۱۳۹۵ فروردین ۱۹, پنجشنبه

3

تصمیم گرفته‌ام جدی زندگی کنم. تا به حال واقعا اینقدر جدی نبوده‌ام، یعنی جدی زندگی نکرده‌ام. در بطن زندگی نبوده‌ام. همیشه جایی ایستاده‌ام که جریان اصلی زندگی از کنارم می‌گذرد، جوری که انگار می‌ترسم از واقعیت، می‌ترسم از اتفاقی که در زندگی واقعی می‌افتد، می‌ترسم صدمه شدیدی بهم بزند، در حقیقت می ترسم شکست بخورم. آنهایی که تلاش می‌کنند و شکست می‌خورند و باز تلاش می‌کنند دیگر شکست خورده به حساب نمی‌آیند، ولی آنها که تلاشی نمی‌کنند مطمئنن شکست خورده‌اند. 

گوشه ای از مصایب نویسنده در مدت غیبتش.

اتفاقها میافتند، وقتی که زندگی را ثبت میکنی بیشتر میفهمی چگونه میافتند و از چه مسیری گذشتی که به اینجا رسیدی.
زندگی من هم مستثنی نیست از این قاعده. میل جنسی ام بازگشت، زرافه از ایران رفت، من کار کردم و کار کردم و سعی کردم فراموش کنم، ن تولدم را تبریک گفت، چند روز با هم در وایبر و اینها حرف زدیم ولی باز هم کارمان نشد، من کار کردم و کار کردم و سعی کردم فراموش کنم، از من پرسید با کسی هستی؟ ازدواج نکردی؟ من خندیدم و گفتم نه. خنده ام میخواستم برایش معنی این را داشته باشد که یعنی ای بابا، این چه سوالی ست میپرسی؟ مگر بعد تو میشود؟ ولی او .معنی خنده ام را نفهمید یا نخواست بفهمد یا نخواست من بدانم که فهمیده است، ولی پر واضح است که دروغ می‌گفت،

ازدواج نمیکنم چون آدمش نیستم. با کس دیگری هم نبودم چون زرافه از ایران رفته بود و واکنش من به همهی اینها هیچ . چیز نبود. من کار کردم و کار کردم و سعی کردم فراموش کنم. سه ماه پیش دوباره با کسی آشنا شدم. نامش را م میگذاریم. م جذاب است، بامزه و نکته سنج است، زبانش و شوخیهایش بینظیر است، میتواند در آن واحد مسخرهات کند و تا حد گریه بخنداندت، او در کل دختر خوبیست، قرار بود بزرگسال باشیم و قضیه را عاطفی و این حرفها نکنیم ولی این خیال خامی بود، او عاطفیاش کرد و همه چیز دارد به گا میرود. کار را به جایی رساند که من را قرار بود شام ببرد خانهشان و به خانوادهاش نشان بدهد و بعدش از ایران برویم. من آدم از ایران رفتن نیستم، هم خودم این را می‌دانم هم همه‌ی دخترانی که فرستادمشان بروند ولی م اصرار دارد رابطه را زیاد کند و به من بقبولاند که مهمترین آدم زندگی‌اش بودم تا به امروز ولی من نمی‌دانم چرا چندان برایم مهم نیست و از وقتی احساس کردم می‌خواهد مرا برای خودش بکند و   
از من می پرسد امروز چه کردم و کجا رفتم و روزم چگونه بود از دستش فراری شده‌ام. او ناراحت شده از اینکه من دور می‌شوم، چند روز پیش به این فکر می‌کردم چگونه این رابطه را تمام کنم که برایم راحت تر باشد، واقعیتش این است که نگران ضربه خوردن کسی نیستم، شاید قبلا برایم مهم بود ولی الان برایم یک مقوله‌ی عادی‌ست، یعنی بازی اینجور است که دو نفر می‌آیند و بعد جدا می‌شوند، این جدایی اصولا برای یکی از طرفین هزینه‌ی سنگین تری دارد، تقصیر کسی نیست.
تا اینجای این پست برای چند ماه قبل بود، یادم نمی‌آید چه نتیجه ای میخواستم از آن بگیرم ولی میدانم که کار کردم، و کار کردم و کار کردم.
سعی می کنم خیلی بیشتر از قبل اینجا بنویسم. 

۱۳۹۳ اسفند ۱۶, شنبه

vegabonde

ماه‌هاست دارم به یه نمایشنامه فکر می‌کنم. به نوشتنش. داستانش در مورد یه جوونیه که به گا رفته و هی غرق و غرق تر شده انقد که دیگه یادش نمیاد از کجا شروع شد این غرق شدنه. یهویی تصمیم میگیره از این وضعیته بیاد بیرون. انقد ناامیده که اولین راهی که به ذهنش میرسه رو می‌خواد امتحان کنه. خرافات! یه سری مشکلات هم داره که اصولا چیزای معمولین یعنی مشکلات همه مون. بی پولی، لانگ دیستنس ریلیشن شیپ، شغل، بی حوصلگی، احساس مداوم بازنده بودن، بی میلی مفرط به همه چی. 
باید یه سری تحقیق میکردم و میخوندم در مورد متریالی که ازش می‌خواستم بنویسم. و بعد از تحقیقات باید مینشستم نوشتن. از شروع ایده حدودا شیش ماه داره می‌گذره. با خودم قرار گذاشته بودم توی بهمن شروع کنم نوشتن و تا آخر اسفند اولین نسخه‌ش رو تموم کرده باشم. الان وسط اسفنده. بیست و سه خط نوشتم.
همه ی زندگی من آوارگی بوده، یه روز اینجا دو روز اونجا دو ماه اینجا شیش ماه اونجا، هیچوقت نتونستم یه جایی داشته باشم که احساس کنم مال خودمه. مخصوصا توی این یک سال اخیر. مدام خونه ی رفیقام بودم. واقعیت اینه که پول ندارم خونه بگیرم. به دلایل خیلی زیادی کار درست و حسابی هم نتونستم جور کنم. یه سری کار دم دستی بوده انجام دادم یه پول هم گیرم اومده که خرجم در بیاد. در هفته نهایتا یک شب یا دو شب رو میرم خونه. وقتی میرم خونه هیچکس هیچی بهم نمی گه. میرم تو اتاقم اونام زندگی خودشون رو میکنن، انگار نه انگار من وجود دارم. وقتی میشینم باهاشون غذا بخورم هیچ حرفی زده نمی‌شه. من سرم پایینه، تند تند قاشق رو می‌گذارم دهنم که غذا زودتر تموم بشه و بتونم از سر سفره پا شم. وسط این لقمه ها یه جایی یهو بغض می کنم. آب میدوئه تو چشام و حلقه میزنه. من سرم پایینه که کسی نبینه. سعی می کنم طبیعی باشم، با یه سرعت منطقی، نه زیاد نه کم قاشق رو میزارم روی بشقابم، همونجوری با سر پایین و زیر لب می‌گم دست شما درد نکنه بعد جوری بلند میشم که وقتی سر پا ایستادم پشت به خونواده م باشم. وقتی که صاف صاف سر پا وایمیستم توی این مسیر یه صدای ضعیف مثل تشکر خودم بهم می‌گه نوش جونت. مادرمه. من میرم توی اتاقم و وسط اتاق میشینم. هر دفعه انتظار دارم یهو بغضم بترکه، این تاثیر زیاد فیلم دیدنه. ولی هر دفعه توی اتاقم که میرسم همه چی تموم شده. دیگه از هندی بازی خبری نیست. احساس سردی می کنم. بغضم رفته، حتی اگه زور بزنم هم گریه‌م نمی گیره. میشینم وسط اتاقم و فکر میکنم چقدر سرده این اتاقه. خودم رو غریبه میبینم توش. نسبت به وسایلی که مال من هستن احساس دوری میکنم. شبیه یه موزه. اگه یه خودکار داشته باشی بعد بدیش به یه موزه ای بعد بری توی موزه خودکار خودت رو نگاه کنی احساس سردی میکنی، یه عده رو هم ممکنه با خودت ببری بهشون بگی این خودکار منه ولی تو میدونی که این خودکار تو نیست. این خودکار تو بوده. حتی اگه همین الان هم بهت بدنش دیگه اون خودکار قبلی نیست. مثه اون رابطه ی لانگ دیستنس ریلیشن شیپی که وقتی طرف رو بعد از یک سال میبینی هی حس میکنی دیگه همون آدم نیست و شروع میکنی تفاوتهاش رو دیدن. وسایل اتاقم همونقدر واسم غریبه میشن. احساس میکنم اینجا هم خونه ی رفیقامه که نهایت آزادیم اینه که برم سر یخچال. جمله ی اینجا مال تو نیست مدام توی سرم میچرخه. از خونه میرم بیرون. یه کم راه میرم تا یکی از دوستام بهم زنگ بزنه. یکی از امتیازاتم اینه که انقد آدم خوش مشربی ام تنها نمی‌مونم. اصولا همیشه یه برنامه‌ای هست واسم. دوباره از خونه ی این به خونه ی اون. دوباره آوارگی. حتی وقتی میری توی خونه ی خودت، اتاق خودت. 
با این همه احساس سرخوردگی، ناامنی و آوارگی در عجبم همون بیست و سه خط رو چجور تونستم بنویسم.

۱۳۹۳ بهمن ۳, جمعه

نامه‌ای به ن. ن ای که دیگر نیست

ما باور کرده بودیم و این شیرین ترین اشتباهمان بود. ما، من و تو دستانمان را در سرما و گرما به هم گره زدیم مبادا که دور شویم، گم شویم. هیچوقت رنگ نباخت گرفتن دستان تو و گرفته شدن دستان من. ما به عشق ایمان داشتیم، بعد از این همه شکست، چرا ما شبها به جای مست کردن و خندیدن تنها نشستیم و در نور کم اتاق گریستیم؟ ما با خون پر شور جوانی چه آرزوهایی را که در میانه ی حرف‌های عاشقانه‌مان نزدیک می‌دیدیم.

در انبوهی جمعیت در فرودگاه امام ایستاده‌ای همچون مجسمه‌ای خیره به من و گریه می‌کنی.
این آخرین تصویر تو برای من است.
تو تنهایی و من تنها. ما گم شدیم، دور شدیم.

۱۳۹۳ دی ۷, یکشنبه

۵

Someone was saying

something about shadows covering the field, about

how things pass, how one sleeps towards morning

and the morning goes.



Someone was saying

how the wind dies down but comes back,

how shells are the coffins of wind

but the weather continues.



It was a long night

and someone said something about the moon shedding its

white

on the cold field, that there was nothing ahead

but more of the same.



Someone mentioned

a city she had been in before the war, a room with two

candles

against a wall, someone dancing, someone watching.

We began to believe



the night would not end.

Someone was saying the music was over and no one had

noticed.

Then someone said something about the planets, about the

stars,

how small they were, how far away.


Mark Strand

۱۳۹۳ آذر ۱۷, دوشنبه

لذت سایه بودن

احساس می‌کنم درک بالایی دارم. احساس می‌کنم بیش از آن مقداری که برای زیست کردن به شیوه‌ی یک انسان سالم در یک اجتماع با حداقل شرایط تمدن نیاز است درک می‌کنم. دلیل اینکه بی‌هوا و بدون آگاهی قبلی این میزان از درک را در خود یافتم را نمی‌دانم. همیشه با خودم فکر می‌کردم که انسان باید انسان باشد، شعور داشته باشد انسانیت داشته باشد در جنبش‌های مدنی شرکت کند، خودش را به جامعه‌اش بشناساند و با آنها ارتباطی سالم برقرار کند، خود را جزوی از آنها بداند و هم‌پای آنان تلاش کند، نه تنها به نیازهای خودش که به نیازهای هم گروه‌هایش احترام بگذارد، اولویت‌بندی‌هایش را درست کند، از خود گذشتگی را یاد بگیرد و بتواند خود را بخشی از یک حرکت بداند و به آن افتخار کند و برای من همه‌ی اینها در سایه‌ی درک بوجود می‌آمد، یعنی من شروع حرکت به سمت این هدف‌ها را با تمرکز بر روی درک می‌دانستم. 
واقعیت این است که ریدم! 
قدم گذاشتن در راه رسیدن به این اهداف همه‌چیز می‌خواهد غیر از درک. و بیشتر از همه خودخواهی می‌خواهد. تو با خودخواهی می‌توانی خود را در سایه‌ی حرکت اجتماع قرار دهی تا از ترس رانده شدن در امان بمانی. و با خودخواهی می‌توانی اولویت‌بندی کنی چه زمانی نیازهایت را بروز بدهی و چه زمانی آنها را پنهان کنی، چه زمانی خودت را اولویت قرار بدهی و چه زمانی نیازهای دیگران را تا بعدا در مواقع حساس‌تر بتوانی با کوبیدن چماق منتت باز هم نیازهای خود را در اولویت قرار دهی.
این بحث فرعی‌ست. بحث اصلی احساس درک بالای من است. قضیه از این قرار است که چند وقت بود احساس غریبی را توی خودم حس می‌کردم. دقیقا نمی‌دانستم که چه چیزی‌ست، ماهیتش چیست، حرف حسابش چیست ولی یک جور دیگری بودم این ماه‌ها. اصلا یک حالی بودم که نگو. دیشب در منزل دوستم بودم، همه خوابیدند و من تا ساعت چهار صبح تنها نشسته بودم و به در و دیوار نگاه می‌کردم و فکر می‌کردم، فکرهایی که می‌کردم چیزهای مهمی نبودند اصلا، من بیشتر از چهل و سه دقیقه نمی‌توانم به چیزهای مهم فکر کنم بعدش یا مغزم خاموش می‌شود و یا به شدت گرسنه‌ام می‌شود و ذهنم کاملا منحرف می‌شود. ساعت چهار خوابیدم و ساعت ۵ بعدازظهر بیدار شدم، سیزده ساعت، بله سیزده ساعت. شاید عجیب باشد ولی برای من عادی‌ست. کاملا عادی. همه رفته بودند، یک پسری کنار من خواب بود که نمی‌شناختمش. بلند شدم شورت و کرستم را جمع کردم لباس‌هایم را پوشیدم از در خانه بیرون آمدم، در را کمی محکم بستم و وارد حیاط شدم، هوا تاریک شده بود، ناگهان بی‌اراده ایستادم، در حیاط ایستاده بودم و به اطراف، به ساختمانهای بلند و مشرف بر حیاط، به چراغ روشن آشپزخانه‌ی ساختمان روبرویی به صدای استارت خوردن ماشین توی کوچه و باز شدن در خانه‌ای دقت کردم. من زنده بودم. من در آن لحظه حضور داشتم، ولی جوری بود که انگار حضور نداشتم، همان‌قدر که همه‌ی این عناصر برای من وجود داشتند و نداشتند من هم برای آنها همزمان هم وجود داشتم هم نداشتم -درک این مسئله درک بالایی را می‌طلبد- من نمی‌توانستم هیچ چیزی بگویم، نمی‌توانستم فریاد بزنم، نمی‌توانستم راه بروم، نه اینکه نتوانم، نیازمند محرکی بودم، خودم و اراده‌ام ناتوان بودیم. محرک به داد ما رسید، صدای تیک لامپی پشت سرم. برگشتم نگاه کردم دیدم لامپ جلوی در خانه روشن شد، فهمیدم آن یارو که کنارم خواب بوده بیدار شده، ترسیدم نکند الان بخواهد بیاید بیرون و من مجبور شوم سلام کنم و او هم مجبور شود جوابم را بدهد و بعد از آن مجبور شویم با هم حتی برای چند دقیقه‌ هم‌کلام شویم. با سرعت پا به فرار گذاشتم و خودم را به کوچه رساندم، از کوچه راه خیابان و از خیابان راه شلوغ‌ترین میدان نزدیک به آن منطقه را در پیش گرفتم. به میدان انقلاب رسیدم، ساعت شش عصر بود، هوا تاریک بود، چراغ مغازه‌ها روشن بود و پیاده‌رو پر از آدم بود. من به زنی که گاهی پیشش می‌رفتم و می‌گاییدمش اس ام اس دادم که هست یا نه. همینطور راه می‌رفتم، نمی‌خواستم سکس کنم ولی هیچ کار دیگری هم برای انجام دادن نداشتم. او نبود، یعنی بود ولی دخترش امشب خانه‌اش مهمان بود و نمی‌توانست، بی هیچ تغییری در حالم به راه رفتن در پیاده‌رو ادامه دادم. بعد از گذشت سه دقیقه یعنی حدودا پنجاه و خورده‌ای قدم ناگهان همه چیز برایم روشن شد، فهمیدم، یافتم، همه چیز را به وضوح دیدم. ایستادم، نه وسط پیاده‌رو که مزاحم عبور و مرور شوم، در گوشه‌ای ایستادم و احساس کردم خالی‌ام. خالی.

مننننننن
خالی از عاطفه و خشم
خالی از خویشی و غربت
گیج مبهوت بین بودن و نبودن
عشققققق
آخرین هم سفر من
مث تو منو رها کرد
حالا من موندم و خاکستر درد

یک این چنین چیزی تقریبا. ناگهان فهمیدم این حس عجیبی که ماه‌هاست با خودم حمل‌ش می کنم، این نخواستن، این نتوانستن، این به خود اجازه ندادن، این حضور قطعی نداشتن، این بی انگیزگی، این حق دادن به همه، این مذمت دایم خویشتن، این احساس سرد که حتی غم هم جایی درونش ندارد، این عدم وجود غم، خشم، حسرت، شادی، تنفر، این نگاه بدون هیچ انگیزه به انسانها، به زوج‌های جوان و عاشق، به دختران خندان و زیبا، به مردهای پرغرور به زنان با انگیزه، به همه‌ی این دادن‌ها و ندادن‌ها به همه‌ی این بودن‌ها و نبودن‌ها این حس عجیب درک به دلیل درک بالای من بود. من همه‌ی این رفتارها را درک می‌کردم، من جفت‌گیری از برای لذت انزال و لذت عشق را درک می‌کردم، من تلاش برای پیشرفت را درک می‌کردم، من تحصیل، شغل، رفاه، همه‌ی اینها را درک می‌کردم، به غایت درک می‌کردم، درک من از همه‌ی این مسایل دیگر محدود به مسیر سطحی ای که اجتماع به آن نیاز دارد و انسانها برای آن تلاش می‌کنند نبود. درک من ورای این سطح بود، من انسانها را با لباسهای رنگین، با عینک بی‌عینک با کلاه، شال گردن، کفش، کتانی، دمپایی آبی، کیف مهندسی، ساز، کوله، جزوه در دست، کتاب در دست، پلاستیک با چیزی نامفهوم در آن با ظرف غذا، با چادر، با لب خندان، در خود و عبوث، گیج و نامفهوم، تنها، باهم، دیگر همه‌ی آنها را داشتم شبیه هم می‌دیدم. هیچ تفاوتی بین آنها برایم نبود. همه برایم تبدیل به یک مشت سایه‌ی سیاه شده بودند که در راهپیمایی‌ای طولانی شرکت کرده‌اند. آنها هیچ فرقی نداشتند، همه شبیه هم بودند، هیچ چیزی که آنها را از هم متمایز کند برایم وجود نداشت. من ولی با آنها فرق داشتم. من خالی بودم، هیچ چیزی درونم وجود نداشت، این که آنها همه شبیه هم بودند را به حساب عیب نگذارید، مشکل از من بود، من سبک بودم، بادکنکی بودم در باد با نخ نازکی گیر کرده به یک شاخه از درختی پر شاخه. من می‌خواستم شاخه باشم، حتی شاخه‌ای خشک نه بادکنکی خالی و مدام لبریز از احساس ناامنی. من می‌خواهم همراه با این سایه‌های شبیه به هم راهپیمایی کنم، نمی‌خواهم در پیاده‌رو تنها بایستم و با چشمانی خالی به دیگران نگاه کنم. در پیاده‌رو ایستاده بودم و می‌دانستم که اجتماع چه زود پیش از آنکه بخواهد در خاکم ریشه بدواند برایم رنگ می‌بازد. من از اجتماعم به دور افتاده‌ام. خود را زالویی می‌دیدم که خون جهان را بی دلیل می‌مکد، به درد هیچ‌کدام از هدفهایی که یک اجتماع تعریفش می‌کند نمی‌خورد، جایگاهی نمی‌تواند برای خودش پیدا کند، تلاشی نمی‌کند که جایگاهی را فتح کند، در هرجمعی تا زمانی که حضور دارد وجود دارد وقتی که رفت فراموش شده است. دوست نزدیکی ندارد، از اطرافیانش کسی نیست که روزی از فرط تنهایی با خودش بگوید بگذار به او زنگ بزنم و ببینمش. موبایلم زنگ نمی‌خورد، تنها اس ام اس‌هایم شماره‌های سرویس‌های تبلیغاتی‌ست. 

بیش از این تحمل ندارم به این پست ادامه بدهم پس آخرش را می‌گویم.

بعد از همه‌ی این افکار که در مغزم جاری شد در پیاده‌روی دانشگاه شروع به راه رفتن کردم. هیچ‌کس همراه من نمی‌آمد همه داشتند برعکس مسیر من به سمت انقلاب می‌رفتند و من آرام به سمت وصال می‌رفتم، گاهی تنه‌ای می‌خوردم ولی حتی بر‌نمی‌گشتم نگاه بکنم، سرم پایین بود، در خودم بودم ولی فکر نمی‌کردم، می‌دانستم تقدیر من این است که درک بالایی داشته باشم.

من نتوانستم سخن بگویم
و چشمانم از بیان کردن عاجز بودند
نه مرده بودم
و نه زنده
و هیچ‌چیز نمی‌دانستم
به قلب روشنایی می‌نگریستم
به سکوت.


۱۳۹۳ آذر ۱۲, چهارشنبه

۴

زنان زیادی در شعرهای من خوابیده‌اند. چشمانشان باز است ولی هوش و حواس ندارند. در یک خاطره در یک قاب فیکس شده اند و با همان خاطره و با همان قاب تعریف می‌شوند. مثلا فلان دختری که فلان روز از ته دل می‌خندید و خنده اش بسیار زیبا بود، آن دختر در قاب همان روز برای من مانده است.
من برای ن شعری نسرودم، از او یک خاطره را نگه نداشتم یا یک خاطره را بیشتر از بقیه دوست ندارم. من برای ن قصه ای نساختم. ن در هیچ قابی اسیر نیست. تنها تصویری که از ن می‌دانم خودم هستم که تنها در فرودگاه امام ایستاده ام و چشمانم می‌سوزد، سوزن سوزن می‌شود. من تنها ایستاده ام و در قابی گیر کرده ام ولی ن همیشه ازاد است و ازادانه به همه‌ی خاطرات من و گذشته‌ی من و حال من سیطره دارد و در همه‌ی آنها حضور دارد.
نمی‌توانم برای ن شعری بگویم. از وقتی رابطه‌ام با ن شروع شد شعرهایم تمام شد. دیگر شعر نگفتم. 



آن چیزی که در شعر دنبالش بودم را در زندگی یافته بودم من.

بی دلیل آرام بی دلیل وحشی

من سریع عادت می‌کنم و سعی می‌کنم عادت نکنم. همیشه نگران عادت کردن‌هایم هستم و با وسواس برخورد می‌کنم. مثلا مدتی با اسمارت فون که کار می‌کنم وقتی روی لپ تاپ می‌خواهم تایپ کنم دستم روی جایگاه حروف در اسمارت فون می‌رود. مثلا اگر جای "گ" روی کیبورد اینجا باشد و در صفحه ی تایپ اسمارت فون فلان جا من هی می‌روم سراغ فلان جا روی کیبورد لپ تاپ. کلا حافظه ی حسی عاطفی ام وحشتناک مستعد است.
با ن که رابطه ام ریده شد تویش حس غریبی داشتم، حسی که گهگاه الان هم به سراغم می‌آید. وقتی که ریدم توی یک همچین رابطه ی عجیب و زیبایی از همان روز اول مدام در یک بحران دو سویه بودم. اینکه با ن نبودن بد است یا خوب. با خودم به ضرص قاطع می‌گفتم بد است و به گا رفته ام و فلان، اینقدر بد است که وبلاگ نویس شده‌ام ولی باز بعدش یک حسی مانند دستی پشت پرده که با اعمال فشارش می‌تواند سرنوشت‌ها را تغییر دهد به من می‌گفت اتفاقا خوب است که ن دیگر نیست. که عشق زندگیت دیگر نیست. که رها شده‌ای، که دیگر آزادی و عادت نمی‌کنی. من همه‌ی زندگیم با وسوسه‌های همین دست پشت پرده به گا رفته است و لامصب مجبورم می‌کند به عمر رفته و نیامده فکر کنم و وحشت از مرگ فرا بگیردم و از به گا دادن خودم در این همه سال نه تنها پشیمان نباشم بلکه به خودم بقبولانم که به به خیلی هم خوب زندگی کرده ام و باحال. ایول که هی از عادت فرار کرده ام و فلان. اما الان که چند وقتی ست دست پشت پرده همه‌ی زندگیم را گاییده و چیز دیگری برای گاییدن نیافته و من را با خاک یکسان کرده فعلا کاری نداردم و بهم اجازه می‌دهد با خیال راحت فکر کنم، وبلاگ بنویسم، با دخترها لاس خوشکه ی بی اخر عاقبت بزنم -چون ماه‌هاست توانایی فعالیت جنسی را از دست داده‌ام تا باز دوباره روزی به دست اورمش و خوشحال شوم- و از همین کارها. نشستم و به عادت کردن فکر کردم. ن رفت. زرافه هم رفت. همه رفتن کسی دور و برم نیست. سی و خورده ای از زندگیم رفت. همه‌چیزم دیرتر از موعد اتفاق افتاده یا اصلا اتفاق نیافتاده. از شروع مجدد می‌ترسم نه به خاطر ترس از تغییر به خاطر ترس از شانس‌ها و اتفاقات تخمی ولی باز هم دوباره شروع می‌کنم. عادت کردن خیلی چیز غریبی ست. خیلی ها با عادت کردن مشکل دارند ولی همزمان عادت بکن‌های خوبی هستند. هیچ ایرادی به شان وارد نیست والا.  عادت کردن انگار زمانی‌ست که تو بهترین چیزی که توقع داری را به دست می‌اوری و این ربطی به بهترین چیز موجود ندارد. ربط به توقع تو دارد. اگر توقع تو قاطر باشد به قاطر عادت می‌کنی حتی اگر اسب و شتر و فیل بهتر از آن باشند. عادت کاملا یک جور پتانسیل است. می‌روی در کافه‌ای می‌نشینی و ازت می‌پرسند چی می‌خوری و تو جواب می‌دهی همان همیشگی و آنها می‌دانند همان همیشگی تو چیست. یا اینکه هر کافه‌ای می‌روی فقط یک چیز را سفارش می‌دهی مثلا چای -چون بی پولی و حتی اگر پولدار هم باشی کمی خسیسی و از پول خرج کردن می‌ترسی- فرقی هم نمی‌کند طعم چای اینجا با هرجا فرق دارد. فقط اینکه تو به چای خوردن عادت کرده ای، این حس امنیت به تو می‌دهد. اینکه تو عادت داری هر زمانی که سیخ کردی جق بزنی، مکان و زمانش برایت مهم نیست، اینکه تو بهترین چیزی را که فکر می‌کنی در زندگی لیاقتش را داشته ای به دست آورده ای و همان شده‌ای و بعد از این نمی‌خواهی تلاشی کنی یا سعی می‌کنی آرامش خودت را حفظ کنی. این امنیت است. این عادت است. این که تو سال‌ها با یک زن بخوابی و همه‌ی چم و خمش دستت است و بلدی چطور مانند سازی قدیمی که همیشه با تو بوده و قلقش را بلدی چگونه صدای آن زن را در بیاوری، از کجا شروع کنی چه مراحلی را طی کنی و نقطه ی اوج را کجا انتخاب کنی، این که تا حدودی وضعیتی قابل پیش بینی داری. این حس امنیت است. این بهترین حس دنیاست. تو نیازی به فکر کردن به مسایل جدید نداری. نیازی به تحلیل‌های جدید نداری، نیازی به انسانهای جدید نداری. تو در خودت فرو رفته ای و آرام آرام می‌میری. دیگران در خود فرو نرفته اند ولی سریع تر از تو میمیرند. تو نیازی به جستجو کردن در جهان پیرامونت برای ضبط تجربه های جدید نداری. تو صرفا یک‌جا نشسته ای و در خاطرات گذشته ات غور می‌کنی. درباره‌ی روزهای رفته و احتمال روزهای نیامده. تو حال و گذشته و آینده ات را با هم ادغام کرده ای و زندگی می‌کنی، تنها ترس تو از بین رفتن عادت‌هاست ولی برای دیگران هر تجربه ی جدید هر دقیقه‌ی جدید ترسی تازه است، ترسی ناشناخته. تو با عادت کردن صرفا گزینه‌های تهدید را کمتر کرده ای و این یعنی امنیت.


من چرا به صورت مداوم با حس امنیت خودم مخالفت کرده‌ام؟ باید ازدواج کنم. این اولین قدم است.


می‌دانم که وقتی روالی به وجود می‌اورم و امنیتی در ان روال می‌یابم مثل یک گاو وحشی می‌زنم همه‌چیز را به هم می‌ریزم تا مجبور شوم از اول شروع کنم ولی باز هم این خودش روشی‌ست برای اطلاع از حیات.

۱۳۹۳ آذر ۱۰, دوشنبه

فکر کنم ۳

از عباسعلی به اینور را می‌دانم.
عباسعلی
فرزندش محمد
فرزندش عباسعلی
فرزندش حسین
فرزندش پدرم
فرزندش من
با خودم کلنجار می‌روم که آیا در زندگی این بزرگواران هم دوره هایی بوده که این چنین همچون این بازمانده ی حقیرشان خسته شده باشند. آنقدر خسته که میل به زندگی در وجودشان همچون نوری از چراغی فتیله ای در معرض باد سوسو بزند و رو به خاموشی باشد؟
اگر که بوده آنها چه کرده اند؟
من نیازمند یاری بی دریغشان هستم 
هرچند که میدانم فرزند ناخلف که هیچ فرزندی به شدت تخمی برایشان بوده ام ولی بازهم بهتر است کمکم کنند چون من مانند تف سربالایم. حالا خود دانند.