۱۳۹۲ مرداد ۷, دوشنبه

من آلوهای مادرم را دوست دارم!

در فامیل مادری من همه به میزان زیادی مریضی ای دارند به نام یبوست! بله نام این پست هم مربوط به همین مسئله است ولی صبر کنید و ببینید مورد استفاده اش چیست. این پست یک پست بی ربط است کاملا.
۲ ماه است که حالم بد است. به همه مثل یک دوبرمن وفادار به صاحب می پرم. صاحب را هنوز پیدا نکرده ام ولی. مثل همه این وبلاگ نویسها هم هیچی را ادامه نمی دهم. یک وبلاگی می نوشتم به مدت پنج سال، ۴ سال است ترکش کرده ام. الان مثل یک آدم شکست خورده که با زنش دعوا می کند و بعد از ۲ روز که چیزش بلند می شود و نمی تواند دیگر در سوراخ دیوار فرو کند چون زن گرفته که در سوراخ دیوار فرو نکند نادم و پشیمان پیش زنش برمی گردد همان حالت را دارم. پیش وبلاگ برگشته ام و می بینم که خیلی از آنها که قدیم می خواندمشان و یا دوستم بودند دیگر نیستند و مثل اینکه یا جلق می زنند یا سوراخ دیوار را ترجیح می دهند. ولی یکیشان هنوز می نوشت. اولش خوشحال شدم. دختری بود که آن روزها دارک فازه مرغی داشت، دیدم که وبلاگش گل و بلبل شده، شوهر کرده بود و بچه دار شده بود و زرت و زرت از گوزیدن بچه عزیزش تا خرید رفتن با شوهر خوبش نوشته بود و خوشحال بود. ناراحت شدم. حس عجیبی بود، با خودم می گفتم، بله دقیقا با خودم و نه به خودم، که حالا یکی هم عاقبت به خیر شده است تو ناراحتی؟ حس کردم شاید از همین ناراحتم که چرا من عاقبت به خیر نشدم؟ چرا نمی توانم راجع به گلدانهای جدید مادرم چیزی بنویسم و خوشحال باشم و عکسشان را بگذارم و برایشان اسم بگذارم و برای انتخاب عکس مناسب    برای اینترنت ۱۴ دقیقه وقت بگذارم و از این کارها؟ شاید حسودیم می شود واقعا که نزدیک سی سالگی ام است و این بحرانی که همیشه فکر می کردم چهل سالگیست یکهو از سی سالگی ام سر در آورده و من در عنفوان سی سالگی ام هیچ کدان از آن گه هائی که می خواستم باشم نبودم و دانشگاهم را نتوانستم تمام کنم و همه چیز را هی دیر تجربه کردم و همیشه عقب بودم و دیر بود و یک چیزی کم بود و الان من چی هستم؟ یک درس نخوانده منزوی که همش دوستانش را یکی یکی به عمد و یا ناخواسته از دست می دهد و صبحها که از خواب پا می شود می رود در آینه موهای سفید شده اش را نام گذاری می کند و وارسی شان می کند و ازشان مانند یک فرزند مراقبت می کند و آدمی هستم که هیچ چیز درخشانی در زندگی ام نبوده و دوست دخترم آدم بسیار موفقی ست و ۳\۴ نصف النهار با من فاصله دار.................
از یک جای دیگر شروع کنیم شاید به بحث آلوهای مادرم هم رسیدیم.
دیروز در کتابفروشی بودم. آنا آمد و من گلدانش را دادم و خواستم مسخره اش کنم که خودش زبان به تحقیر خودش گشود چون آدم خری ست و اصلا بیشتر به یک افغانی می خورد تا یک فرانسوی و خیلی افسرده است و می داند در شرق برای یک فرانسوی افسرده با چشمهایی براق عن سگ هم تفت نمی دهند و خبری نیست فقط آمده اینجا چون شغلش ایجاب می کند ولی اینجا را خیلی دوست دارد و من را بیشتر و من چشمهاش را دوست دارم و فکر می کنم وقتی میکنمش چه شکلی میشود. بله درست است. این آدم بدبختی که من باشم دیروز در تصویر آرزو را داشتم که یک دختر کسخل شمیرانی ست که اگر دست من بود می کردمش تو گونی و می بردمش به پاک دشت و جای یک فقره پسر بچه تپلی تحویل آقای بیجه و یا بیجه های احتمالی می دادمش. آمده داخل مغازه و بار سومش است من را می بیند و چون مشکل روانی دارد مدام داشت می گفت خیلی پول دارند. من هم خیلی بی پولم و خیلی از پول دار بودن آرزو اینها حرصم گرفت و گفتم خانم که اسمتان گویا آرزو است. اگر می توانید به من بالای ۳ میلیون تومان - به کرم خودتان - نقدینگی بلا عوض بدهید که عشق و حال بکنم و بعدش بیایید در مورد پولدار بودنتان با من صحبت کنید در غیر اینصورت پولدار بودن شما دردی از من را دوا نمی کند پس دلیلی برای شنیدنش ندارم. ناراحت شد و از آنجا که دیوانه است از من پرسید چیه؟ حسودیت می شه؟ من هم جواب بی ربطی دادم که کلی حرص خورد. گفتم دیگی که واسه من نجوشه و سر سگ و این حرفا. همینقدر بد دهنم با مشتریها و حتی با دوستانم. از همه شان بدم می آید چون فکر می کنند گهی هستند و من می دانم نیستند و فکر می کنند که یکی از دلایل اینکه گهی هستند دوستی با من است پس طبعا من هم گهی هستم که در عنفوان سی سالگی با یاس و دلشکستگی بسیار مجبورم این گزینه را نیز رد کنم و حسین ۸ ماه رفته خارج آنهم چه خارجی؟ مالزی که من از همه دوستهای خارج رفته ام بدم می آید که هی وسطش اینگیلیسی ول می دن و حسین قبل از اینکه بره من ۳ ماه معلم زبانش بودم و اونروز با آنا نشسته بودیم و من با دو زبون زنده فرانسه و اینگیلیسی با آنا ارتباط برقرار می کردم و هی کس شر می گفت و من مجبور بودم بهش یادآوری کنم که: آی یوزد تو بی یور اینگلیش تیچر اند یو ور در جاست فور ۸ مانسز. پیلیز شات دت.
و هی با ن دعوایم می شود در اینتر نت و می گوید چت شده و می گویم تو غربی شدی و او می داند وقتی می گویم غربی از چه مفهوم دردناکی حرف می زنم و ناراحت می شود و می گوید اشتباه می کنم و من با خودم فکر می کنم که اشتباه نمی کنم چون من هیچ وقت در میان خطوط افقی و عمودی جدول برنامه هایش جایم نبود و من همیشه بالاتر و ارجح تر از آن بودم ولی الان در این جداول در میان کلاس دانشگاه، کتابخانه، شستن لباسها، استخر، زنگ زدن به ماری، خرید محصور شده ام و اینها چیزهائی نیستند که من بهشان عادت داشته باشم یا دوستهایم نیستند که من برینم بهشان و گورشان را گم بکنند و مرا با این جدول تنها بگذارند و اینها مرا به حد خودشان تنزل داده اند و مدام به دیده تحقیر به من می نگرند و من مثل شاه شده ام وقتی در جهان سرگردان بود و دیگر شاه نبود و این اسامی هر لحظه یک چیز را به من یادآور می شوند: تو اینجا نوشته شده ای چون ممکن است فراموش شوی. و من نمی خواهم این را باور کنم و حاضرم به ن التماس کنم و من از همه این دوستهای کثافتم که الان در اروپا هستند و مثل مور و ملخ هم جمعیتشان در حال افزایش است حالم به هم می خورد و از همه شان که هی سراغ حالم را می گیرند و من مثلا برایشان مهم هستم و از این ۹۷ اولین آبجوئی که ۹۷ نفر به محض ورودشان به ممالک مترقی به یاد من خورده اند عقم می گیرد و دوست دارم ذهنم پاک شود چون اگر چشم بر هم بگذارم و فردا همه چیز به صورت غیر مترقبه ای عوض شود و به سمت خوبی پیش برود باز هم این حال گه من فراموش نمی شود برایم و این ایمیل های مستهجن و زشت و مریضی که برای همین عده معدود دوستانم می فرستم در این باکسشان هست و این تهدیدی برای من است و به همین دلیل تصمیم گرفتم بجای سوراخ دیوار با زنم آشتی کنم ـ بازگشت رو حال کردید؟ - و کسی هم از دوستانم نمی داند که اینجا در حال کردن زنم هستم. راستش را بخواهید داشتم می گفتم، مادرم چند ساعت پیش در دستشوئی در حال زور زدن بود و چون دستشوئی کنار اتاق من است من صدای زشت اهن و اوهونش را می شنیدم.از آنجائی که فامیل مادری من همه یبوست دارند و من هم همیشه به دلایل متفاوتی زیاد در توالت می مانم که مهمترین آنها جق است و یکی دیگرشان نجات مورچه های در مسیر آب است، مادرم فکر می کند من هم یبس می باشم و همیشه هی به من آلو می خوراند و من هم بی هیچ مقاومتی می خورم چون حوصله ندارم بگویم چقدر مورچه ها هستند که من به زندگی بر گرداندمشان و رویم نمی شود بهش بگویم چه اسپرمها که از زندگی برگرداندمشان. من مدام امشب به این فکر می کردم که این آلوها چرا روی مادر من اثر نمی کنند؟ مگر خودش نمی خورد؟ با اینهمه سر صدا فکر کنم خودش بیشتر محتاج باشد. فکر می کنم این آلوهای بیش از حد مادرم باعث شده شتک هایم را روی صورت دوست و رفیق ببینم و البته شاید بدم هم نمی آید که با یک اسهال آبکی گند برینم به سرتاپای این زندگی همراه با ملحقات و مشتقاتش!

۱۳۹۲ مرداد ۶, یکشنبه

Sorry Ma'am I was thinking about death!

ساعت ۴:۳۸ دقیقه‌ست. صبح. تا دقایقی دیگه دوباره طی یک توالی که بیشتر شبیه به بحران "کارمند گشتگی" می مونه خورشید میاد بالا. من همچنان از دیروز صبح دارم به یه سری خاطراتی فکر می کنم که نمی دونم الان چی از جونم می خوان. اگه انقدر شل و ول نبودم یا اگه تو زمینه فعالیتم آدم موفقی بودم یا حتی اگه نگهبان کتابفروشی ای نبودم که هی اونجا به یاد مشتریا با خودش ور میره و از یه مشتری تا مشتری بعدی ساعتها و حتی گاهی روزها فرصت داره تا با خودش ور بره، اگه حتی سعی می کردم کتابفروش بهتری بشم شاید اونوقت این خاطرات رو با روی گشاده تری می تونستم پذیرا باشم. 
دیشب یا در حقیقت پریشب خیلی نئشه بودم. وقتی رسیدم خونه لت و پار بودم. دراز کشیدم اومدم تو فیسبوک و اولین استتوسی که خوندم سوت شدم*.  رفتم به چند سال پیش. یادم نیست فکر کنم ۵ سال پیش. این وسط هی با خودم فکر می کردم پدر من حق مردن نداشت و بعد به نتیجه می رسم که نه این عاقلانه ترین کاری بوده که تو زندگیش کرده چون با پول بیمه ش و اینا ما تونستیم میون این همه جماعت اجاره نشین صاحبخونه بشیم و من الان با ۲۸ سال سن و در آستانه‌ی سی سالگی  کانه یه نره خر بیکار و بیعار تو خونه مادرم زندگی کنم و عین خیالم هم نباشه. یه خاطره‌ای خرم رو گرفته از دیشب هی هم ولم نمی کنه.
یادمه اون موقعها که تو کافه زندگی می کردم، همون ۵\۶ سال پیش، یه بار بود تازه الکل رو ترک کرده بودم. یه هفته بود. یه شب تو همین تیرماه اینا بود. یعنی یه روز بود که خسرو شکیبائی مرده بود. شبش من تو کافه بودم و ح. استاد هم بود. ۳\۴ نفر دیگه هم بودن. من اونشب یه دختری رو دیده بودم که جزو اون هزار تا دخترین که همیشه دوسشون داشتم و بهشون نگفتم. ناراحت بودم. داشتم واسه ح درد دل می کردم. استاد و ۳ نفر دیگه هم اون وسط رو یه میزی نشسته بودن.
دیدم خاطرات ولم نمی کنن صبح جمعه پاشدم ساعت ۹ صبح زدم بیرون از خونه. پیرهن سفید logg رو پوشیدم و آستیناشم تا زدم همونجوری که ن دوست داره. اومدم تو خیابون همینجوری الکی رفتم تا رسیدم به بهارستان. همش هم به دو چیز فکر می کردم. یکی اون خاطرههه و یکی این که ن الان کجاست و چی کار می کنه. تقریبا جواب کاملی هم داشتم. خونه شه و ساعت الان به وقت اونجا ۶:۳۰ صبحه حتما خوابه.
من همینطور که داشتم واسه ح زر زر می کردم هی سر درد گرفته بودم. این وسط استاد هی هر چن دقیقه یه بار منو صدا می کرد می گفت : قربون قدت بشم این لیوانو یخ می کنی؟ منم لیوانشو می بردم یخ می کردم می آوردم. چقد آب می خورد. چن روز طول می کشید اینا رو بشاشه؟  با ح حرف می زدم و لیوان استاد تو زاویه دیدم بود و می دیدم یخها چه تند تند آب می شن و هی با خودم حساب می کردم الانه که استاد قفل کنه برو یخ بیار. ۳\۴ بار رفتم واسش یخ آوردم.
میدون بهارستان گفتم چی کار کنم چی کار نکنم، تصمیم گرفتم برم جمعه بازار یه گوشواره ۷ هزار تومنی بخرم ۵۰ هزار تومن پول پست بدم بفرستمش ۳\۴ تا نصف النهار اونورتر واسه ن. چیزای جمعه بازار رو دوست داشت. پیاده رفتم سمت جمعه بازار و یهو این وسط رسیدم به جمعه بازار مسلما. رفتم از این رمپ اولش بالا. تا وارد شدم حالم گرفته شد. آخرین بار با خود ن اومده بودم. نزدیک ۱ سال پیش. زیاد با من نمی اومد جمعه بازار هر دفعه می اومدیم دعوامون می شد.
هی به ح می گفتم انقد هوس الکل کردم الان دارم بوش رو حس می کنم. ح هم از اونجائی که به طور مضحکی به من ایمان داره می گفت سعی کن انتخاب کنی که می خوای دوباره شروع کنی یا نه، منم ریدم بهش که کسخل الان بخوام هم شروع کنم ساعت ۱ نصفه شب از کجام الکل در بیارم. الان هوس کردم. ح خوابش می اومد رفت بخوابه. من رفتم سر میز استاد اینا. تا اومدم بشینم استاد گفت قربون قدت بشم می ری بازم یخ بیاری واسم؟ من چشم گویان و کس کش گائیدی مارو در روان به سمت یخ ها روانه شدم و مدام که یخ جا می کردم واسش هی به یخها نگاه می کردم و با خودم می گفتم چرا انقد زود آب می شن. اونجا آرزوی یخ خشک رو از خدا کردم. کاملا جدی.
با خودم گفتم هرچند بار بخواد بیاد جمعه بازار باهاش میام و قول می دم جیک نزنم چه برسه غر. فقط بیاد با هم بریم جمعه بازار بازم. هی با خودم فکر می کردم انروز روز اونه. آستین پیرهنم رو واسه اون تا زده بودم.نمی تونم ازش خلاص بشم. اون و این خاطره گند که نمی دونم باهاش چیکار کنم. من اصولا جمعه هام با هم فرقی ندارن و حتی با بقیه روزای هفته م. چرا این جمعه این جوری میشه؟ یهو یکی بغلم به شوخی گفت اینا بجای اینکه جمعه صب منتظر ظهور باشن اومدن اینجا خرید. یهو یه جرقه ای تو ذهنم زد. نکنه من واقعا و شدیدا به اسلام اعتقاد دارم و این هنوز راه برون ریزیه خودش رو درست پیدا نکرده؟ دنیا یهو در نظرم تیره و تار شد. این فکریه که بعضی وقتا میاد سراغم ولی جمعه صبح خیلی شدید بود. داشتم همینجوری میون دفتر دستک این آشغال فروشا (بله آشغال فروش، هرچند می دونم ن از اینجا خوشش میاد ولی اینجا از نظر من همینه. همیشه هم سر همین دعوا می کردیم.) می گشتم که یهو حالم بدتر از قبل شد. فهمیدم اگه به اسلام اعتقاد داشته باشم جواب این همه گند و کثافتی که زدم رو چجوری می خوام بدم؟ روم می شه به خودم نگاه کنم یا نه؟
لیوان پر یخ رو بردم سر میز بهش دادم که برم بخوابم. شنیدم داشت از کافه نادری حرف می زد. دستمو گرفت گفت بشین پیشمون. نشستم و بوی الکل مغزم و به حالت نعوظ یه دختر ۱۴ ساله رسونده بود. دیدم اتانول جا می کنه تو لیوان و با نمک می خوره. فهمیدم چرا یخها شل کرده بودن. تعارف کرد منم بسم الله. حتی فرصت نشد به حرف ح گوش کنم که انتخاب کنم. من یکی اون یکی. هی بخور مزه ش هم نمک. داشت از خسرو شکیبائی می گفت و خاطره هاش و بیژن مضر و نصرت رحمانی و شب بیست و چندم و شاملو و اینا. منم خر کیف. پشت چشام گرم شده بود. یه شعر از نصرت رحمانی خوند اولش رو بقیه ش رو یادش نبود. من خوندم ادامه ش رو. فازم رو گرفت، هی اول شعراش رو می خوند و نگام می کرد تا بقیه ش رو من بخونم. منم تا اونجا که بلد بودم و یادم بود می خوندم، آرزو داشتم همه شعرای نصرت رو از حفظ می بودم تا شرمنده ش نشم. خیلی گل بود و دوست داشتنی.
هی الکی تو جمعه بازار می چرخیدم و به این فکر می کردم من نباید تحت تاثیر این افکار مریض الان اینجا باشم، این لحظات تحیر واسه ما انسانهای شرقی ابهتش رو از دست داده. جلال و جبروتش واسه غربیاست که تازه ته تهش ۲۰۰ ساله کشفش کردن و دارن باهاش حال می کنن. من الان باید بگم کون لق این آشغال فروشا و این همه خاطره بد تو سرم. برم خونه بخوابم و بعد از ظهر پاشم مثل یه کاسب خوب برم دم دوکون و به هیچی فکر نکنم و مثل یه جوون فرهیخته پر و پای دخترا رو دید بزنم. ولی نمی شد. کاش می شد. این وسط خوردم به یه دختر سیاه پوست خارجیه و بهش گفتم: Sorry Ma'am I was thinking about death! نفهمید قضیه چیه. منم رفتم. اعصابم ضعیف شده بود. گوشواره خوب به نظرم نرسید، یعنی راستش رو بگم همشون به نظر من یه جور بودن حالا خوب و بدش رو نمی دونم. با هم هیچ فرقی نمی کردن. می دونستم ن زیاده از حد خوش سلیقه ست و این انتخاب رو سخت می کنه. بیشتر وقتها وقتی چیزی می خوام واسش بخرم سعی می کنم یه چیز خاص باشه که بحث زیبایی یه کم فرعی بشه. بنده خدا فکر می کنه من چه آدم خاص نگر خاص اندیشیم. در هر صورت این گوشواره ها خاص نیستن، و از هر مدل ۵۰ تا دونه هست و من هم نمی تونم زیبایی و زشتی رو تمیز بدم و همیشه با ن موافقم وقتی می گه این قشنگه یا این زشته. قید خریدشون رو می زنم و می گم میرم این پوله رو میدم کاغذ A4 می خرم پست می کنم واسش می گم یه نامه یه صفحه ای واسم بنویسه بقیه ش هم شاید چرک نویس بخواد واسه نامهه. میام از اونجا برم بیرون یهو پری رو میبینم. یکیه بدبخت تر از من. انقد که من به حرفاش گوش میدم، همینقدر بدبخت. می گه می دونستم میبینمت اینجا، می گم بعد ۱ سال اولین بار اومدم. می گم چته انقد هایپری دفعه قبلی مثل گوزی بودی در رفته از قاطر نیمه جون، می گه تو چته حالت خوب نیست؟ می گم تنهائی؟ می گه نه با دوستامم. می گم خرید دوست داری؟ می گه آره. می گم از خرید متنفرم و صبح جمعه تنهائی پاشدم اومدم جمعه بازار، خوبم به نظرت؟ می گه خب نه. می گم برو دوستات منتظرن. می ره و می گه بعدا زنگ می زنه بیاد مغازه ولی من می دونم نمی زنه ولی می گم باشه، منتظرم. می خوام احساس بدی پیدا کنه از اینکه من رو منتظر می زاره و زنگ نمی زنه. ته تهش می خوام برم چشم به یکی از این گلدون چسکیا می خوره که جون می ده بدی به این خارجیا با نقش گل و بلبل و اونا فکر کنن با این تمام رموز و زیبائی شرقی رو به خونشون بردن. یکی می خرم واسه آنا. میام بیرون راه می افتم سمت کریمخان. یه مغازه بازه از همون یه بسته کاغذ می خرم و می رم تجریش، یه کم شیرینی دانمارکی می خرم تا خودم رو خوشحال کنم و مدام تا غروب که می خوام درش رو باز کنم بتونم درگیر این باشم که شیرینی دانمارکیاش خوشمزه ست یا نه. یه سری چیز دیگه هم می خرم که یادم نیست چیه. میرم مغازه ساعت ۳. درو قفل می کنم و می رم دراز بکشم بخوابم تا دم افطار که باز کنم. همین که پلکهام گرم می شه فکر می کنم الان ن داره دوچرخه سواری می کنه و یا بالای اون درخت گیلاسه ست که تازه پیدا کرده و اصلا به من فکر می کنه یا می دونه من امروز چی کار کردم یا نه. دوباره یاد استاد می افتم که آخرین باری که دیدمش نشماختمش. اون شب انقد مست بود ساعت ۳\۴ صبح با بدبختی بردیمش خونه. دلش از روزگار پر نبود اصلا مثل بقیه اساتید. دلش تنگ روزای خوبش و خاطراتش بود. گشتم دنبال تصاویر دیگه ش، یاد جنبش سبز افتادم که می شستیم باهاش بحث می کردیم و تحلیلش واسمون جالب بود هرچند همیشه قابل قبول نبود. یاد آخرین باری که دیدمش افتادم و از ه پرسیدم این کیه گفت کسخل استاده و من دل دیدنش را نداشتم و چون نشناخته بودمش از خودم خشمگین بودم و زدم بیرون و همینطور که داشتم به این تصاویر بین خواب و بیداری فکر می کردم تنها صدای روی تصویر این جمله بود که منم همین روزا میرم پیش خسرو اینا.
به خودم قول دادم بخوابم و امیدوار باشم بعدازظهر آنا بیاید این گلدان را بهش بدهم و مسخره ش هم بکنم. و جائی بین همین لحظات است که می فهمم به اسلام اعتقادی ندارم.

*شرح استتوس: محمود استاد محمد درگذشت!



۱۳۹۲ مرداد ۳, پنجشنبه

آخه خدایا پروردگارا این چه عشقیه سوزونده دل مارو؟ یا a la recherche du temps perdu.

در جستجوی زمان از دست رفته هی دارم به گذشته فکر می کنم.
نتایج حاصله:
۱: آه من از دست رفته ام
۲: آه من رد داده ام
۳: چه تلخه که تو زندگیت همش منتظر اون لحظه ای باشی که فکر می کنی یکی می آد یا یه چیزی می شه ولی انقدام مطمئن نیستی.

شبا ساعت ۶ کرکره دوکونو می دم بالا چون ماه رمضونه. کتاب فروشم. یه سری کرم کتاب هستن میان کتاب می خورن و روزه شون باطل می شه ما هم باید دم افطار وا کنیم. اسمم کتاب فروشه در حقیقت مدیریت شمرون شرق به غرب رو به عهده دارم البته دوستام می گن من حتی کتاب فروش هم نیستم، حقوق نگهبانی می گیرم.

فروشنده . [ ف ُ ش َ دَ / دِ ] (نف ) بایع. کسی که چیزی را فروخته یا میفروشد. (ناظم الاطباء). بایع. مقابل خریدار. (یادداشت بخط مؤلف ) ...
این تعریفیه که با شغل من از لحاظ فروش روزانه جور در نمی آد. همه جور حسی هم تو این انباری کتاب میاد سراغم. پریشب هی بی هوا دلم می خواست یه دختره زشت که اون گوشه بود و دید نداشت به بیرون رو ببوسم. جر خوردم تا جلوی خودم رو گرفتم. توجیهم هم این بود که از فردا پا میشه میاد اینجا سر خر می شه می گه منو بوسیدی من دوس دخترتم. نیم ساعت پیش فهمیدم ممکن بود رفتارای عصبی هم ازش سر بزنه. من ممکن بود تو اون لحظات  عصبی شدنش منکر بوسیدنش بشم و بگم اشتباه کرده و با چنان اعتماد به نفسی این کارو بکنم که به خودش شک کنه. هی دارم فکر می کنم این کتاب فروشی آخرش کار منو می سازه. هی دوس دارم یکیو ببرم اون پشت و مثه این فیلمای پورن بکنمش. من فیلم پورن کم دیدم. خیلی کم دیدم، بیشتر  زندگی من در سکس مسئولیتهای پراگماتیک بوده. هیچوقت حض بصری رو اونقدر که باید درک نکردم. مرد عملم اصن و اصولا. اینجا هی پیرزنا زیاد میان. هی هم لاس خوشکه می زنن. یکیشون رو می زنم زمین بعد عاشقم می شه بعد من نمی تونم و توانش و ندارن و نگران جوونیم و جونم می شم  و هی شبا مجبورم واسش قصه بگم، اونم قصه هائی که نتیجه گیری اخلاقی داره که یه وقت چیزی نباشه توش که طرف تحریک بشه ولی اگه یارو بخواد تحریک بشه تو بگی عمامه هم خودشو خیس می کنه، توجیهشم اینه که عمامه سکسی نیست ولی تو یه جوری گفتیش. من همیشه سعی می کنم چیزا رو یه جوری نگم که یکی بهش بربخوره یا یکی یه طوریش بشه یا یکی یه جوریش بشه و از این حرفها ولی نمی شه، اصولا هم هیشکی یه جوریش نمی شه، همه بهشون بر می خوره. این قضیه یکی یه جوریش می شه رو هم راستیتش نمی دونستم، یکی از دوستام که همه رو یه جوری می کنه بهم می گفت. منم باور کردم. همین.


۱۳۹۲ مرداد ۲, چهارشنبه

تا کور شود هر آنکه نتواند رید

   این مرض جدیدیه در من. نه این که جدید باشه. جدیدا دوباره یهو رفت رو مخم. قدیما - قدیما که می‌گم منظورم  ویندوز ملنیوم و ایناست مادیونید اگه شک کنید - آره، قدیما وبلاگ می نوشتم، نه یکی نه دوتا، سه تا. اگه ولم می کردی تا ۱۸ تا رو هم می تونستم سوپورت کنم ولی قسمت نشد. یکیش پابلیک بود که مثه عن همش سانسور بود، انقد سانسور داشت که امیدوار بودم با این پیشینه بتونم صدا و سیما هم استخدام بشم. گذشته از سانسور چس ناله فلسفی هم بود، الکی دارک هم بود اسمش هم تخمی بود هرچند که عادت کردم به اسمش که روم مونده مثه اسم این یارو کارگردانه که پناه بر خدا ست و یارو حتما عادت کرده وگرنه باید خودشو تو توالت کثیفای میدون ونک از کون دارمی زد ولی نزده که هیچ، اعتماد به نفس داره اسمشو به عنوان کارگردان فیلم هم زده منم عادت کردم بهش. بگذریم. دروغ الکی هم توش زیاد بود. ختم کلام تین ایجر عنی بیش نبودیم، نگوئید که شما از اولش دلوز بودید به جان خودم باور نمی کنم. یه وبلاگ دیگه م هم پرایوت بود که پرایوت تو فارسی شبیه پریود می شه و اصلا حال نمی ده چون من هی فک می کنم دختره داره دروغ می گه که نده. این پرایوته از قضا فقط یه دختری بود خوننده ش که فقط واسه اون می نوشتم که اینم از قضا کار کسشری بود. سومیش هم یه جائی بود که یه سری چیزا رو می نوشتم که خودمم نمی دونستم چین. آدرسشم به آشناها نمی دادم. نگرانشون نکنیم بهتره. یه جورائی پابلیک پرایوت بود. ولی اگه ادامه ش می دادم یه زبون جدید اختراع می کردم اونجا. در هر صورت کرمی بود که می دانستم خوابیده و صرفا برای من نوس سگ =نوستالژی کهنه و بی رنگ و رو و عاریتی  است. امروز و این روزها حالت روانی ام به زنان پا به ماه مریخ شبیه شده و نمی دانم امروز چرا قصد کردم بعد از ماهها استفاده نکردن از اینترنت ویار سگ بزنم و وبلاگ این خرس که فکر کنم عن کرکس هم نیست و این پوریا و اون یکی که اسمش رو نمی دونم رو بخونم و نوس سگم یهو گرفت و ول نکرد و هوم پیج بلاگر رو باز کردم باز پشیمون شدم و رفتم سر کار و کنیاک خوردم و مست کردم و ساعت ۳ صبح اومدم مثه سگ کتک خورده ای که همزمان زنش زائیده و درگیر پیدا کردن اسم واسه توله سگشه نشستم به اسم فکر کردم و یهو الان می بینم نوشتم باز تو وبلاگ و این داستانا.