۱۳۹۲ مرداد ۲۶, شنبه

درخت انجیر معابد!!!!!!!!!!!!!!

دیشب خواب دیدم بخشی از دندان بزرگ ته دهانم کنده شد. مادرم همیشه می گفت اگر در خواب دندانت بیافتد کسی می میرد. چرا از تمام آن خواب طولانی همین دندان در یادم مانده؟
پدر بزرگم شمال زندگی می کند، الان با همه دایی ها و زن دایی ها آمده خانه ما. پشت در اتاق من انگار جماعتی ۷۰ نفره مشغول عزاداری هستند حال آنکه تنها جماعتی ۸ نفره‌ی شمالی هستند که شادی و شوخی می کنند. دیروز یا پریروز آمدند. من با پدر بزرگم یعنی پدربزرگم با من قهر بود. تا قبل از اینکه سکته مغزی کند. بهش گفته بودم کسخل و ناراحت شده بود. سکته که کرد از مرگ ترسید، رفتم شمال با داداشم ببینم حالش چطور است، بهمن بود، با خودم گفتم الان بازهم از خودش عن بازی در میاره و منم دوباره بهش می گم کسخل، به خودم قول دادم ناراحتش نکنم، اصن به من چه که اون کسخل هست یا نیست. هیچی نمی گم که دعوامون بشه، چرا باید هی مثه سگ و گربه تو هم باشیم؟ اخه خیلی بد زبونه، یه چیزایی می گه می رینه تو اعضا و جوارحت. رسیدیم شمال و رفتیم تو خونه، داداشم تو حیاط با داییم بود. رفتم تو اون اتاق قدیمی که نصف خاطرات زندگیم اون تو بوده. تنهایی رفتم تو، گوشه اتاق یه تخت خیلی بلند بی ریختی گذاشته بودن و بابابزرگم رو اون تخت افتاده بود. به زور سرش رو برگردوند و من رو نگاه کرد، طبیعتا لاغر شده بود ولی یه چیزی تو نگاهش بد اذیتم می کرد، یه چیزی بود مثل کمبود غرور همیشگی تو چشماش یا مثل حضور شکست، انگار همیشه از اینکه با این سن زیاد سالم بوده احساس غرور می کرده و این تنها چیزی بوده که بهش افتخار می کرده و الان اون رو هم از دست داده. زد زیر گریه، مثه خر گریه می کرد. سر جام وایستاده بودم و نگاهش می کردم در سکوت.اون به من نگاه می کرد و گریه می کرد و منم دستام کنارم آویزون بودن و حس می کردم اضافی ان. با خودم فکر می کردم اون با دیدن هرکسی حتی این تعمیرکار سر خیابونشون هم ممکن بود به یاد خاطراتی نه بسیار شیرین که صرفا خاطراتی بیافته و بزنه زیر گریه ولی مطمئنن با من نه. اون نباید با من این کار رو بکنه، نباید برای من و جلوی من گریه کنه، پدر بزرگ من آدم بی رحمیه، با این کار خودش رو تو ذهن من حک می کنه. بهم می گه "می بینی منو؟ این تصویرو؟ نمی زارم ازش در بری. دلیلش رو نمی دونی به همین دلیل همیشه بهش فکر می کنی." این نهایت بی رحمیه. به حتم مطمئنم که پدر بزرگم نباید برای من گریه کنه چون چیز خاصی بین ما نیست، نه علاقه خاصی نه اتفاق خاصی نه دوستی ای نه خاطره ای. تنها چیز برجسته توی رابطه ی من و پدربزرگم واژه کسخله که ۱ سال و نیم پیش گفتم و یک سال بابتش باهام حرف نزد و رفت گفت این به من گفته کسخل و حمله کرده سمتم و می خواسته منو بکشه که من فرار کردم که طبعا همه می دانستند همه اش کس و شر است و فقط ممکن است کسخلش حقیقت داشته باشد که داشت. بله من به پدر بزرگم می گویم کسخل چون هست و هنوز هم هست و شاید من را مسئول این ضعف جسمانی اش می دانست که اینجور گریه می کرد یا فکر می کرد رفته ام آنجا دوباره تخطئه اش کنم یا شاید فکر می کرد چون پشت سرم دروغ گفته نفرینش کردم و اینجور شده و شاید فکر می کرد این نوه‌ی بی خاصیت آن موقع حرف درستی زده بود در موردم که من با این سن زیاد خودم نفهمیده بودم، یک گونه جذبه شرقی و از این حرفها. شاید هم حتی داشت انتقام می گرفت از من؟ بازی مظلوم نمایی سنین پیری و جلب محبت و احساس گناه. کسی چه می داند در هر صورت آنقدر گریه کرد و آنقدر من آنجا ایستادم نگاهش کردم که برادرم وارد شد و سریع به سمت پدربزرگ رفت و سلام کرد و مثل یک نوه بزرگ موجه و خوب بوسیدش و خنداندش ولی من در سکوت همانجا بودم و گاهی پدربزرگم از من می پرسید خوبی و من می گفتم خوبم. پاشدم از اتاق رفتم بیرون و به این خانه بسیار قدیمی و بسیار شمالی و بسیار نمدار و بسیار خزه دار و بسیار خاطره دار و بسیار با پتانسیل نوستالژی و بسیار شیروونی دار و بسیار زیبا نگاه کردم. دو سه سالی بود نیامده بودم. دقت کردم و دیدم این خانه برای من مبدا بوده. همیشه بوده، همیشه با اولین ها بوده. دقت کردم و دیدم این خانه را که گاهی به مدت ۸ ماه با پدربزرگ و مادربزرگم و داییهایم در آن زندگی می کردم و معروف بودم به ماندن در آن خانه این ده ساله اخیر تنها برای تشییع جنازه ها پا به آن گذاشته بودم. نه تنها این خانه که این شهر اینطور شده بود برای من، خاطراتی که یک زمانی جمع کرده بودم و حالا شاهد از دست رفتن یکی یکی شخصیتهاش و مکانهاش بودم تا هرکدوم که از بین می رن یه سری از این خاطره ها عکس بشن و بچسبن به ته مغزم با برچسب اون یارو یا اون مکان. درخت انجیر رو قطع کرده بودن. اون خونه رو نمی تونستم بدون اون درخت تصور کنم یه جور وحدت ایجاد می کرد، جائی بود که روزا زیر سایه بزرگش می نشستن همه، دقت نکرده بودم کی قطعش کردن ولی اگر اونجا پدر بزرگم مرده بود هم به اندازه قطع این درخت غمگینم نمی کرد، بعدا از داداشم پرسیدم گفت وقتی حاج خانوم زنده بوده بریدنش. مسخره ست ولی یکی از عوامل بدبختی این خونواده رو من همین می دونم، مرگ مامان بزرگم و عمه دوست داشتنی مامانم که دیوار به دیوار همونجا زندگی می کردن، غرق شدن اون دختر ۳۰ ساله عموی مادرم تو افسردگی که الان فقط زندگی نباتی داره، این همه بدبختی زندگی من، سکته پدربزرگم و دائی مامانم به فاصله ۱ ماه، مرگ همون دائی سکته کرده بعد از ۲ ماه، اعتیاد برادر کوچیکم، بی سر و سامونی من،رفتن ن به ۳\۴ نصف النهار اونورتر، گمشدگیم و همه و همه چیزهای بدی که تو زندگیم وجود داره رو می تونم مستقیما بچسبونم به لحظه قطع اون درخت بزرگ انجیر. می تونم و کسی نمی تونه باور کنه چقدر مصرم و چقدر حس می کنم دلیل درستیه و چقدر زجر می کشم از اینکه به بقیه نمی تونم بفهمونم دلیل و تنها دلیل قطع درخت انجیره.
دو روز پیش پدربزرگم و هیئت همراه اومدن خونه ما و وقتی از در می آوردنش تو و به سختی راه می رفت و یکی بغلش رو گرفته بود و یه عصا هم دست دیگه ش بود حس مرگ رو توش می دیدم. دیروز هم که دیدم همه می خندیدن و این یه گوشه نشسته بود و با این که می تونست مثل همه بخنده ولی یه سکوت عمیقی کرده بود حس کردم دیگه نمی جنگه. رفته بودم کافه و با علیرضا حرف می زدم. حالم خوب نبود مثه همه این روزائی که خوب نیست. زود پاشدم برم علیرضا گفت بشین یه سیگار بکشیم با هم بعد برو. نشستم، گفت چه خبر؟ گفتم هیچی، سکوت شد، گفتم بابا بزرگم داره می میره، منتظر گوزو بده قبض و بگیره. همه هم اینو می دونن و تقریبا دارن یه مراسم واسه روزهای آخر زندگیش برگذار می کنن، خودش هم می دونه و به برپائی این بزرگداشت اعتراضی نداره.
الان داشتم با خودم فکر می کردم اون دندون به بابا بزرگم برنمی گرده، به این دلایل:
این آدمه همین الان هم مرده. 
این آدم و این احساس بی اهمیت مرگش باعث شده خواب دندون ببینم.
اون دندون همه ش کنده نشد، نصفه ش کنده شد، ته خطش می تونه بواسیر باشه و افتادگی دهانه رحم ولی مرگ؟ بعید بدونم.

۱۳۹۲ مرداد ۲۴, پنجشنبه

I used to be so fragile but now I'm so wild

باورم نمی شه که خودم کم دردسر داشتم وبلاگ نوشتن رو هم بهش اضافه کردم. این هفته هیچ کاری نکردم. تمام هفته به این فکر کردم که اگه مادرم یه بالرین روس بود الان کجا بودم و چه کار می کردم؟ هی این وسط فکر هم می کردم که چرا وبلاگ نمی نویسم بعد عذاب وجدان می گرفتم. من باعث آزار خودمم. بزرگترین دشمن خودم. باعث می شم احساس عذاب وجدان کنم تا حس کنم زنده ام. بعدا قضیه ش رو باز می کنم. تو این هفته از ۶ روزش تا امروز ۴ روزش رو مست سگ بودم و ۲ روزش رو هم نئشه. توی مستی هام قاطی کردم و ریدم به ۳ تا از رفیقای قدیمیم. گفتم برن گمشن دیگه نمی خوام ببینمشون، ولی تو روزای نئشگی مهربون بودم و هی زنگ می زدم بهشون و حالشون رو می پرسیدم، حتی به یکیشون سعدی اس ام اس کردم. بعدش هم چند هفته قبل تو دربند یه فرنچ کیس اصیل از آنا گرفتم، خب فرانسویه. می گه می ترسه از شروع یه رابطه، واقعا یه فرنچ کیس دلیل شروع یه رابطه ست؟ کی؟ کدوم عن پدری این قانون رو گذاشته؟ تازه شم، خودش شروع کرد لب گرفتن. به من چه آدما کمبود محبت دارن؟ بعدش هم -شبش منظورمه- اس ام اس های شیرین می داد و منم خنده می زدم براش. تو راه هم از ترسهاش صحبت کرد و من سکوت کردم. آخر شب بهم می گه از شروع دوباره می ترسه ولی بدجور عاشقمه. نقش من فقط سکوت بود این وسط. کسی نظر من رو نپرسید. همین؟ دارم می شم شبیه این یارو شخصیت شرمن النی تو داستان تعمیرکار اورت، من نمی تونم نه بگم چون دلم به حال آدما می سوزه. اونا فک می کنن من عاشقشونم. من عاشق ن هستم که اونم الان ۳\۴ تا نصف النهار ازم فاصله داره. نمی تونم عاشق اونا هم باشم. صرفا دلم به حالشون می سوزه. ت هم این هفته با من وارد یه رابطه شده که من هنوز خودم رو درونش حس نمی کنم. اینکه اون چجوری با من توی یه رابطه ست ولی خود من بی خبرم هم از اون چیزاست. چی شده؟ چرا همه رابطه می خوان؟ چرا یه رفاقت نموری با هم نمی کنن بعد هم خدافظی کنن؟ همه هم می گن می دونن آخر یه رابطه عن و گهه ولی همه شون هم رابطه می خوان. خب شل کنید خوش بگذره. همه هم هی می گن می ترسن از رابطه ولی اصرار به شروعش دارن. منم مشکلم اینه که نمی تونم حرف بزنم. نمی تونم بگم من هم فکر می کنم تو داری کس می گی و مثه سگ رابطه جدی می خوای تا یه چیزی داشته باشی به عنوان آلترناتیو که وقتی به گا رفت اونو مقصر همه بدبختیات کنی. و حتی فراتر از اون یه رابطه جدی می خوای تا بعدش تا یه حدی توش غرق بشی و بعدش به گا بره و افسرده بشی، اینجوری فکر می کنی زنده ای، مث من که با عذاب وجدان زنده ام. من نمی تونم اینا رو بگم. احتمالا می ترسم دیگه عین بچه آدم بهم ندن و همش فاز زنان فیلسوف در رختخواب رو بگیرن. گه ترین چیز دنیاست این. یارو رو داری می کنی یهو کیرتو می گیره در میاره از کسش می گه راس می گی من خود آزارم، همیشه بودم، اصلا فک می کنم همه زنها اینجورن، بهتره در موردش واسم حرف بزنی، تو منو خوب می شناسی، بهتر از خودم. منم نمی تونم بگم کس نگو بزار این لعنتی که الان مثه سنگ سفته رو فشار بدم توت و سرشکستگی های عنم توی زندگی و شکست هام رو لااقل برای لحظه ای فراموش کنم. بعدش هرچی خواستی می گم. نمی تونم بگم، عوضش می شینم هر شر و وری که به نظرم می رسه رو بهش می گم، اونم فرداش همه اینا رو فراموش می کنه این وسط شانس عنه منه که نمی تونم با خیال راحت یه ساعت رو هم خودم باشم و برای خودم. اونجوری که دوس دارم وحشی باشم و اونجوری که می خوام فکر کنم. تنها این وسط سکوت می کنم. همه هی فکر می کنن سکوت من به این دلیله که دارم گوش می دم. درسته من دارم گوش می دم اما نه واسه اینکه گوش بدم، صرفا واسه اینکه ببینم این چس ناله ها تو کدوم کته گوری قرار می گیره و با استریو تایپش چقدر تفاوت جزئی داره. اینا حرفائیه که زیاد تو زندگیم شنیدم چرا ت می گه می دونم واست عجیبه ولی من اونور بودم و درس می خوندم و خوشی زیاد داشتم ولی بازم احساس تنهائی می کردم. همه می خوان تو مسابقه شرکت کنن، تو مسابقه کی تنهاتره، کی بدبخت تره، کی فلان تره، کی بیصار تره. خیلی کار کسشریه. دیگه هم نمی دونم چی بنویسم صرفا اینو می گم که تاثرات قلبیم به حداقلهاش رسیده. هیچ احساسی در من کارگر نیست.