۱۳۹۲ مرداد ۶, یکشنبه

Sorry Ma'am I was thinking about death!

ساعت ۴:۳۸ دقیقه‌ست. صبح. تا دقایقی دیگه دوباره طی یک توالی که بیشتر شبیه به بحران "کارمند گشتگی" می مونه خورشید میاد بالا. من همچنان از دیروز صبح دارم به یه سری خاطراتی فکر می کنم که نمی دونم الان چی از جونم می خوان. اگه انقدر شل و ول نبودم یا اگه تو زمینه فعالیتم آدم موفقی بودم یا حتی اگه نگهبان کتابفروشی ای نبودم که هی اونجا به یاد مشتریا با خودش ور میره و از یه مشتری تا مشتری بعدی ساعتها و حتی گاهی روزها فرصت داره تا با خودش ور بره، اگه حتی سعی می کردم کتابفروش بهتری بشم شاید اونوقت این خاطرات رو با روی گشاده تری می تونستم پذیرا باشم. 
دیشب یا در حقیقت پریشب خیلی نئشه بودم. وقتی رسیدم خونه لت و پار بودم. دراز کشیدم اومدم تو فیسبوک و اولین استتوسی که خوندم سوت شدم*.  رفتم به چند سال پیش. یادم نیست فکر کنم ۵ سال پیش. این وسط هی با خودم فکر می کردم پدر من حق مردن نداشت و بعد به نتیجه می رسم که نه این عاقلانه ترین کاری بوده که تو زندگیش کرده چون با پول بیمه ش و اینا ما تونستیم میون این همه جماعت اجاره نشین صاحبخونه بشیم و من الان با ۲۸ سال سن و در آستانه‌ی سی سالگی  کانه یه نره خر بیکار و بیعار تو خونه مادرم زندگی کنم و عین خیالم هم نباشه. یه خاطره‌ای خرم رو گرفته از دیشب هی هم ولم نمی کنه.
یادمه اون موقعها که تو کافه زندگی می کردم، همون ۵\۶ سال پیش، یه بار بود تازه الکل رو ترک کرده بودم. یه هفته بود. یه شب تو همین تیرماه اینا بود. یعنی یه روز بود که خسرو شکیبائی مرده بود. شبش من تو کافه بودم و ح. استاد هم بود. ۳\۴ نفر دیگه هم بودن. من اونشب یه دختری رو دیده بودم که جزو اون هزار تا دخترین که همیشه دوسشون داشتم و بهشون نگفتم. ناراحت بودم. داشتم واسه ح درد دل می کردم. استاد و ۳ نفر دیگه هم اون وسط رو یه میزی نشسته بودن.
دیدم خاطرات ولم نمی کنن صبح جمعه پاشدم ساعت ۹ صبح زدم بیرون از خونه. پیرهن سفید logg رو پوشیدم و آستیناشم تا زدم همونجوری که ن دوست داره. اومدم تو خیابون همینجوری الکی رفتم تا رسیدم به بهارستان. همش هم به دو چیز فکر می کردم. یکی اون خاطرههه و یکی این که ن الان کجاست و چی کار می کنه. تقریبا جواب کاملی هم داشتم. خونه شه و ساعت الان به وقت اونجا ۶:۳۰ صبحه حتما خوابه.
من همینطور که داشتم واسه ح زر زر می کردم هی سر درد گرفته بودم. این وسط استاد هی هر چن دقیقه یه بار منو صدا می کرد می گفت : قربون قدت بشم این لیوانو یخ می کنی؟ منم لیوانشو می بردم یخ می کردم می آوردم. چقد آب می خورد. چن روز طول می کشید اینا رو بشاشه؟  با ح حرف می زدم و لیوان استاد تو زاویه دیدم بود و می دیدم یخها چه تند تند آب می شن و هی با خودم حساب می کردم الانه که استاد قفل کنه برو یخ بیار. ۳\۴ بار رفتم واسش یخ آوردم.
میدون بهارستان گفتم چی کار کنم چی کار نکنم، تصمیم گرفتم برم جمعه بازار یه گوشواره ۷ هزار تومنی بخرم ۵۰ هزار تومن پول پست بدم بفرستمش ۳\۴ تا نصف النهار اونورتر واسه ن. چیزای جمعه بازار رو دوست داشت. پیاده رفتم سمت جمعه بازار و یهو این وسط رسیدم به جمعه بازار مسلما. رفتم از این رمپ اولش بالا. تا وارد شدم حالم گرفته شد. آخرین بار با خود ن اومده بودم. نزدیک ۱ سال پیش. زیاد با من نمی اومد جمعه بازار هر دفعه می اومدیم دعوامون می شد.
هی به ح می گفتم انقد هوس الکل کردم الان دارم بوش رو حس می کنم. ح هم از اونجائی که به طور مضحکی به من ایمان داره می گفت سعی کن انتخاب کنی که می خوای دوباره شروع کنی یا نه، منم ریدم بهش که کسخل الان بخوام هم شروع کنم ساعت ۱ نصفه شب از کجام الکل در بیارم. الان هوس کردم. ح خوابش می اومد رفت بخوابه. من رفتم سر میز استاد اینا. تا اومدم بشینم استاد گفت قربون قدت بشم می ری بازم یخ بیاری واسم؟ من چشم گویان و کس کش گائیدی مارو در روان به سمت یخ ها روانه شدم و مدام که یخ جا می کردم واسش هی به یخها نگاه می کردم و با خودم می گفتم چرا انقد زود آب می شن. اونجا آرزوی یخ خشک رو از خدا کردم. کاملا جدی.
با خودم گفتم هرچند بار بخواد بیاد جمعه بازار باهاش میام و قول می دم جیک نزنم چه برسه غر. فقط بیاد با هم بریم جمعه بازار بازم. هی با خودم فکر می کردم انروز روز اونه. آستین پیرهنم رو واسه اون تا زده بودم.نمی تونم ازش خلاص بشم. اون و این خاطره گند که نمی دونم باهاش چیکار کنم. من اصولا جمعه هام با هم فرقی ندارن و حتی با بقیه روزای هفته م. چرا این جمعه این جوری میشه؟ یهو یکی بغلم به شوخی گفت اینا بجای اینکه جمعه صب منتظر ظهور باشن اومدن اینجا خرید. یهو یه جرقه ای تو ذهنم زد. نکنه من واقعا و شدیدا به اسلام اعتقاد دارم و این هنوز راه برون ریزیه خودش رو درست پیدا نکرده؟ دنیا یهو در نظرم تیره و تار شد. این فکریه که بعضی وقتا میاد سراغم ولی جمعه صبح خیلی شدید بود. داشتم همینجوری میون دفتر دستک این آشغال فروشا (بله آشغال فروش، هرچند می دونم ن از اینجا خوشش میاد ولی اینجا از نظر من همینه. همیشه هم سر همین دعوا می کردیم.) می گشتم که یهو حالم بدتر از قبل شد. فهمیدم اگه به اسلام اعتقاد داشته باشم جواب این همه گند و کثافتی که زدم رو چجوری می خوام بدم؟ روم می شه به خودم نگاه کنم یا نه؟
لیوان پر یخ رو بردم سر میز بهش دادم که برم بخوابم. شنیدم داشت از کافه نادری حرف می زد. دستمو گرفت گفت بشین پیشمون. نشستم و بوی الکل مغزم و به حالت نعوظ یه دختر ۱۴ ساله رسونده بود. دیدم اتانول جا می کنه تو لیوان و با نمک می خوره. فهمیدم چرا یخها شل کرده بودن. تعارف کرد منم بسم الله. حتی فرصت نشد به حرف ح گوش کنم که انتخاب کنم. من یکی اون یکی. هی بخور مزه ش هم نمک. داشت از خسرو شکیبائی می گفت و خاطره هاش و بیژن مضر و نصرت رحمانی و شب بیست و چندم و شاملو و اینا. منم خر کیف. پشت چشام گرم شده بود. یه شعر از نصرت رحمانی خوند اولش رو بقیه ش رو یادش نبود. من خوندم ادامه ش رو. فازم رو گرفت، هی اول شعراش رو می خوند و نگام می کرد تا بقیه ش رو من بخونم. منم تا اونجا که بلد بودم و یادم بود می خوندم، آرزو داشتم همه شعرای نصرت رو از حفظ می بودم تا شرمنده ش نشم. خیلی گل بود و دوست داشتنی.
هی الکی تو جمعه بازار می چرخیدم و به این فکر می کردم من نباید تحت تاثیر این افکار مریض الان اینجا باشم، این لحظات تحیر واسه ما انسانهای شرقی ابهتش رو از دست داده. جلال و جبروتش واسه غربیاست که تازه ته تهش ۲۰۰ ساله کشفش کردن و دارن باهاش حال می کنن. من الان باید بگم کون لق این آشغال فروشا و این همه خاطره بد تو سرم. برم خونه بخوابم و بعد از ظهر پاشم مثل یه کاسب خوب برم دم دوکون و به هیچی فکر نکنم و مثل یه جوون فرهیخته پر و پای دخترا رو دید بزنم. ولی نمی شد. کاش می شد. این وسط خوردم به یه دختر سیاه پوست خارجیه و بهش گفتم: Sorry Ma'am I was thinking about death! نفهمید قضیه چیه. منم رفتم. اعصابم ضعیف شده بود. گوشواره خوب به نظرم نرسید، یعنی راستش رو بگم همشون به نظر من یه جور بودن حالا خوب و بدش رو نمی دونم. با هم هیچ فرقی نمی کردن. می دونستم ن زیاده از حد خوش سلیقه ست و این انتخاب رو سخت می کنه. بیشتر وقتها وقتی چیزی می خوام واسش بخرم سعی می کنم یه چیز خاص باشه که بحث زیبایی یه کم فرعی بشه. بنده خدا فکر می کنه من چه آدم خاص نگر خاص اندیشیم. در هر صورت این گوشواره ها خاص نیستن، و از هر مدل ۵۰ تا دونه هست و من هم نمی تونم زیبایی و زشتی رو تمیز بدم و همیشه با ن موافقم وقتی می گه این قشنگه یا این زشته. قید خریدشون رو می زنم و می گم میرم این پوله رو میدم کاغذ A4 می خرم پست می کنم واسش می گم یه نامه یه صفحه ای واسم بنویسه بقیه ش هم شاید چرک نویس بخواد واسه نامهه. میام از اونجا برم بیرون یهو پری رو میبینم. یکیه بدبخت تر از من. انقد که من به حرفاش گوش میدم، همینقدر بدبخت. می گه می دونستم میبینمت اینجا، می گم بعد ۱ سال اولین بار اومدم. می گم چته انقد هایپری دفعه قبلی مثل گوزی بودی در رفته از قاطر نیمه جون، می گه تو چته حالت خوب نیست؟ می گم تنهائی؟ می گه نه با دوستامم. می گم خرید دوست داری؟ می گه آره. می گم از خرید متنفرم و صبح جمعه تنهائی پاشدم اومدم جمعه بازار، خوبم به نظرت؟ می گه خب نه. می گم برو دوستات منتظرن. می ره و می گه بعدا زنگ می زنه بیاد مغازه ولی من می دونم نمی زنه ولی می گم باشه، منتظرم. می خوام احساس بدی پیدا کنه از اینکه من رو منتظر می زاره و زنگ نمی زنه. ته تهش می خوام برم چشم به یکی از این گلدون چسکیا می خوره که جون می ده بدی به این خارجیا با نقش گل و بلبل و اونا فکر کنن با این تمام رموز و زیبائی شرقی رو به خونشون بردن. یکی می خرم واسه آنا. میام بیرون راه می افتم سمت کریمخان. یه مغازه بازه از همون یه بسته کاغذ می خرم و می رم تجریش، یه کم شیرینی دانمارکی می خرم تا خودم رو خوشحال کنم و مدام تا غروب که می خوام درش رو باز کنم بتونم درگیر این باشم که شیرینی دانمارکیاش خوشمزه ست یا نه. یه سری چیز دیگه هم می خرم که یادم نیست چیه. میرم مغازه ساعت ۳. درو قفل می کنم و می رم دراز بکشم بخوابم تا دم افطار که باز کنم. همین که پلکهام گرم می شه فکر می کنم الان ن داره دوچرخه سواری می کنه و یا بالای اون درخت گیلاسه ست که تازه پیدا کرده و اصلا به من فکر می کنه یا می دونه من امروز چی کار کردم یا نه. دوباره یاد استاد می افتم که آخرین باری که دیدمش نشماختمش. اون شب انقد مست بود ساعت ۳\۴ صبح با بدبختی بردیمش خونه. دلش از روزگار پر نبود اصلا مثل بقیه اساتید. دلش تنگ روزای خوبش و خاطراتش بود. گشتم دنبال تصاویر دیگه ش، یاد جنبش سبز افتادم که می شستیم باهاش بحث می کردیم و تحلیلش واسمون جالب بود هرچند همیشه قابل قبول نبود. یاد آخرین باری که دیدمش افتادم و از ه پرسیدم این کیه گفت کسخل استاده و من دل دیدنش را نداشتم و چون نشناخته بودمش از خودم خشمگین بودم و زدم بیرون و همینطور که داشتم به این تصاویر بین خواب و بیداری فکر می کردم تنها صدای روی تصویر این جمله بود که منم همین روزا میرم پیش خسرو اینا.
به خودم قول دادم بخوابم و امیدوار باشم بعدازظهر آنا بیاید این گلدان را بهش بدهم و مسخره ش هم بکنم. و جائی بین همین لحظات است که می فهمم به اسلام اعتقادی ندارم.

*شرح استتوس: محمود استاد محمد درگذشت!



۱ نظر:

  1. چیزای خوب تو اینترنت زیاد خوندم
    اما این یکی خیلی به دلم نشست

    پاسخحذف