تعارض باشم. این چیزی بود که من هر روز می‌دیدم. انسانهایی که با نگاه همدیگر را لمس می‌کنند. این شاید برای خیلی‌ها آزارنده باشد ولی برای من اینجور نبود. من این را نشانه‌ای از حیات می‌دیدم، نشانه‌ای از توجه. من آدم فضولی نیستم و فضولی کردن بعضی وقتها روی مخم می‌رود ولی از نفس فضولی خوشم می‌آید، باز هم باعث می‌شود حس زنده بودن فرد فضول بهم دست بدهد، در مورد مهمانی و رفت و آمد بسیار زیاد هم همینجور است، در مورد جمع شدن خانواده شبها دور هم هم باز همینطور است. من خودم زیاد می‌خزم توی اتاقم ولی بقیه خانواده‌ام که دور هم جمع می‌شوند من حس می‌کنم چه خوب، اینها با برپا داشتن این آداب و رسوم هنوز زنده هستند. این برای من خوشایند است. نگاه کردن مردم در مترو هم برای من همینطور بود. آدمها زنده بودند. تا آن روز کذائی، تا آن روزی که به یکباره تقریبا نود درصد این انسانهای زنده ناگهان مردند، ناگهان قدرت نگاه کردن، هدف پیدا کردن و خیره شدن را از یاد بردند و تنها عده بسیار معدودی همچنان این رسم را به جا می‌آوردند که آنقدر در اقلیت بودند که این رفتارشان گاها عجیب هم قلمداد می شد.
بله. پله برقی. آنها پله برقی آن ایستگاه دوست داشتنی را افتتاح کردند و دیگر نیازی به صرف این همه کالری و انرژی نبود. دیگر نیازی نبود مدام پایت را بلند کنی، زانوهایت را خم کنی و لگن خاصره‌ات را به زحمت بیاندازی. تنها کافی بود لحظه مناسب را پیدا کنی و پایت را روی پله برقی بگذاری. روز اول تنها متوجه تغییری شدم ولی فکر کردم تغییر صرفا همان پله برقی‌ست. در روزهای بعد کم کم متوجه شدم که مسافران غمگین مترو هم تغییر کرده‌اند. آنها دیگر نگاه نمی‌کنند. آنها دیگر مانند کارمندان رده پایین یک اداره نیستند که تمام روز به دنبال پیدا کردن سوژه‌ای برای گذراندن وقت کاری خود هستند. آنها سوار پله برقی می‌شوند، آنها دیگر مانند رئیس اداره‌ها بی توجه به اطراف سر خود را مستقیم نگاه می‌دارند و به جلو خیره می شوند. این جادوی پله برقی بود. آنها را طلسم کرده بود. من همیشه به ربط فعالیت فیزیکی و زنده بودن روح شخص اعتقاد داشتم و تکنولوژی تنها کاری که می‌کند این است که سعی کند تو حرکت نکنی و وقتی تو بی‌حرکت می‌شوی آنوقت است که مرده‌ای.

۱۳۹۳ شهریور ۱۲, چهارشنبه

اطلاعیه

اینجا نوشتن مثل عربده زدن تو بیابون می‌مونه. کسی رو نمی‌بینم ولی مدام پارانوید اینم که یه عده یه جایی همین دور و برن که اتفاقی  دارن می‌شنون صدامو.
این بلاگر هم یه سری آمارای عجبب غریب می ده، مثلا از بوسنی و هرزگوین خواننده دارم، یا مثلا از اندونزی. بعضی وقتا فکر می‌کنم بلاگر می‌خواد گولم بزنه، قوت قلب بهم بده. آخه بوسنی واقعا؟ 
از هفته بعد هر هفته یه شب میام شروع می‌کنم یه داستان بلند نوشتن، یعنی یه داستانی رو شروع می‌کنم بعد هفته‌ای یه بار میام ادامه‌ش رو می‌نویسم. قرار نیست با خودم فکر کنم کار نویی قرار بکنم یا خفنم یا نویسنده و از این داستانا، صرفا می‌خوام سعی کنم جلوی افشای زندگی نکبت بار خودم رو بگیرم چون نه می‌تونم ننویسم نه می‌تونم بنویسم. نشستم رو اره، نه راه پس نه راه پیش.
همین.

۱۳۹۳ شهریور ۱۱, سه‌شنبه

بلندی‌های بادگیر

تهران از دور و در شب قشنگ است. این را تقریبا همگی به صورتی متفق القول قبول داریم و همگی طبق قراری نانوشته از این شهر نفرت داریم. من اما نه. من از این شهر نفرتی ندارم. این شهر زندگی مرا - هرچند گند - ساخته و بیشتر خاطرات زندگیم را به من هدیه کرده. 
من کوهنوردی می‌کنم. نه به صورت حرفه‌ای و نه به صورت آماتور. یعنی یک جوری‌ست که اگر بگویی بیا این ابزار تو این هم دماوند برو ببینم چه می‌کنی تنها کاری که می‌کنم این است که می‌نشینم بالا سر وسائل و زار زار گریه می‌کنم، از آن طرف هم اگر مثلا بگویی بیا برویم مثلا از درکه بالا  و از دربند برگردیم پایین و دو روز در کوه بمانیم مثل خر می‌دوم. بله. من یک انسان معمولی هستم. انسانی که رنج خستگی دماوند را به خود هموار نمی‌کند ولی آنقدر هم گشاد نیست که برود دربند بنشیند قلیان بکشد و از این ترش قرمزها بخورد که توش پر از جوهر لیموست و بعدش بگوید رفتم کوه. این نرمال بودن چیز خوبیست. این که گاهی می‌روی کوه و از شهر جدا می‌شوی و طبعا با کسانی که رفته‌ای از همه‌چیز حرف می‌زنی مخصوصا از جاهایی که رفته‌ای و نشانی از انسانها نبوده از بس بکر بوده یا از مزایای طبیعت و بدی دنیای مدرن و پر از کثافت و بدی ما انسانها که از بس در شهر زندگی کرده‌ایم یادمان رفته طبیعت چیست و چه لذتی می‌دهد و چه آرامشی دارد. کافیست آشغالی بر روی زمین ببینیم تا شروع کنیم از بی فرهنگی صحبت کردن و اینکه حیف این طبیعت زیبا نیست که عده‌ای گاو و شتر در هیبت انسان در آن آشغال می‌ریزند بعد همیشه یک نفر هست که با طبیعت مهربان باشد و هی غر به جان بقیه بزند که آشغال نریزید و آشغالها را جمع می‌کند و لذتی وافر در خود حس می کند، همیشه هم یکی هست که وقتی سیگار روشن می‌کنی که بکشی می‌گوید حیف این هوا نیست که سیگار می‌کشی کمی به ریه‌ات استراحت بده. وقتی هم به جایی می‌رسید که می‌توانید از ارتفاع تهران را ببینید اولین کسی که می‌بیند کسی‌ست که افتخار افتتاح این لحظه‌ی بغرنج به او رسیده است. بنا به شرایط جوی، میزان آلودگی، ساعات شبانه روز این فرد خوشبخت می‌تواند جمله خود را انتخاب کند. مثلا اگر هوا آلوده باشد و تهران در دود غرق باشد این فرد اگر باهوش باشد می‌تواند توجه همه را با صدا زدن جلب کند سپس با سر اشاره‌ای به این شهر آلوده بکند و سری از تاسف تکان دهد. تجربه نشان داده است که همین سر تکان دادن خیلی تاثیر گذارتر از هزاران هزار جمله است و باعث بالا رفتن ناگهانی جایگاه اجتماعی فرد در میان آن جمع می شود. یا مثلا اگر شب  باشد و این همه چراغ پر تلالو در تهران روشن باشد می‌تواند به این اشاره کند که چقدر انسان توی این شهر هست که ما نمی‌شناسیم یا یک چیزی در این مایه‌ها. یک جورهایی شده که انگار بیشتر این آدمها برای این می‌روند در ارتفاع که بتوانند دلیلی برای مزمت شهرشان داشته باشند. وقتی ما بتوانیم بدبختی کسی دیگری یا چیز دیگری را شرح دهیم حس بسیار خوبی داریم، وقتی در ارتفاعیم دلمان به حال همه آدمهایی که در حال نفس کشیدن در آن شهرند می‌سوزد بی این‌که فکر کنیم خودمان تا ساعاتی دیگر به آغوش همین شهر برمی‌گردیم. کلا از بدبختی دیگران حس خوبی به ما دست می‌دهد.
من زیاد کوه می‌روم. همین چند شب پیش هم کوه بودم. یک اکیپی هست از دوستانم که فقط با آنها می‌روم. ۶ نفر هستیم که به صورت متناوب هر دفعه حداقل ۴ نفرمان هستیم. خاطرات ما خیلی خوب است در کوه، لااقل برای من خیلی خوب است. من با این اکیپ خیلی خوش می‌گذرانم، چون وقتی که می‌رویم بالا در راه فقط کس می‌گوییم. مدام حرفهای غیر جدی می‌زنیم. در مورد طبیعت حرف نمی‌زنیم. حتی در سربالایی‌ها هم سیگار آتش می‌کنیم. اگر هم بخواهیم در مورد مضرات سیگار در سربالایی بگوییم به این بسنده می‌کنیم که فلانی اگر قلبت بگیرد و بمیری همینجا ولت می‌کنیم تا غذای سگهای تخمی کوه شوی. ما هیچ‌کداممان برایمان مهم نیست که ملت در کوه آشغال می‌ریزند، ما آشغالهای انها را جمع نمی‌کنیم و با یک جاکش ذهنی* قضیه را هم می‌آوریم. وقتی که بالا می‌رسیم یک جایی هست که مردم کم می‌روند آنجا ولی ما چون مردم نیستیم می‌رویم و می‌نشینیم و به تخممان هم نیست که کداممان اول این منظره را دیده. صرفا می‌نشینیم و نگاه می‌کنیم. مثل چند شب پیش که همه نیم ساعت نشستیم و تهران را نگاه کردیم، علفی چاقیدیم کشیدیم و سپس بلند شدیم و به راه خود ادامه دادیم. کلی راه رفتیم تا به جای همیشگیمان رسیدیم، بار و بندیلمان را گذاشتیم زمین، یک حوضچه بزرگ پر آبی آنجاست، که آن شب عکس ماه هم در آن بود. آتش روشن کردیم و چای گذاشتیم و تا جایی که توانستیم علف کشیدیم. هرکسی سرش به خودش گرم بود و گاهی هم با هم حرف می‌زدیم، اینجوری خیلی خوش می‌گذرد. کره کردیم و کلی خوردیم، مدام هم در این میان کس می‌گفتیم و می‌خندیدیم. کسی را نمی‌خواستیم تحت تاثیر قرار دهیم، همه همدیگر را سالهاست می‌شناسیم، می‌دانیم چه گهی هستیم، نمی‌خواهیم خود را ثابت کنیم. به همان چیزی که هستیم قناعت می‌کنیم. هرچند که حتی ممکن است از آن راضی نباشیم ولی شاید حوصله تلاش بیشتر را نداشته باشیم و به همان گهی که هستیم بسنده می‌کنیم شاید قبول کرده‌ایم شکست خورده‌ایم. خلاصه که ساعات زیادی آنجا بودیم و بعد تصمیم به پایین آمدن گرفتیم. شاید ۳ صبح بود. ماه مسیر را روشن کرده بود. ما در سکوت راه می‌پیمودیم. همه‌جا ساکت بود. فقط صدای پای ما می‌آمد. گاهی همزمان گاه ناموزون. نمی‌دانم چه شباهتی بود ولی حس می‌کردم عده‌ای سربازیم که در تاریکی به سمت شهری گام برمی‌داریم که نمی‌دانیم چه چیزی در آنجا به انتظارمان است، سربازانی بازمانده از جنگی مغلوبه. سربازانی خسته و شکست خورده که می‌ترسند از قدرت ویران کننده واژگان زمانی که هیچ چیز خوبی برای فکر کردن وجود ندارد. ما سربازانی بودیم که به دوردست نگاه می‌کردیم، به چراغهای شهری که تنها امیدمان بود و همزمان بزرگترین بیم ما. صدای قدمهایمان در سرم می‌پیچید و چون کمی به خاطر علف بالا بودم این تفکرات را خیلی سریع پروسس می‌کردم.
دهانم باز شد و چیز عجیبی گفتم: 
- یاد فیلم satan tango افتادم.
همه مطمئنن وجه تسمیه‌اش را فهمیدند که برداشت‌های طولانی از راه پیمودن شخصیت‌هایش را داشت. یکی از میان ما خندید، یکی هیچ‌کاری نکرد. حسین پرسید:
- یاد کجاش؟ اونجاش که اون دوتا یاروها دارن می‌رن سمت روستاهه؟
- نه، یاد اونجاش که مردم روستاهه همه دارن با هم از روستاشون می‌رن اون شهره. همونجا که فوتاکی به خاطر عصا و پاهاش عقب مونده و داره شل می‌زنه و سعی می‌کنه تند بره تا به اونا برسه. اونای دیگه هم تند راه نمی‌رن، دارن معمولی و آروم راه می‌رن. هیچی نمی‌گن جاکشا، فقط راه می‌رن. عن به قبرت بباره بلاتار.
و باز دوباره سکوت کردیم و راه پیمودیم. به همون جایی رسیدیم که مردم زیاد نمی‌رن ولی ما چون مردم نیستیم می‌رویم. دوباره نشستیم روی تخته سنگی و به شهر نگاه کردیم. برای حسن ختام علفی چاقیدیم و کشیدیم و باز به شهر نگاه کردیم. باد می‌خورد توی صورتم، من به شهرم نگاه می‌کردم و داشتم به همه خاطراتی که با ن. ساختم و دارم فکر می‌کردم، بعد به اون تاریکی جنوب شهر نگاه کردم، اونجایی که دیگه هیچ نوری نیست، سعی کردم فکر کنم اونجا فرودگاه امامه، اونجا جاییه که من از ن. خداحافظی می‌کنم وقتی که اون داره شرشر گریه می‌کنه و من به زور جلوی اشکام رو گرفتم ... ترجیح دادم به آسمون نگاه کنم. حسین کنار من نشسته بود، کمی دورتر از بقیه بودیم. حسین گفت:
- چه خوف بود صدای پاها وقتی داشتیم برمی‌گشتیم. هیچ صدایی نبود غیر از صدای پا.
- آره. 
و باز سکوت کردیم.
نیم ساعت یا چهل دقیقه بعد حسین دوباره گفت:
- فردا پر از استرسه.
- فردا یعنی چی؟ فرداها؟ مفهوم فردا منظورته؟
- نه بابا، چهارشنبه، یعنی همین امروز.
-چرا؟
-چون ۸ صبح باید برم دنبال کارای سربازیم و امضا و اینا. اعصابشو ندارم. خیلی تخمیه ....... پاشیم بریم خونه.
و ما پا شدیم و رفتیم خانه.
* فحش ذهنی فحشی‌ست که در ذهن داده می‌شود!
پ.ن: نمی‌دونم چرا مخم نمی‌کشه ویرایش کنم، یهو ویرم می‌گیره می‌شینم می‌نویسم بعد هم پابلیش رو می‌زنم و والسلام.

۱۳۹۳ مرداد ۲۸, سه‌شنبه

تنهایی

با لپ تاپم پوکر بازی می‌کردم یهو به خودم اومدم دیدم جدی جدی مراقبم پوکر فیس باشم. 

پرم از تردید...

اسهال تردید مدام بین ریدن و گوزیدن است. تردیدی هملت وار. شک به ماهیت چیزی که درون توست ولی برایت ناشناخته است. آنچنان ناشناخته که از ابرازش خودداری می‌کنی. 
من در زندگانی‌ام کم دیده‌ام کسانی را که خطر گوزیدن زمانی که اسهالند را به جان بخرند ولی همان معدود آدمها به نظر من لیاقت زندگی را دارند. آنها شجاع‌ ترینهایند حتی اگر در انتخاب خود اشتباه کنند و گوزی در کار نباشد. حتی اگر همه‌چیز آوار شود در شلوارشان و سر بخورد تا پاچه‌هایشان. حتی اگر رایحه‌ی این اشتباه همه‌ی اطرافیان را آزرده خاطر کند.
روزی یکی از همین معدود انسانها رازی را به شیوه‌ی یک عرفان شرقی به من گفت :
در گوز نود درصد آدم‌های اسهالی همیشه نشانه‌هایی از عن هست. یا نباید گوزید یا نباید ترسید.

۱۳۹۳ مرداد ۲۰, دوشنبه

از حال بد به حال گه

مدام دارم غر می‌زنم. از خودم بدم می‌آید، مثل همه‌ی آدمهای تکراری اطرافم، آدمهایی که اکثر خصوصیت‌های آنان شبیه هم است:
جوانند
امیدوارند ولی خودشان نمی‌دانند و فکر می‌کنند ناامیدند
از مردم مملکتشان نالانند ولی خود نیز یکی از همین مردم و از قضا عین همین مردمند
اگر مثلا سیگار می‌کشند به شیوه‌ی اغراق آمیزی آن را درست می‌پندارند و اگر نمی‌کشند هم به همین شیوه اغراق آمیز دلایل قانع کننده دارند.
همیشه باید یا رگ‌هایشان پر باشد یا کله‌شان، به قول دیگر یا دراگ یا الکل و ندرتا هر دو.
فکر می‌کنند بزرگ‌ترین ظلم تاریخ در حق آنها اعمال شده
فکر می‌کنند هیچ کس قدر آنها را نمی‌داند
فکر می‌کنند هیچ کس آنها را درک نمی‌کند
برای هرکاری توجیحی دارند ولی بقیه حتی اگر همان کار را بکنند حق ندارند، در کل بودن حق با من آنقدر مسلم است که این که من ممکن است اشتباه  کنم محلی از اعتنا ندارد.
هیچ گهی نیستند ولی فکر می‌کنند خیلی گهی هستند
در درون نسبت به همه جهان پارانویدند و بدبین و این تئوری توطئه مغزشان را کچل کرده ولی در ظاهر خیلی کول و فلانند و با همه رفیق و فلان.
از واژه‌های خارجی در حرفهایشان استفاده می‌کنند مانند همین کول در بند قبلی.
عقل ندارند.
من نمی‌دانم چقدر تا انفجار فاصله دارم، مثل خیلی زمانهای دیگر زندگیم حالم خیلی بد است. مثل همان خیلی زمانهای زندگیم فکر می‌کنم هیچوقت اینقدر بد نبوده‌ام، انقدر این حال بد را با خود حمل کرده‌ام که دیگر نمی‌توانم نوساناتش را تجزیه تحلیل کنم. چیزی را که می‌دانم و می‌فهمم این است که دوست ندارم منفجر شوم، دوست دارم ساکت شوم و آرام، نه آن آرامی که همه‌چیز به خوبی و خوشی تمام شده که می‌دانم آن آرزویی‌ست محال و تنها زمانی  که در فیلمهای تخمی هالیوودی میبینمش به صورت نیم بند و مجازی حالم خوب می‌شود که وجود دارد. فقط اینترنت نیست که جهانی مجازی ساخته. بله، نمی‌خواهم آرام شوم از آن آرامهای خوب که هیچ چیز بدی وجود ندارد، از این آرامهایی که خیلی‌ها در اطرافم دارند و می‌بینم، از همینها که همه چیز تخمی‌ست ولی تو هم همراه همه چیز تخمی یا به قولی به تخمم شده‌ای و برایت دیگر مهم نیست. نه اینکه مهم نیست، مهم هست ولی چون نه جان مبارزه و نه حوصله‌اش را داری می‌نشینی و تنها نگاه می کنی و گهگاهی می‌توانی برای دیگران فقط تعریف کنی که چطور از محور بودن افتاده‌ای و چطور تاثیرت مثل گیاهی‌ست در برابر معادله‌ی پیچیده‌ای از ریاضیات محض فقط نگاه می‌کنی و ناراحت می‌شوی و می‌شکنی ولی نه آنقدر ناراحت و شکننده که در تو تغییری به وجود بیاورد.
نمی‌توانم نوسانات این حال بد را رصد کنم ولی اگر قرار باشد منفجر شود از حیطه مسئولیت من بیرون است. همیشه که حالم بد می شود فکر می‌کنم منفجر می‌شوم ولی نمی شوم. اما می دانم که اگر منفجر شوم می‌شوم مثل همین هواپیمایی که سقوط کرد و کلی آدم را به گا داد. سقوطی پر سر و صدا خواهم داشت و ممکن است بعد از آن رئیس جمهور اجازه پرواز من را هم لغو کند.
غم انگیز است اینجا نوشتن. گشتم دنبال دکمه‌ای که همه‌ی این نوشته‌ها را پرایوت (کلمه‌ها خارجی حس سکیور بودن به من می‌دهند چون فکر می کنم کسی نمی‌فهمدشان) کند و اینها ولی پیدایش نکردم. انگار که حالا خیلی مهم هستم و همه نشسته‌اند ببینند من چه گهی می‌خورم آنها هم همان را بخورنند. در زندگی واقعیم از این هم بی اهمیت‌ترم.
اینجا جای خوبی نیست برای تمام کردن این نوشته ولی من همینجا تمامش می‌کنم چون همیشه تنها کاری را که خوب بلدم در زندگی گرفتن تصمیمات اشتباه است و من در این زمینه متخصص می‌باشم.
پ.ن: یک چیز مهمی را می‌خواستم بنویسم در این پ.ن که یادم رفت. اگر یادم آمد بعدا می آیم و می‌گویم.

ن انتخاب کرده است.

امروز صبح ساعت ۳:۳۰ بعدازظهر از خواب بیدار شدم. این اتفاقی نادر در زندگی من نیست، اتفاقا برعکس این خیلی نادر شده است. 
ساعت ۳:۳۰ به ضرب زنگ بد صدای موبایلم که خودم آن را انتخاب کرده‌ام و ریشه‌ی این انتخاب را با نگاهی به وضعیت اسف بار من می‌توان در انتخاب‌های تخمی من در زندگی جستجو کرد.
مثلا همین انتخاب که با اینکه مثل خر خوابم می‌آید به زور خودم را بیدار نگه می‌دارم تا صبح شود و بعد بخوابم. این تصمیم گیری‌ها به هیچوجه در خودآگاه من اتفاق نمی‌افتد، همه‌ی آنها در قعر چاه عمیق پر لجنی اتفاق می‌افتد که نامش ناخودآگاه یک موجود بدبخت در پایتخت تخمی یک کشور جهان سوم است. من هیچ اراده‌ای در این تصمیم گیری‌ها ندارم (البته که از این بابت خوشحالم چون من همیشه از مسئولیت فرار کرده‌ام و شانه خالی کردن از زیر باری، هر نوع باری را دوست دارم) و خودم را می‌توانم ملامت و سرزنش نکنم.
دقیقا مثل همین امروز، بیدار شدم و دیدم که قراری داشتم که دیگر دیر شده، کارهایی داشتم برای انجام دادن که دیگر دیر شده. رفتم به آشپزخانه و بعدازظهرم را مثل یک صبح با چای و نان و پنیر شروع کردم، به روی خودم هم نیاوردم، همینطور که پنیر را به مقدار زیاد روی نان بربری مانده می‌مالیدم به پدری فکر می‌کردم که اگر الان این صحنه را می‌دید می‌گفت نون رو با پنیر می‌خوری یا پنیر رو با نون؟ پدرم برای هر وضعیتی جمله قصار خود را ساخته بود، انگار تجربه‌ی زندگی برای او همین بود، که این همه سال زندگی کند و این را بفهمد که مناسب‌ترین جمله برای هر وضعیتی چیست و همان را ضبط کند و بنا به وضعیت تجربه‌ی زندگیش را به مخاطب فرو کند، هرچند که مخاطب به تخمش هم نباشد که این حاصل یک عمر زندگی اوست. بعد از فکر به حضور پدر و جمله‌ی قصارش چون پدرم مال گذشته‌ی زندگی من است به گذشته فکر کردم، به اینکه هیچ چیز اینقدر بد نبود و سعی کردم به این فکر کنم این بد شدن برای همه اتفاق می‌افتد وقتی سنشان بالا می‌رود یا نه، فقط برای عده‌ای آنهم نه به دلیل بالا رفتن سنشان که به دلیل تغییر جهان اطرافشان و به گه نشستن این جهان. آنتروپی تخمی. دیدم جوابی برایش ندارم، همینجور که خرامان خرامان ایستاده در آشپزخانه نان و پنیر می‌خوردم فکرم را منحرف کردم به خوبی‌ها گذشته و بدی‌های الان. اولین چیزی هم درگیرش شدم همین پنیر بود، من دلم برای آن پنیرهای فتا که جلد قرمز و سفید داشت و یک سری گاو در روی جلدش در چمنزاری مشغول چرا بودند تنگ شده. همان که نوشته بود تهیه شده از شیر گاوهای فلان و بیسان هلند. طعم این پنیری که الان می‌خورم خیلی بد است. زهرمار است. همه‌ی پنیرها دارند همین مزه را می‌دهند. از طعم پنیر گذشته‌م و به انسانها و روابط فکر کردم، به اینکه توقعات این شکلی نبود، زندگی ها این شکلی نبود، هیچ‌کدام ما این شکلی نبودیم، همه مسائل ساده‌تر برگزار می‌شد ولی حالا نه. من نمی‌دانم ن کجاست و چه می‌کند، ن بعد از این همه سال تازه فهمیده تفاوت سطح طبقاتی ما خوب نیست. فهمیده که من یک اشتباه بودم و من مدام به این فکر می کنم که از دست دادن او چه از دست دادنی‌ست! حالم بد شد. پنیر را به بدترین گوشه یخچال، کنار سس خردل تبعید کردم و همه‌ی نان‌های مانده‌ی باقی مانده را در سفره‌ای پلاستیکی آنقدر پیچاندم تا خفه شدند. اما با چایی‌ام هنوز کمی رفاقت داشتم، برش داشتم و به اتاقم آمدم و دیدم آنقدر حالم بد است که بهتر است با شما هم به اشتراکش بگذارم، شاید حداقل یکی بخواند و حالش عن شود و من در رسالتم موفق شوم. 

۱۳۹۳ مرداد ۱۹, یکشنبه

پستی پر از کثافت

روزهای شلوغ رو دوست دارم، روزهایی که مدام باید مثه سگ از این‌ ور به اون ور بدوام حتی اگه به گا برم و هوا اینهمه گرم باشه و لای پام عرق سوز بشه.
دخترایی که بعد از سکس گریه می‌کنن به نظرم آدمای افسرده‌ای نیستن. آدمای تخمی‌این. این دسته از آدما رو کاملا باید ایگنور کرد ولی من نمی‌کنم. نمی‌دونم چرا.
موهام رو کوتاه کوتاه کردم، هرچند قبلش هم زیاد بلند نبود. هر دفعه موهامو کوتاه می‌کنم حس می‌کنم قراره یه تغییر بزرگ تو زندگیم به وجود بیاد، قراره منظم و کوشا بشم ولی هر دفعه بعد از گذشت ۱۷ دقیقه می‌فهمم که زهی خیال باطل و من هیچ گهی قرار نیست باشم و همون آقایی که بودم می‌مونم.
توی خونه انقد که با همه رابطه‌م خوبه وضعیت پیامبر توی شعب ابی طالب رو دارم. 
پریروزا ۵ صبح یه تیکه شیره انداختم بالا، ظهرش ۴ لیتر آبجو خوردم، شبش اسهال شدم. اسهال حس خوبی بهم می‌ده. وقتی یهو کاملا خالی می‌شه شیکمم. یهو. با فشار. از همه‌ی چیزایی که توی شیکمم بوده راحت می‌شم، باعث می شه این باور تو من قوت بگیره که یه روزی همه‌ی فکر و خیالا، همه‌ی چیزایی که تو سرته و اذیتت می‌کنه می‌تونه مثه یه اسهال از کله‌ت بره بیرون و کله‌ت یهو خالی بشه، همونجوری که وقتی دلت خالی می شه احساس یه ضعف و بی حالی خوشایند می‌کنم همونقدر هم وقتی کله‌م خالی بشه حال خوشی بهم دست خواهد داد. مطمئنم. 
در کل بالاتر از خوردن خوابیدن ریدن و شاشیدن تو زندگیم لذتی ندیدم. مخصوصا ریدن و شاشیدن.

۱۳۹۳ مرداد ۱۴, سه‌شنبه

منطق نامفهوم

زنه همسایه‌م اومده می‌گه می‌شه تو خونه سیگار نکشی؟ می‌گم کجا بکشم؟ می‌گه چه‌میدونم برو پارک. می‌گم خب من می‌رم پارک می‌دوم می‌گه خب پس تو خونه سیگار نکش.

۱۳۹۳ مرداد ۴, شنبه

نوار خونین غزه

جنگ درمی‌گیرد. در خواهد گرفت. همیشه درگرفته، تاریخ پر است از نبردهای خونین، نبردهای نابرابر، کشتارهای بی‌رحمانه، زنان و کودکان بی دفاع، تاریخ پر است از آتیلاها، چنگیزها، پر از پاریس‌ها و ترواها. پر از نگاه هراس آلود زنان و کودکانی که در خواب بدون اینکه بفهمند می‌میرند. 
همیشه، در هر قرنی، در هر عصری، بنا به شرایط و امکانات، جوامع شیوه‌های شبه مشترکی را برای بیان اعتراض خود نسبت به این خونریزی‌های اعلام کرده‌اند. 
ولی در مورد سیاست‌مداران قضیه کمی فرق می‌کند. آنها بدون طمع، خشم، اعتراض و جبهه‌گیری خود را بر علیه ظلم اعلام نکرده‌اند. همدلی آنان با اجتماعی بهت زده با مردمی ماتم زده و با اجساد و زخمی‌های نیمه‌جان نه برای یافتن راهکاری برای پایان بحران که برای مصون ماندن خود و منافعشان از بحران بوده است.
در قرن بیستم زمانی که ارزش روز افزون رسانه - که در آن زمان به واقع وسیله‌ای برای اطلاع رسانی عمومی بود - کشف می‌شود، سیاست‌مداران که زودتر از همه به این کشف نا‌یل آمده‌اند آن را ابزاری در جهت همسان سازی نگاه توده و به دست آوردن آرای همراه و ایجاد سیطره‌ی مشخصا ذهنی استفاده می‌کنند. استفاده از رسانه‌هایی چون رادیو، تلویزیون و روزنامه تبدیل به بلندگوهایی می‌شوند که به مردم می‌گویند بهتر است بگویید زنده باد یا مرده باد. هرچه این استفاده بیشتر می‌شود و این ابزار کارآمد تر روشهای استفاده از آن پیچیده‌تر می‌گردد. بازیهایی که برای بدست آوردن همراهی اکثریت انجام می‌گیرد پیچیده‌تر می‌گردد و زمانی می‌رسد که حتی سرگرمی‌هایی هم که این رسانه‌ها برای مخاطبان خود فراهم می‌کنند وارد این بازی سیاسی می‌شوند. رسانه‌ها به دلیل فاش شدن گاه به گاه اشتباهات یک گونه و یا جریان و یا حرکت سیاسی در به کارگیری آنان و یا فاش شدن دخالت رسانه‌ای در شکل‌گیری و انسجام یک حرکت سیاسی عموما توسط مخاطبانشان یعنی اجتماع به دیده شک نگریسته می‌شوند. اعتماد اجتماع به صداقت رسانه از بین می‌رود چون حس می‌کند و با خود فکر می‌کند که به بازی گرفته شده و بدون اینکه خودش بداند به افکارش جهت داده‌اند و می‌خواهند بر او سلطه داشته باشند - که تا حدودی زیادی به نظر بنده این واقعیت وجود دارد - و به همین دلیل در برابر رسانه جریانی شکل می‌گیرد بسیار خود محور که بدون اینکه بداند وظیفه‌اش مبارزه با این روند شستشوی ذهنی‌ست به همین دلیل این بازی‌های رسانه‌ای نیازمند به روز شدن مداومند همانطور که در این به روز شدنها این نیروی مخالف نیز راهکارهای جدیدی برای خود پیدا می‌کند. رسانه‌ها تا به این حد از لفافه و پیچیدگی پیش رفته‌اند که گاه برای منفور کردن جریانی از آن طرفداری بی‌باکانه و بی‌شرمانه‌ای می‌کنند. به هر وصف آنها هر روز حیله جدیدی پیدا می‌کنند و خنثی کردن این حیله از طرف نیروی اجتماع نیز نیازمند آزمون و خطا و گذر زمان است. حتی اجتماع گاه از همین رسانه‌ها برای خنثی کردن دسیسه‌ی رسانه استفاده می‌کند. 
در این موازنه قدرت بی‌شک قرن بیست و یک به نفع سیاست مداران و رسانه‌هایشان پیش رفته است، چه در مورد مثال‌های موردی چه در مورد مسیر کلی‌ای که این جریان طی می‌کند و برای اجتماع ارزش‌هایی را خلق می‌کند. و این ارزش‌ها را چنان بدیهی می‌شمارد و رفتار نامتناسب با آن را چنان قبح می‌داند - حتی اگر در زمانی نه چندان دور این ناهنجاری‌ها خود هنجار بوده باشند- که در ابتدا با تمام تلاش اینگونه بی مبالاتی‌ها را از گذشته فرهنگی دور و متخاصم می‌شمرد و سپس چنان از آنها یاد می‌کند که گویی همیشه ارزش بوده‌اند و این ارزش‌ها در طی گذر زمان چنان در بن اجتماع رخنه می‌کنند که دیگر رفتاری مغایر با آن به روشنی روز ناهنجاری‌ست. جنگ شاید نمونه‌ای خوب از این مسأله باشد و تغییر این مفهوم در کل طول تاریخ از ارزش به ضد ارزش و بالعکس.
نکته حا‌يز اهمیت تاکتیک دفاعی اجتماع در برابر این جریان است که در اکثر مواقع مبتنی بر ارتباط افراد اجتماع با یکدیگر و به اشتراک گذاشتن رفتاری ناشایست از سوی دشمن است که گاه به دلیل همراهی افراد بیشتری از یک اجتماع تبدیل به یک حرکت جمعی و گاها طغیان بر علیه سیستم می‌شود. در قرن بیست و یک که به دلیل پیشرفت‌ تکنولوژی و گام برداشتن در راه ایجاد مسیرهای ارتباطی نوین و سریع عصر ارتباطات نام گرفته اجتماعی که قرار است با هم در ارتباط باشند و از این در ارتباط بودن نیرویی قوی‌تر از رسانه برای مقابله با سیستمی به وجود بیاورند بزرگ‌تر شده و در نتیجه تاثیر گذاریش بیشتر شده ولی تا به حال این نیروها مانند گروهکهای از هم گسیخته به مبارزه دست زده‌اند که یکی از دلایلش ممکن است بی‌تجربه بودن این نیرو - نیروی انسانهایی با هویت‌هایی در فضای مجازی- باشد. به طور مثال فیس بوک که از پر طرفدارترین شبکه‌های اجتماعی جهان است تا به حال موج‌ها اعتراض زیادی را چه به صورت منطقه‌ای چه به صورت جهانی در خود دیده است. بدون شک نیازی به آوردن شواهد و قراينی نیست که ممکن است خود شما و یا شخصی از دوستان شما در این گونه اعتراضات شرکت جسته است. پس از گذر از این تجربه‌های ناموفق و نیمه موفق امروز زمان بزرگی رسیده است، زمانی که به نظر می‌رسد اجتماع یاد گرفته از این سلاح جدید -شبکه‌ی اجتماعی - به نفع خود در برابر رسانه استفاده کند و از تجربه شکست‌ها و موفقیت‌های کوچک خود در جهتی هدفمند - که به نظر من نیروی مشخص کننده این هدف خود نیز در مظان اتهام به عنوان استفاده از این شبکه‌ها به عنوان ابزاری مانند رسانه است - برای نشان دادن انتخاب خود استفاده کند.
مثالی که بر آن می‌شود استناد کرد نفرت اکثریت این اجتماع جهانی به هم پیوسته در اینترنت از کشتار غزه است که بر اساس آمار و شواهد این میزان هموندی و همراهی در شبکه‌های اجتماعی برای مسأله‌ای سیاسی برای نخستین بار است که بروز می‌کند در حالی که در همین سالها اتفاقات مشابهی با همین میزان خشونت وجود داشته‌اند.
در این اجتماع جهانی که از میان تمام اخبار معضلات نه چندان کم در اقصی نقاط جهان مسئله غزه را به عنوان نمونه انتخاب کرده و بر آن توافق دارد بیش از آنکه نشانی از دلسوزی ببینم ریشه‌هایی از خشم عمیق، نفرت و اعتراض به مسیری را می‌بینم که سالها به آنها تحمیل شده، و این نقطه‌ایست که آنها با تکیه بر سلاح جدیدشان - شبکه‌های اجتماعی - و با استفاده از تجربیات قبلی‌شان در برابر نظامی که می‌خواهد آنها با باوری که او می‌گوید زندگی کنند قد راست کرده است. و این حرکت گروهی بدون هماهنگی قبلی با تیزبینی خاصی موانع و مشکلات را از سر راه بر می‌دارد و سعی دارد جهان و سیاست مداران بزرگ آن را به چالش پذیرفتن وضعیت و جایگاه آنها وادار کند. (به طور مثال یکی از بهترین این تاکتیک‌ها خلع اعتبار از رسانه‌ها با افشا کردن و دست به دست گرداندن آمارهای متناقض آنهاست و یا گاها حتی جعل اخباری برای قبیح‌تر نشان دادن و یا گاها ضعیف‌تر نشان دادن دشمن.)
وقتی که به سیر کلی تاریخ نگاه می‌کنیم در میابیم که در حقیقت و در جوهر اتفاق جدیدی نیافتاده است، حتی تاکتیک‌هایی مانند ایجاد شایعه یا افشا هم در گذشته همین کارکرد را داشته‌اند و استفاده هم می‌شده اند ولی ارزش این حرکت در این است که اگر بتواند -که تا اینجا تا حدود بسیار زیادی توانسته - مرز تاثیر گذاری روابط جهان مجازی بر زندگی واقعی را تغییر دهد و همچنین بتواند در جهان واقعی بر روی جهت گیری سیاست مداران در مورد این جریان تاثیر مشهودی بگذارد - که چه بسا به نظر می‌رسد قادر باشد - نقطه عطفی تاریخی در رویارویی این دو جریان متخاصم -اجتماع و سیاست - و اعاده حیثیت از جنبش مجازی اجتماع در عصر ارتباطات که از قضا نقدهای بسیاری بر آن وارد می‌شود به حساب می‌آید.
اگر کسی بخواهد خود را طرفدار این جنبش بداند شاید مهم‌ترین آرزویی که می تواند داشته باشد این است که سیستم آنقدر هوشمند نشده باشد که با استفاده از تجربه تبدیل رسانه به ابزار به همین زودی به کاربرد مشابه شبکه اجتماعی نیز پی برده باشد و این ابراز وجود اکثریتی - اینترنتی بر علیه مناقشه‌ی اسرائیل غزه گامی از پیش تعیین شده توسط سیستم در جهت نیل به اهداف خود باشد که این نگاه بسیار نگاه شکاکانه و مغرضانه‌ای ست ولی در هر حال گزینه دور از انتظاری هم نیست.

۱۳۹۳ تیر ۱۶, دوشنبه

چطور می‌شود که نوستالژی می‌شود؟

۱. یک زمانی قدیم‌ترها یادم است که داشتم دم غروب پیاده‌روی ولیعصر روبروی پارک ساعی را بالا‌ می‌رفتم، آن موقع ولیعصر هنوز یک طرفه نشده بود و برو بیایی داشت برای خودش. من مقصدم خانه‌ی آن زمانمان بود که در یوسف‌آباد بود. غمگین بودم، نه غمگین غمگین ولی یادم است که پاییز بود و پر برگ و پر خش خش و خیس بود و پر ابر. اورکت گرم بود و دستانم مچاله در جیبم سرد. دلم سخت گرفته بود و اندوه روی دوشم نشسته بود. دستم در جیبم بود و شانه‌هایم را جمع کرده بودم و راه می رفتم. 
۲. امروز هم مثل همه‌ی روزهای این مدت گذشت. روزهای این مدت دو‌گونه اند. گونه اول روزهای معمولی که در آنها کارهای معمولی انجام می‌دهم گونه دوم هم روزهایی که تنها به پارک می روم. 
تکلیف روزهای گونه اول که مشخص است، اما گونه دوم، تقریبا هفته‌ای یک بار پیش می آید، اصولا وقتی زرافه را نمی‌بینم که حالم را خوب کند پیش می‌آید، تا او هست عن بودن روحم را زیر سلطه خودش می‌گیرد. وقتی که نیست بعضی وقتهایش مخصوصا وقتهایی که می‌خواهم باشد و نیست، اعصابم گه مرغی می‌شود. ماشین را برمی دارم و در این ترافیک لعنتی و پر استرس این شهر غول‌پیکر از این سر شهر که منظورم غرب وحشی‌ست می‌کوبم می‌روم به آن سر شهر که منظورم شرق دور است تا برسم به پارکی که یک شب آنجا خوابیده بودم و همان شب خواب دیدم که قرار است پادشاه بشوم. مال خیلی وقت پیش بود، هنوز پیاده روی پارک را سنگ نکرده بودند و پر از خاک بود، من هیچ‌وقت پادشاه نشدم، هنوز هم آن پارک سنگ فرشش درست نشده و من قطع به یقین می‌دانم که تنها روزی آن سنگ فرش درست خواهد شد که من خود پادشاه بشوم و دستور درست کردنش را بدهم. از بحث دور نشویم، من می‌کوبم می‌روم توی آن پارک و می‌نشینم به روبرویم خیره می شوم و سیگار می‌کشم. همین. هیچ‌کار دیگری نمی کنم. برای ۴ یا ۵ ساعت به روبرویم خیره می‌شوم. بعدش بلند می‌شوم به سمت ماشین می‌روم در ماشین را باز می‌کنم درون آن می‌نشینم و روشنش می‌کنم. بی هیچ فکری می‌زنم سر دنده و حرکت می کنم. پخش ماشین هم برای خودش دلنگ دلنگی می‌کند. من دوباره از شرق دور به غرب وحشی نقل مکان می‌کنم. همین.
۳. امروز از روزهایی بود که من تصویر شماره ۲ را داشتم. من سالهاست که از تصویر شماره ۱ دور شده‌ام و با روش شماره ۲ زندگی می کنم. نه اینکه مدام از غرب به شرق بروم ولی گشادی‌ام می‌شود راه بروم یا قدم بزنم یا اطرافم را نگاه کنم یا حتی وقتی افسرده ام به سمت خانه بروم. اینها مال زمان دیگری بودند. در این زمان من با ماشین از غرب به شرق می روم در پارکی می‌نشینم و به روبرویم خیره می‌شوم و سیگار می‌کشم. همین. امروز از روزهایی بود که من تصویر شماره ۲ را داشتم و مدام به تصویر شماره ۱ فکر می‌کردم. به اینکه دستهایت یخ کرده اند و تو در آنها را در جیبت کرده‌ای، شانه‌‌هایت را جمع کرده‌ای و دستهایت در جیبت است، دستهایت در جیبت است، دستهایت در... به این می‌گویند نوستالژی. مدام به تفاوت این دو رفتار فکر می‌کردم و این فکر کردن به تفاوتها یعنی نوستالژی، نوس سگ، یعنی خاطره‌سازی، خاطره بازی. درجا زدن. این گونه است که انسانی به خودش می‌آید و می‌بیند از آنهمه سالهای جوانی گذشته و تا به خودش آمده هیچ‌چیزی غیر از خاطرات برایش نمانده است. من می‌ترسم از آنروز که بدون اینکه بفهمم از دست بروم. می‌ترسم از روزی که به تصویر ۳ بروم و تصویر ۲ برایم خاطره شود.

ای ترس تنهاییه من،

همه‌چیز با هم پیش میاد، انقدر همه‌چی شلوغ و پیچ در پیچه که نمی‌دونم از کجاش باید بگم، البته انسانهای زیادی هم این وسط درگیر و دخیلن که نمی‌شناسیدشون، مثلا ح. 
وضعیت ح.: ح. کسخل شده، یه شب خونه ما نشسته بودیم تو اتاق من و داشتم با خنده بهش می‌گفتم که خنده خنده چه‌جوری دارم به گا می‌رم، شوخی شوخی دارم می‌رم تو آخور خر. ح. یهو رفت رو مخم، من حس کردم که تو این قاراشمیشی منم نیاز دارم یه کم خودمو جمع و جور کنم، این جاکشم خوب می‌تونه بره خونه آرش این یه مدت رو، آخه ح، زیاد خونه ما می‌موند چون جا نداشت، پیش آرش کمتر می‌رفت چون من بودم و ح. و گرمابه و گلستان و این داستانا. قرار شد بره پیش آرش یه مدت تا من ذهنمو جمع و جور کنم. ولی این وسط یهو مسیج می‌ده که آقا بپا و مراقب باش و به ‌گایی نزدیک است و دو دقیقه مونده به شهادتت و نیش و این چیزا، با فاز این آدمایی هم میاد جلو که هم یه چیزی می‌دونن هم مهر کردنند و دهانش دوختند، منم هی هیچی نگفتم تا اینکه پریروزا ریدم به در و پیگرش و گفتم آقا جون من خودم به اندازه کافی تو زندگیم استرس دارم، تو بیشترش نکن. نمی‌خوام هشداری بهم بدی. گوشی رو هم روش قطع کردم. ح. کسخل شده.
به زرافه گفتم قضیه ح. رو. می‌گه شاید منظورش از خطر منم؟ می‌گم ح. تورو نمی شناسه. نهایتن دوبار دیده‌ت. در جریان من و تو نوع رابطمون و اینا نیست.
وضعیت زرافه: زرافه دراز است و خوشگل است. انقدر خوشگل که وقتی اولین بار با او به کافه دوستم رفتم که زرافه پیش از این تنها بدانجا می‌رفته دوستم در خلوت به من گفت آخر چگونه؟ مگر می‌شود؟ همه عمر همه‌ی ما با هم می‌گفتیم آخر چه کسی؟ به چه شیوه‌ای؟ دست آخر توی لندهور؟ وای خدا باورم نمی‌شود سیب سرخ همیشه نصیب شغال است. خلاصه، من و زرافه تصمیم گرفته‌ایم برویم از ایران. مثل خر روزهایمان را داریم درس می‌خوانیم، او می‌تواند بگوید شرایط مساعدی دارد تقریبا.
شرایط مساعد:
۱. حمایت روحی خانواده
۲. حمایت مالی خانواده 
۳. مدرک تحصیلی
۴. سن مناسب
۵. زبان مناسب
۶. عدم وابستگی به وطن
۷. وضعیت روحی متعادل
۸. نمی‌گویم بخت خوب ولی حداقل بخت معمولی

(البته موارد دیگری هم هست که به دلیل اطناب نوشته از گفتنشان صرف نظر می‌کنیم.)
زرافه تقریبا همه این گزینه‌ها را دارد ولی من در خانواده با هیچ شخصی حتی ارتباط کلامی در حد سلام هم ندارم، خانواده‌ام پول که هیچ عن کفتر هم در دستم نمی‌گذارند، درسم را نصفه نیمه رها کردم چون نمی‌توانستم با فضای دانشگاهم ارتباط برقرار کنم، سنم که مانند سن خر حسن گچی‌ست، زبان هم که زورکی دارم می‌خوانم الان، وطنم را هم دوست دارم، شاید چون تنها جایی‌ست که به همین سادگی می‌توان تن‌پرور بود یا تن‌لش بود یا تا به این سن ول گشت یا تقصیر تمام مشکلات را سر دولت و حکومت خالی کرد و مخدر را مثل بنز و به راحتی با نازلترین قیمت پیدا کرد، از گزینه ۷ و ۸ هم چیزی نگویم بهتر است.
ولی با همه اینها مثل اینکه ما تصمیم گرفته‌ایم برویم. مخصوصا من. دلایل زیادی برای خودم ردیف کرده‌ام. من این چندماه آخر را طوری زندگی کرده ام انگار که زندگی‌جدیدی شروع شده است، از همه‌ی انسانهای قدیمی زندگی‌ام بریده ام از دوستان ۱۵ ساله و اینها که آدم را می‌فهمند و اینها. ولی همه‌چیز هنوز مثل قبل است و چه بسا بدتر از قبل، تصمیم گرفته‌ام فضا و مکانم را هم عوض کنم. بروم و دیگر یاد هیچ‌کس نکنم. دوستان جدیدی برای خودم بسازم، خانواده جدیدی پیدا کنم و اینبار واقعا نویسنده شوم. دلیل دیگر اینکه به زندگی‌ام که فکر می‌کنم حس دوگانه‌ای مخلوط از شومی و گرانبهایی بهم دست می‌دهد. مانند فاوست، معامله شوم و گرانبها. انقدر این حس قوی‌ست که اذیتم می‌کند دیگر. می‌خواهم بروم خودم را از دور ببینم. دلایل زیاد دیگری هم دارم، ولی واقعا چرا؟ آن ن بنده خدا که داشت می رفت من بهش گفتم برو من هم می‌آیم ولی قصدم رفتن نبود. من اینجا را خیلی دوست دارم و دلم می‌خواهد همینجا زندگی کنم. این رفتار زشت من زبانزد همگان بود که هرکس از این کشور برود از دل من رفته و دیگر دوست من نیست.(البته نه تنها به خاطر اینکه اینجا را دوست دارم بل به این دلیل هم بود که دلتنگی پیرم می کند، بله من آدمی هستم که زود وابسته می‌شود.) ن رفت و من نرفتم، رابطه‌مان فاکد آپ مولاست، من دیگر هیچ اعتباری برایش ندارم، آن وقت این وسط من تصمیم گرفته ام با زرافه بروم به یک خارج دیگر. تصمیمم هم جدی‌ست. آخر چرا؟ 
مهم‌ترین نکته این است که می خواهم بروم زندگی جدیدی شروع کنم، به هیچ‌کس هم نگفتم دارم می روم. به هیچ کس هم نخواهم گفت. یک روز ناگهان از زندگی همه ی دوستانم و خانواده ام حذف خواهم شد. یک بار دیگر هم این کار را کرده ام، آن بار همه‌ی دوستانم را عوض کردم و گذشته‌ای را که از آن فراری بودم. می‌روم و همه‌پلهای ارتباطی را قطع می کنم. این شدنی ست و وسوسه برانگیز. 
آها نکته این بود که می خواستم فخر بفروشم که با همه این مشکلاتی که دارم و این شرایط مساعدی که ندارم ولی خواهم رفت چون من آدم کسخلی هستم و رد که می‌دهم دیگر دست خودم نیست. و من به شیوه خودم همیشه زندگی کردم نه به شیوه‌ای که همه مسایل پیش می‌روند. 
مسئله دیگری که ذهنم را مشغول کرده این است که زرافه کلی انرژی دارد به من می‌دهد که با هم برویم، دوستم دارد، عاشقم است، خوشگل است و پولدار، شما بودید عاشقش نمی شدید؟ حتی اگر منجر به خیانت می شد، آنهم در وضعیتی که پول خرید سیگار و علف و گهگاهی تل و قمار پوکر ماهانه و این قرتی بازیهایتان را هم ندارید. من در هر حال عاشقش شدم ولی می‌ترسم به محض اینکه از این مملکت خروج کنیم دوان دوان ره ن پیش بگیرم. هروقت به شنیع بودن رفتارم می‌اندیشم به داستایوسکی و زن اولش می‌اندیشم و این قیاس حالم را خوب می‌کند. من کلا نیاز دارم بدانم که انسان خوبی هستم تا بتوانم به زندگی ادامه بدهم، این خیلی چیز بدی ست. هی باید یک چیزهای الکی‌ای از درون خودم پیدا کنم که ادله بر انسان خوبی بودن من  است حتی اگر این را نخواهم پیدا کنم مدام اخلاقهای بد دیگران را پیدا می‌کنم و با تمسک به آنها حکم برائت خودم را امضا می کنم. انسان هم موجود عجیبی‌ست والا. خسته شدم. زیاد تایپ کردم. این پست را آپ می کنم تا پست بعدی را بلافاصله شروع کنم.

۱۳۹۳ تیر ۹, دوشنبه

آبهای گرم در زمانی که نباید سرد می‌شوند

من شکست می‌خورم. دوستانم به ترتیب شیک شکلات، چای، قهوه فرانسه. همه هم سر یک میز نشسته‌ایم. من شکستم را با یک لیوان بزرگ آب پایین می‌دهم. دوستانم شکست را دوست ندارند و نمی‌خورند. من هم دوست ندارم شکست بخورم، طعمش و حالی که بعد از خوردنش به انسان دست می‌دهد را دوست ندارم، من مجبورم شکست بخورم و دوستانم این اجبار را در خود حس نمی‌کنند. من چون آدمی نیستم که در جمع زنجموره کنم و ننه من غریبم کنم و از آنجایی که می دانم آنها می دانند که من شکست خورده‌ام شروع می‌کنم مسخره کردن خودم و با خنده و شامورتی بازی قضیه را طبیعی می‌کنم، آنها فکر نمی‌کنند که شکست آنقدر که وصفش را شنیده‌اند عن مزه باشد، من هم که تجربه‌اش کردم انقدر فضای شادی را برایشان تداعی می‌کنم که جدی جدی باورشان می‌شود که انقدرها هم کیری نیست. ولی واقعیت این است که هست. واقعیت این است که چی هست؟ کیری هست. چی کیری هست؟ شکست کیری هست. بله من می‌دانم که درس بزرگی که جهان اول به همه جهان می‌خواهد فرو کند این است که هرکس تجربه‌های خودش را از سر گذرانده و در این مورد مصداقش این است که استاد لطفا گه نخور چون ممکن است همه تک تک آن آدمهایی که دور آن میز نشسته‌اند هم شکستهای بدتری در زندگی خورده باشند. جواب من به این درس بزرگ این است که ای درس بزرگ بیا کیر من را بخور و ای جهان اول درسته بیا برو توی کون من. اینها را که می‌گویی را می‌دانم خودم به صد نفر هم همیشه گفته‌ام ولی من دوست دارم الان اینجوری فکر کنم. اینجوری که هیچکدام از این قرطی‌هایی که دور میز همراه من نشسته‌اند و با اینکه سن خر حسن گچی دارند پدرشان دست در جیب مبارک می کند و استخوان جلویشان پرت می‌کند دچار وضعیت من نشده‌اند. آنقدر حساس شده‌ام که از همه‌چی استرس می‌گیرم، کافی‌ست باد در معده‌ام جمع شود و قصد گوزیدن بکنم. همه تنم پر از استرس می‌شود، همه چیزهایی که به یک ورم هم نبودند تبدیل به کودکانی شده‌اند که با قدرت تمام منارجنبان اعصاب مرا به لرزه در می آورند. لااقل مطمئنم که شیوه رانندگی عجیب غریب در تهران برایم حل شده بود و وقتی همه غر می‌زدند من با اطمینان خاطری که نمی‌دانم از کجا می‌آوردم و با آرامشی عجیب و طمانینه‌ای امام‌وار و با غروری فراوان توضیح می‌دادم که خورد کردن اعصاب چیزی را حل نمی‌کند چه برسد به دعوا و داد و بیداد. بهتر است شما بزرگواری به خرج بدهید تا شاید درسی شود برای راننده خاطی و هرگز خود را به خاطر این مسئله ناراحت نکنید. اما این روزهای من را باید ببنید. بعضی وقتها فکر می‌کنم از بیرون اگر نگاهم کنید که چطور در ماشین استرسی می شوم و کسخلم در می‌رود مرا به جیم کری تشبیه می‌کنید وقتی که هول و استرسی می شود. هیچ چیز در زندگی من خالی از تم کمدی نیست و این شاید به دلیل شخصیت لوده من است. از درس بزرگ و جهان اول هم که بگذریم من یک جمله‌ای یادم است که نمی‌دانم از کی شنیدم که می‌گفت خدا به هرکس به اندازه طاقتش سختی می دهد. همینجا از جهان اول عزیز می‌خواهم که در کون من کمی مهربانتر بنشیند تا خدا و اون شخصی که این جمله‌رو بهم گفت هم جا بشوند. به یکی از دوستانم می‌گفتم چرا بدشانسی‌ها زنجیره‌وارن ولی خوش شانسی‌ها مثل شهاب یه لحظه میان و می‌رن؟ 
محافظه کاری می‌دونم یعنی چی. کوتاه اومدن می‌دونم یعنی چی. تقیه می‌دونم یعنی چی. برای من یعنی اینکه همه آرزوهای زندگیت رو بزار کنار. همه اون چیزهایی رو هم که تا چند ماه پیش داشتی و الان نداری فراموش کن. سنت که مثه یوزپلنگ ایرانی داره میدوئه و میره بالا رو هم قبولش کن و زندگیت که پره بدبختیه رو نگاه کن. چشمهات رو باز کن، دقت کن، سعی کن تمرکز کنی و راه درست رو انتخاب کنی که توی همین وضعیت گه بمونی، بیشتر غرق نشی، پیشرفت رو فراموش کن. به دوستم می گفتم تو ایران حس می‌کنم همه‌مون مثه این آدمایی می مونیم تو فیلما که از دره پرت می شن پایین و تو راه یهو از یه چوبی درختی کیرخری که از دره اومده بیرون آویزون می شن. اون چیزه هم سفت نیست، ریشه‌ش هی داره خورد خورد از جا در می‌ره، یارو کاری نمی‌تونه بکنه، تمام تلاشش اینه که بی‌حرکت بمونه و شرایط رو همونجوری بد نگه داره، تا جایی که می‌تونه. چون یه دره زیر پاشه و اون کاملا آماده ست که به گا بره. توی شرایط بد باقی موندن بهتر از تلاشی کردنه، بهتر از به گا رفتنه. اینه وضعیت ما. 
یه زمانی توی این یارو نت ورک مارکتینگ و اینا شرکت جستم مثل هر جوون بالنده‌ی ایروونی. اون موقع خیلی جوون‌تر و پر انرژی‌تر بودم. زمان کمی بود، خیلی کم. در حد چند ماه. قضیه هم مال ۹ سال پیشه شاید. اونا باعث شدن که من اعتماد کنم به اینکه می شه تلاش کرد و می شه بلندپروازی کرد. باعث شدن من به کوهی از آرزوهایی که می‌ترسیدم ازشون، فکر کنم. بعدش یهو ریدم. اون آرزوها آوار شد رو سرم و من سرخورده شدم و رفتم توی یه افسردگی بلند مدت. می‌دونم که چقدر اون دوره توی کیری بودن زندگیم تاثیر گذاشته و نمی‌تونم از شرش راحت بشم.  تصمیم می گیری قوی باشی و بری دنبال چیزی که می‌خوای و انقدر زیر بغلت هندونه می‌زارن که تو فکر می‌کنی دیگه حله. بعد از اینکه می‌ری تو دلش و با شکستی مفتضحانه مواجه می‌شی دیگه نمی‌تونی آدم قبلی باشی. دیگه نمی شه. مثل تیم ملی فوتبال ایران می‌مونه که همه می‌گفتن آقا رفت مرحله بعد، اونام خودشون همین خیال رو داشتن، فکر می‌کردن حالا که یاد گرفتن بعد قرنی پاس سالم بدن و با پاس کوتاه حفظ توپ کنن دیگه کیر غول شکوندن ولی وقتی با بوسنی ریدن یهو همه‌چی آوار شد رو سرشون. اونا دیگه بازیکنای قبل نیستن، یه چیزی توشون گم شده و یه حس مداوم شکست باهاشونه که به گاشون می‌ده. 
در کل اصن حرف حسابم اینه که آقا جون ز منجنیق فلک سنگ فتنه می‌بارد. این اسمی هم که واسه این پست گذاشتم واسه اینه که اولش می‌خواستم یه چیز دیگه بنویسم ولی پاکش کردم. نوحه امروز تمومه. والسلام و علیکم و رحمه‌الله و برکاته. برید سر خونه زندگیتون آقا جون.

۱۳۹۳ خرداد ۲۲, پنجشنبه

مثل پرچمی زیر باران

زمانهایی در زندگی‌ام یادم است از شدت درماندگی و بی‌چارگی و به گا رفته‌گی و شدت حملات مداوم انسانها و شرایط زندگیم به من، می‌نشستم و فکر می‌کردم. تصویر خودم را می‌دیدم در بیابانی در کویری در جای خشک و بی‌آب و علفی که زرهی تکه تکه مانند زره دوران شوالیه‌ها تنم است بدون سپر و شمشیر یا هر وسیله دفاعی روی دو زانو نشسته‌ام و لکه‌های خون روی صورت و زره‌ام خشک شده. آفتاب داغ داغ می‌زند. دورتادور مرا دشمنانی گرفته‌اند که تا دندان مسلح و سوار بر اسب به سمت من می‌آیند. من تنها کاری که می‌کنم این است که به سختی سرپا می‌ایستم و بدون هیچ امیدی به دشمنانم نگاه می‌کنم. خودم را از بیرون می‌دیدم، بیشترش را هم به صورت هلی شات. من منتظر ایستاده‌ام تا هرکدام بیایند و زخمی به من بزنند تا اینکه نعش من بر زمین بیافتد. یک بار به ن گفتم این تصویر را و او با آن چشمهای باهوشش فقط نگاهم کرد. خودم را مانند سلحشوری می‌دیدم که می‌خواهد جلوی دشمنانش بایستد و با عزت بمیرد، این نگاه من به خودم از خود بزرگ بینی‌ام نشات می‌گیرد وگرنه واقعیت این است که من در زندگی پر فراز و نشیبم هیچ گهی نخورده‌ام و هیچ گهی نشده‌ام. پر از سرخوردگی و شکست هستم. برنامه‌ای برای آینده‌ام ندارم، تخصصی ندارم، تقریبا به ۳۰ سالگی‌ام رسیده‌ام. ن در کنارم نیست، مرا باور ندارد، خانواده‌ام هم مرا انگلی می‌دانند در این اجتماع شتابزده و متوقع و سخت‌گیر دوستانم را هم کنار گذاشته‌ام. من مرد تنهای شبم و این حرفها. بهتر است به جای آن تصویر سلحشور یا قهرمانی در کربلا خودم را پرچمی در زیر باران ببینم، و یا حتی نه، آدمی زیر باران بسیار شدید که تنها یک پیرهن نخی تنش است و شلوار پارچه‌ای و موهایش خیس شده و چرب شده و از لای موهایش آب به صورتش روان شده و او خسته شده از جمع کردن آب از روی پیشانیش و آب سرد که از لای موهایش روی صورتش می‌ریزد او چربیش را حس می‌کند و چندشش می‌شود و پیراهنش به تنش چسبیده و به نوک سینه‌هایش چسبیده که آنهم تحریک شده و از شدت این سایش، نوک سینه‌هایش می‌سوزد و خلاصه که وضعیت کثافتی‌ست و این آدم بیزار است از زمین و زمان در آن لحظه و هیچ کس هم نیست که او بتواند تقصیر را گردنش بیندازد و داد و بیداد الکی سر او راه بیندازد. آن تصویر سلحشور که ذکر خیرش بود را تا به حال ۳ بار در زندگی‌ام دیده‌ام. ببینید چقدر باید حالم بد باشد که ببینمش. یک بار از این ۳ بار مربوط به همین روزهاست. ن هم نیست. من خیلی جدی تکیه‌گاهی ندارم و این نگرانم می‌کند. حس می‌کنم تحملم رو به اتمام است و نیرویم و امیدم. باید بدون هیچ تلاشی یک اتفاق خوب برایم بیافتد چون هرچه تلاش کردم هیچ چیز خوبی اتفاق نیافتاد و دیگر انرژی تلاش کردن ندارم.

۱۳۹۳ خرداد ۱۶, جمعه

شباهت‌ها و تفاوت‌ها.. اینهاست که زندگی مارو می‌سازه.

هیچ کاری نکردن. شواهد و قرائن مرا در این وضعیت نشان می‌دهد. من خودم اما موافق نیستم. منظور از شواهد و قرائن خانواده می باشند. به هیچکدامشان شباهت ندارم. مادرم شواهد و قرائن است که کاری می‌کند و برادرم که او هم کاری می‌کند. من مثل اینکه هیچ کاری نمی‌کنم. خانه ما در کنار یک اتوبان است. آن سوی اتوبان هنوز تقریبا خرابه است و بسته است. معتادهای بی شماری آنجا جمع می‌شوند و از دور که نگاه می‌کنم به نظر می‌رسد آنها هم هیچ‌کاری نمی‌کنند ولی من چون از نزدیک نمی‌بینمشان نمی‌گویم آنها هیچ‌کاری نمی‌کنند. شواهد و قرائن خانه ما از نزدیک مرا می‌بینند که از در اتاقم بیرون می‌آیم به آشپزخانه می‌روم چای می‌ریزم یا غذا می‌خورم یا آب می‌خورم و یا اینکه از اتاق بیرون می‌آیم و به توالت می‌روم. همه این مسیرها را با سری افکنده طی می‌کنم. شواهد و قرائن مرا حتی برای غذا خوردن هم صدا نمی‌کنند. آنها تنها چندبار در روز عضوی از خانواده را می‌بینند که بیشتر شبیه یکی از وسائل خانه است که راه می‌رود. آنهم با سری افکنده. یک وسیله‌ی سرافکنده. گاهی هم که در اتاق باز می‌شود آنها مرا می‌بینند که لپتاپ روی شکمم است و روی تشکم دراز کشیده‌ام و چشم به صفحا دوخته‌ام. آنها نمی‌دانند در صفحه لپتاپ من چیست. تنها نگاه خیره یک وسیله سرافکنده را می‌بینند. آنها می‌گویند من هیچ کاری نمی‌کنم ولی من نمی‌توانم این را بپذیرم که هیچ کاری نمی‌کنم. شاید به خاطر غرورم است. شاید به خاطر خود بزرگ بینی‌ام است.
من در خانه سیگار نمی‌کشم. ملاحظه‌ی یک سری ملاحظات را می‌کنم. می‌روم بیرون سر کوچه آن معتادهایی که از دور به نظر می رسد هیچ کاری نمی‌کنند را نگاه می‌کنم و سیگار می‌کشم. چند روز است که کنار خیابان یک نیسان وانت آبی از آنها که میراث و سوغاتی شمال است اینجا کنار خیابان پارک کرده. روز اول که از کنارش رد شدم دیدم عقب وانت جایی که جای گوسفندهاست دو کفتر یا کبوتر نشسته‌اند. یکی سفید بود و یکی سیاه. کمی نگاهشان کردم. کمی به سمتشان رفتم شاید پر بزنند ولی نزدند. سیگارم را کشیدم و رفتم. چند ساعت بعد دوباره دلم سیگار خواست، دوباره به سرکوچه مراجعت کردم و دیدم میراث هنوز همانجا پارک است، به نزدیک رفتم و کفترها هنوز همانجا بودند. ایم مسئله ۳ روز تکرار شد. من هروقت می‌رفتم سیگار بکشم آنها همانجا بودند. من هم می‌ایستادم نگاهشان می‌کردم که هیچ‌کاری نمی‌کنند. سوالاتی هم برایم ایجاد می‌شد، مثلا چرا گربه نمی‌خوردشان، چرا حایشان را هم حتی عوض نمی‌کنند، چرا کسی نمی‌آید بگیردشان. دیروز مادرم داشت به برادرم می‌گفت که این یعنی من باید به خودش تکانی بدهد. هیچ‌کاری نمی‌کند. این درست نیست. امروز از کنار میراث آبی رد شدم و دیدم که کبوتر سفید همانجایی که بوده افتاده و مرده است و کبوتر سیاه هم سر جایش نیست. با خودم فکر می‌کردم نکند من جدی جدی کبوتر سفیدی هستم که خودم نمی‌دانم و دچار توهمم که کبوتر سیاهی هستم.

۱۳۹۳ فروردین ۲۸, پنجشنبه

روز معلم



بهم گفت دیره. همه شونو یه جا کن.

چاره ای نداشتم. باید حرفش رو گوش می کردم. همه شون رو یه جا کردم!
ولی پوست تخم مرغه خالی یهو شیکست و ما اون سال نتونستیم تخمه مرغ بکوبیم سقف کاغذ رنگی بریزه.
یه دوستی داشتیم فامیلیش بیات بود. گنده بود. خیلی. باباش مرغ فروشی داشت. بهش می گفتیم بیات مرغی. به دوستم گفتم به بیات بگو تخماشو بده کاغذ رنگی کنیم بزنیم به سقف بشکنه. احمق به بیات گفت. بیات هم شلوارشو کشید پایین. دوستم گریه ش در اومد من خندیدم. دوستم ناراحت شد. راستش ۲۲ بهمن یا روز معلم به تخم هیچکدوممون هم نبود. تخمه مرغه حال می داد که می کردیم وگرنه نمی کردیم که هیچ، پهن هم بار معلمه نمی کردیم. می کردیم؟ نمی کردیم دیگه. دوستم می گفت از تخمای بیات ترسیده. منم بهش توضیح دادم ما به بیات می گیم مرغی. تخمهاش هم پس تخم مرغ محسوب می شه یا لااقل تخم مرغی! شر می بافتم به هم یارو ترسش بریزه!
۲۲ بهمنا همیشه عن بود. دوس نداشتم. روز معلم هم همین طور. معلمه یه جوری میومد سر کلاس که انگاری اومده چک وصول کنه. آقا این چکتون جاش خالیه. پول مارو بده بریم. تا ندی همینجا می شینم. منم می دونستم چقد حرصی می شن جوراب واسشون ببریم، همه پولامو جم می کردم نه یه جفت چن جفت جوراب می خریدم از این زشتا که داماد تخمیا پاشون می کنن هی هم الکی می خندن، از اونا می دادم بهش. اگه مامانم هم چیزی می داد بدم بهشون می دادم به کارگرای شهرداری. به معلم فقط باید جوراب داد تا ننه ش ... ای بابا. دهن آدمو وا می‌کنن تو این روز عزیز.

2

من در مسیر شلاق‌های پیاپی بادهای سرد فراموشی‌ام. این عادلانه نیست. 

۱۳۹۲ بهمن ۶, یکشنبه

...and yes I said yes I will Yes.

یکی از دوستانم از ممالک مترقی به میهن عزیز برگشته. او هم مانند باقی لژیونرها شعار همه‌ی جان و تنم وطنم وطنم     وطنم سر داده، و گاهی برایش جای تعجب است که چرا وقتی در حال فریاد زدن این شعار است من با او همراهی نمی‌کنم و فقط مثل یک عکس در یک قاب عکس نگاهش می‌کنم. برای من همراهی کردن با سر دهنده چنین شعاری زیاد طبیعی به نظر نمی‌رسد. من از این که غیر طبیعی به نظر برسم می‌ترسم.
من همین‌جا از همه دوستانی که از ممالک مترقی به میهن عزیزشان ایران رجعت می‌کنند خواهشمندم این نکته را دقت بفرمایند که ما مردمانی که از بلاد فرنگ بهره نبرده‌ایم تنها در موارد خاص و آن هم بنابر یک توافق نانوشته‌ی جمعی این شعار را سر می‌دهیم، نه برای اتفاقی مانند برخورد با کله پاچه یا قرمه سبزی. من حتی به شخصه می‌گویم که این شعار وقتی در من شدت می‌گیرد که یک موتور با سرعت ۲۰۰ کیلومتر در ثانیه در پیاده رو از کنارم به فاصله نیم میلیمتر رد می‌شود یا وقتی که می‌بینم چند پسر علاف مزاحم دختری می‌شوند و نفرت را در چشمان آن دختر می‌بینم همه‌ی جان و تنم وطنم، وطنم، وطنم! می‌دانم که انتخاب لحظه سر دادن این شعار برای من زیاد خوب نیست، من چندان در انتخاب لحظات مناسب کارآمد نیستم، مثلا زمانی که در اتاق یک بیمار سرطانی در بیمارستان دوستم را قانع کردم علف بکشیم و بیمارستان به هم ریخت یا وقتی که در ارتفاع بسیار بلندی در کوه وقتی دوستانم همه نئشه بودند و فشارشان افتاده بود به آنها لیمو خوراندم و وقتی حالشان بدتر شد تصمیم گرفتم برایشان پلنگ بشوم یا وقتی که ... بگذریم.
خسته شده‌ام از این همه بی ثباتی. دلم ثبات می‌خواهد. ثباتی کارمند وار. دلم می‌خواهد بپوسم. بیش از ۱ ماه تهران نبودم, در شهر دور افتاده ای در شمال ایران در خانه پدربزرگم، همان که قبلا تعریفش را کردم زیست گاهی در خور پیدا کرده بودم. پدر بزرگم به خانه دایی کوچکم رفته و با او زندگی می‌کند. خانه‌اش خالی بود من هم غصبش کردم. مقدار زیادی کتاب با خودم برده بودم. روزها و شبها را در همان خانه سر می‌کردم و هیچ مشکلی هم برایم پیش نمی‌آمد. درخت پرتقال و خرمالو داشت. مثل یک روستائی خوب شبها ساعت ۱۰ شب می‌خوابیدم و صبح ساعت ۶ بیدار می‌شدم. فقط می‌خواندم و می‌نوشتم. خرمالو و پرتقال می‌خوردم. زندگی‌ای که همه شما می‌گویید به به ولی معلوم نیست چند نفرتان ممکن است تحملش کنید. از تکرار جمله تهران جای  زندگی نیست توسط شهروندانش خسته شدم. و همینطور از شنیدن این جمله از دهان تمام شهرستانیهایی که این را می‌گویند ولی در حسرت تهران له له می‌زنند. کجای کار ایراد دارد؟ من تهران را دوست دارم. شهرهای دیگر را هم دوست دارم. بیشتر از همه شیراز را دوست دارم ولی مشکل تهران را نمی‌فهمم، همینطور مشکل آدمهایی که در آن زندگی می‌کنند و یک بند غرش را می‌زنند. مثل این است که کسی آگاهانه بنشیند گه بخورد و بعد هی غر بزند و بگوید گهش بد مزه است. خب نخور. به همین سادگی. من هم در خوردن این گه با شما شریکم ولی مدام غر نمی‌زنم... بگذریم.
دختری که کنار من نشسته بود و مشروب می‌خورد گفت: باید همه‌مون خوب حواسمون رو جمع کنیم وگرنه  به فاک می‌ریم.
من: آره.
دختر: من نقاشی می‌کنم تو چی کار می‌کنی؟
من: هیچی. تو اتاقمم.
دختر: موزیک کار می‌کنی؟
من: نه. دوست داشتی موزیک کار کنم؟
دختر: آره
من: فکر نمی کنی زیاد خوردی؟
دختر: به تو چه. مگه مال بابات رو دارم می خورم؟
من: اون مالش از دنیا کوتاهه. مرده. اگه بخوای بخوری هم الان دیگه باید مال ورثه‌ش رو بخوری.
دختر: بریم طبقه بالا.
من و او بلند شدیم و به طبقه‌ی بالا رفتیم. من کاری با او نکردم. روی تخت خواب درازش کردم و کمی نگاهش کردم.
دختر: دوست پسرم منو دوست نداره. مامان بابام هم ندارن. تو هم نداری. هیچ‌کس نداره، هیچ کس نخواهد داشت.
من: از کجا می دونی شاید من داشته باشم.
دختر: داری؟ برای همیشه؟
و من در جواب دختری که این همه مست بود و من بار اول بود می‌دیدمش و دوست پسرش طبقه‌ی پایین در حال زدن مخ دختر دیگری بود با وضعیت اسف باری دروغ گفتم و سر تکان دادم و گفتم خواهم داشت.