۱۳۹۲ مهر ۱۸, پنجشنبه

۱

می خواهم بنویسم ولی حوصله ام نمی شود. نمی دانم هم چه کنم. این ننوشتن عذاب وجدانم می دهد. دوست دارم یک سری چیزها را یک جائی بگویم. یعنی درستش اینست که اولش فکر می کردم حرفهائی دارم که خیلی مهم است و نمی توانم درون خودم هم نگهشان دارم پس باید یک جائی بنویسمشان تا خالی شوم. بعد تصمیم گرفتم وبلاگ بنویسم. در یک حرکت انتحاری وبلاگ ساختم و پست گذاشتم ولی هرچه فکر می کنم می بینم حرف خیلی مهمی هم برای زدن ندارم، حتی آدمی نیستم که عقلم به خالی شدن برسد. خیلی بی عقل تر از این حرفها هستم چون هیچوقت نتوانستم این حس حرف زدن برای خالی شدن را درک کنم. البته این یکی از دلایل بی عقلی من است. در کل نمی دانم چرا وبلاگ زدم. از آنطرف مشکل جدیدی دارم و آن اینست که وقتی می بینم بازدیدی از وبلاگم شده سریع می ترسم و با خودم می گویم نکند کسی از آشنایان این وبلاگ را بخواند و بد بشود و آبرویم برود، من نسبت به آبرویم حساسیت زیادی دارم و این هم دلیل دیگری بر بی عقلی من است. از طرف دیگر همین یکی دو دانه کامنت خار چشم من است مدام با خودم فکر می کنم اینها کیستند که کامنت می گذارند و از آنجائی که پارانویای مغزم بیش فعال است هی فکر می کنم اینها دوستان من هستند همین یکی دو دانه کامنت را گذاشته اند تا مرا ترغیب کنند که بیشتر بنویسم و آنها از مسائل خصوصی من سر دربیاورند و در خلوت خودشان بیش از پیش به من بخندند. من که حرفی برای گفتن ندارم و از آبرویم می ترسم گه می خورم وبلاگ باز می کنم. مگر غیر این است؟ بر منکرش لعنت. آها یک چیز خنده دار، نیم ساعت پیش وارد خانه شدم و مهمان داشتیم و بچه مهمانمان تا مرا دید در جا به خودش شاشید. همه می خندیدند من هم طبعا برای اینکه نشان ندهم کار بچه مهمانمان کار زشت و کیری ای بوده خندیدم و به خنده گفتم نرینی عموجون، مادرم خجالت کشید بچه در بغل مادرش عر می زد مادرش ناراحت شد و تا به من برگشت بگوید این چه حرف... بله!!!! بچه رید به دست مادر. من سرم را انداختم پائین و گفتم بچه های این دور  و زمانه را من میشناسم و مادرم بیشتر خجالت کشید و من به درون اتاقم خزیدم.
حس دوگانه ای دارم. هم دوست دارم کسی باشد بخواندم و هم کسی نخواندم. البته ترجیحم مطمئنن خوانده شدن است و گرنه وبلاگ زدن امر بیهوده ایست. آنهایی هم که می گویند دوست دارند خوانده نشوند مانند من هستند. گه زیادی می خورند. آنها را هم بخوانید. ته دلشان یک چیزی هی زق زق می کند وقتی صفحه شان را باز می کنند و می بینند آمار بازدیدشان یک نفر بیشتر شده. مثل خودم. فرق من با آنها اینست که من از آشناها می ترسم. من حتی آنقدر مریض و کم عقل هستم که فکر می کنم ن می آید و اینجا را می خواند و بعدها مرا جر خواهد داد. خسته شدم از اینکه این همه بار نگرانی های خودم را بیشتر می کنم. چرا من در صدد حل مشکلات و کم کردن بار نگرانی هایم بر نمی آیم؟ چرا من مثل روحانی نیستم؟ چرا آخر این احمدی نژاد در من خفته اینقدر فعال است و تیشه اش را مدام به ریشه ام می مالد  که زجرکشم کند؟ چرا نمی توانم در اتاقم بمانم؟ چرا چند وقت است می ترسم با ن حرف بزنم؟ چرا همه ایده های یک نوشته نیمه کاره خوب به ذهنم خطور کرده ولی محض اینکه فراموش نشوند روی یک تکه کاغذ نمی نویسمشان؟ چرا اینقدر از ریدن در خشتک شلوارم لذت می برم که بعد مجبور شوم یواشکی یک غلطی بکنم که کسی نفهمد در خودم می رینم؟ چرا تصمیم گرفته ام هر روز ۷ صبح بیدار شوم با اینکه کار مهمی ندارم و هر روز بیدار می شوم و تقریبا تا ظهر می نشینم و به دیوار روبرو خیره می شوم؟ چرا نمی توانم به مرگ خودم فکر کنم؟ چرا مرگ دیگران چه در واقعیت چه در تخیل اینقدر برایم ساده و بی ارزش و فاقد هرگونه عنصر دراماتیکی ست ولی به مرگ خودم که می رسد تصورش سخت ترین و وحشتناک ترین کار عالم است؟ قبلا اینطور نبود، لااقل تصورش راحت بود. پس این همه آدم چطور می گویند به مرگشان زیاد فکر می کنند و از مردن نمی هراسند؟ دروغ می گویند؟ چرا هرکدام از دوست دخترهای دوستانم که قصد برهم زدن رابطه شان را دارند یا مشکلی درون رابطه شان هست به من رجوع می کنند که با عنصر نرینه شان حرف بزنم؟ نی فهمند من خودم موجود کم عقلی هستم؟ و اصولا چرا بعد از جدایی شان سعی می کنند به من بدهند؟ عنصر انتقام این وسط مطرح است یا من جذابیت های ویژه ای برای دختران تازه آزاد شده دارم؟ امیدوارم گزینه دوم باشد. ن از دست من عصبانی ست. خودم را خوار و (می دانم خیلی بی ربط یکهو به ن پرداختم ولی همین است که هست دیگر. مغزم جواب نمی دهد.) ذلیل می کنم تا یک دوستت دارم الکی حواله ام کند. حق هم دارد عصبانی باشد از دستم، من یک آدم بی پول الکی خوش الاف لافزن هستم، به هیچ حرفم نمی توانم عمل کنم. او هم ناراحت می شود و حرفهایم را دیگر باور نمی کند. تازه او نمی داند که من مشروب خور، نئشه باز، هوسباز، قمارباز، جقی و دروغگو و چندتا چیز دیگر هم هستم وگرنه سر به تنم نمی گذاشت. آها، یک بار باید به صورت مفصل درمورد جق و سنت جق و پیروانش و برخورد من و نوع نگاهم به آن و کاربرد آن در زندگیم صحبت کنم. او به آن طرف دنیا رفته و من این طرف دنیا. او در حال پیشرفت است و من هی هر روز بیشتر از روز قبل در گه فرو می روم. این خنده دار است که بین این همه آدم گشته و گشته و مرا پیدا کرده و عاشقم شده و نمی فهمد که من به لعنت خدا هم نمی ارزم. هی چند بار می خواستم بهش بگویم حالا که نزدیک به ۱ سال است که رفته ای بیا و بیخیال من بدبخت شو. برو پی خوشبختی خودت و تو آدم سخت کوشی هستی و موفق می شوی ولی من ۱۰ سال دیگر هم هیچکس هیچ پهنی بارم نمی کند و همچنان فکر می کنم نابغه ای هستم که مردمان زمانم درکم نکردند ولی جرات نکردم. ترسیدم از نبودنش. تنها آدم حسابی زندگی من اوست. بعدش هی می فهمیدم که دلیلم برای قطع رابطه با ن تنها اینها نیست. در حقیقت دوست دارم نباشد تا بیشتر بتوانم در گه فرو بروم و دلیلی بسیار محکم و محکمه پسند برای این همه گه بودن و بی مصرف بودنم بیاورم و بتراشم که فردایی پس فردایی هرکه گفت چرا اینطور زیست می کنی با پرروئی تمام بگویم چون ن مرا ترک کرد. نتوانستم خودم را جمع کنم، من عاشق بی تابی هستم که هنوز هم سر در پی او دارم. و با این جواب دندان شکن ترحم دیگران را هم جلب کرده باشم و اینکه آنها بگویند این آدم که اینجور عاشق است آدم متفاوتی ست و شاید یکی دیگر از دلایلم هم علاقه بسیار زیادم به خود تخریبی ست که در این متن کاملا به آن وقوف یافتید. با همه اینها ن نرود بهتر است. همین نصفه و نیمه حضورش در زندگی من سر پا نگهم داشته. فعلا همینقدر غر کافی ست و شما هم با خواندن این متن وقت خودتان را الکی به هدر داده اید ولی با همه اینها کامنت بگذارید تا من کلی حس خوب پیدا کنم و بد همزمان. و هی پارانوید بشوم.

۱۳۹۲ مهر ۱۶, سه‌شنبه

بای ذنب دقیقا؟

مادرم گفت به آن سمت خانه نرو. دیدم کمی به هم ریخته است. با خودم گفتم حتما کثیف است که می گوید. نرفتم. برگشتم و به درون اتاقم رفتم. ۵ دقیقه بعد این دیالوگهای رد و بدل شده بین من و مادرم بود:
- اینقد اینور اونور نرو تو خونه.
- چرا خب؟
- خب آخه کثیفی.
- مادرم من صب حموم بودم.
- نه. تو غسل نمی کنی. من تو این خونه نماز می خونم.
- ینی می گی من نجسم؟
- آره.
- خب باشه. ظرفهام رو جدا کن من نمیام از اتاقم بیرون غذام رو هم همون تو اتاق می خورم.
نکته این است که جمله آخر را بسیار جدی و بدون هرگونه طعنه ای به مادرم زدم. چرا هیچ استعدادی در نگهداری از قلمرو ندارم؟ مثل شاهان قاجار. شاید باور کرده ام که نجسم. شاید واقعا هستم. نه از منظر اسلام. حس پوسیدگی و کپک زدگی و از این حرفهای چس ناله ی روشن فکرانه. نکند اینجوری شده باشم؟ پس چرا فکر می کردم مثل چشمه زلالم؟ از این حرفهای دخترهای خوشحال صورتی و این حرفها. 
کیستم من؟
چیستم من؟