۱۳۹۲ مهر ۱۶, سه‌شنبه

بای ذنب دقیقا؟

مادرم گفت به آن سمت خانه نرو. دیدم کمی به هم ریخته است. با خودم گفتم حتما کثیف است که می گوید. نرفتم. برگشتم و به درون اتاقم رفتم. ۵ دقیقه بعد این دیالوگهای رد و بدل شده بین من و مادرم بود:
- اینقد اینور اونور نرو تو خونه.
- چرا خب؟
- خب آخه کثیفی.
- مادرم من صب حموم بودم.
- نه. تو غسل نمی کنی. من تو این خونه نماز می خونم.
- ینی می گی من نجسم؟
- آره.
- خب باشه. ظرفهام رو جدا کن من نمیام از اتاقم بیرون غذام رو هم همون تو اتاق می خورم.
نکته این است که جمله آخر را بسیار جدی و بدون هرگونه طعنه ای به مادرم زدم. چرا هیچ استعدادی در نگهداری از قلمرو ندارم؟ مثل شاهان قاجار. شاید باور کرده ام که نجسم. شاید واقعا هستم. نه از منظر اسلام. حس پوسیدگی و کپک زدگی و از این حرفهای چس ناله ی روشن فکرانه. نکند اینجوری شده باشم؟ پس چرا فکر می کردم مثل چشمه زلالم؟ از این حرفهای دخترهای خوشحال صورتی و این حرفها. 
کیستم من؟
چیستم من؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر