۱۳۹۲ مرداد ۷, دوشنبه

من آلوهای مادرم را دوست دارم!

در فامیل مادری من همه به میزان زیادی مریضی ای دارند به نام یبوست! بله نام این پست هم مربوط به همین مسئله است ولی صبر کنید و ببینید مورد استفاده اش چیست. این پست یک پست بی ربط است کاملا.
۲ ماه است که حالم بد است. به همه مثل یک دوبرمن وفادار به صاحب می پرم. صاحب را هنوز پیدا نکرده ام ولی. مثل همه این وبلاگ نویسها هم هیچی را ادامه نمی دهم. یک وبلاگی می نوشتم به مدت پنج سال، ۴ سال است ترکش کرده ام. الان مثل یک آدم شکست خورده که با زنش دعوا می کند و بعد از ۲ روز که چیزش بلند می شود و نمی تواند دیگر در سوراخ دیوار فرو کند چون زن گرفته که در سوراخ دیوار فرو نکند نادم و پشیمان پیش زنش برمی گردد همان حالت را دارم. پیش وبلاگ برگشته ام و می بینم که خیلی از آنها که قدیم می خواندمشان و یا دوستم بودند دیگر نیستند و مثل اینکه یا جلق می زنند یا سوراخ دیوار را ترجیح می دهند. ولی یکیشان هنوز می نوشت. اولش خوشحال شدم. دختری بود که آن روزها دارک فازه مرغی داشت، دیدم که وبلاگش گل و بلبل شده، شوهر کرده بود و بچه دار شده بود و زرت و زرت از گوزیدن بچه عزیزش تا خرید رفتن با شوهر خوبش نوشته بود و خوشحال بود. ناراحت شدم. حس عجیبی بود، با خودم می گفتم، بله دقیقا با خودم و نه به خودم، که حالا یکی هم عاقبت به خیر شده است تو ناراحتی؟ حس کردم شاید از همین ناراحتم که چرا من عاقبت به خیر نشدم؟ چرا نمی توانم راجع به گلدانهای جدید مادرم چیزی بنویسم و خوشحال باشم و عکسشان را بگذارم و برایشان اسم بگذارم و برای انتخاب عکس مناسب    برای اینترنت ۱۴ دقیقه وقت بگذارم و از این کارها؟ شاید حسودیم می شود واقعا که نزدیک سی سالگی ام است و این بحرانی که همیشه فکر می کردم چهل سالگیست یکهو از سی سالگی ام سر در آورده و من در عنفوان سی سالگی ام هیچ کدان از آن گه هائی که می خواستم باشم نبودم و دانشگاهم را نتوانستم تمام کنم و همه چیز را هی دیر تجربه کردم و همیشه عقب بودم و دیر بود و یک چیزی کم بود و الان من چی هستم؟ یک درس نخوانده منزوی که همش دوستانش را یکی یکی به عمد و یا ناخواسته از دست می دهد و صبحها که از خواب پا می شود می رود در آینه موهای سفید شده اش را نام گذاری می کند و وارسی شان می کند و ازشان مانند یک فرزند مراقبت می کند و آدمی هستم که هیچ چیز درخشانی در زندگی ام نبوده و دوست دخترم آدم بسیار موفقی ست و ۳\۴ نصف النهار با من فاصله دار.................
از یک جای دیگر شروع کنیم شاید به بحث آلوهای مادرم هم رسیدیم.
دیروز در کتابفروشی بودم. آنا آمد و من گلدانش را دادم و خواستم مسخره اش کنم که خودش زبان به تحقیر خودش گشود چون آدم خری ست و اصلا بیشتر به یک افغانی می خورد تا یک فرانسوی و خیلی افسرده است و می داند در شرق برای یک فرانسوی افسرده با چشمهایی براق عن سگ هم تفت نمی دهند و خبری نیست فقط آمده اینجا چون شغلش ایجاب می کند ولی اینجا را خیلی دوست دارد و من را بیشتر و من چشمهاش را دوست دارم و فکر می کنم وقتی میکنمش چه شکلی میشود. بله درست است. این آدم بدبختی که من باشم دیروز در تصویر آرزو را داشتم که یک دختر کسخل شمیرانی ست که اگر دست من بود می کردمش تو گونی و می بردمش به پاک دشت و جای یک فقره پسر بچه تپلی تحویل آقای بیجه و یا بیجه های احتمالی می دادمش. آمده داخل مغازه و بار سومش است من را می بیند و چون مشکل روانی دارد مدام داشت می گفت خیلی پول دارند. من هم خیلی بی پولم و خیلی از پول دار بودن آرزو اینها حرصم گرفت و گفتم خانم که اسمتان گویا آرزو است. اگر می توانید به من بالای ۳ میلیون تومان - به کرم خودتان - نقدینگی بلا عوض بدهید که عشق و حال بکنم و بعدش بیایید در مورد پولدار بودنتان با من صحبت کنید در غیر اینصورت پولدار بودن شما دردی از من را دوا نمی کند پس دلیلی برای شنیدنش ندارم. ناراحت شد و از آنجا که دیوانه است از من پرسید چیه؟ حسودیت می شه؟ من هم جواب بی ربطی دادم که کلی حرص خورد. گفتم دیگی که واسه من نجوشه و سر سگ و این حرفا. همینقدر بد دهنم با مشتریها و حتی با دوستانم. از همه شان بدم می آید چون فکر می کنند گهی هستند و من می دانم نیستند و فکر می کنند که یکی از دلایل اینکه گهی هستند دوستی با من است پس طبعا من هم گهی هستم که در عنفوان سی سالگی با یاس و دلشکستگی بسیار مجبورم این گزینه را نیز رد کنم و حسین ۸ ماه رفته خارج آنهم چه خارجی؟ مالزی که من از همه دوستهای خارج رفته ام بدم می آید که هی وسطش اینگیلیسی ول می دن و حسین قبل از اینکه بره من ۳ ماه معلم زبانش بودم و اونروز با آنا نشسته بودیم و من با دو زبون زنده فرانسه و اینگیلیسی با آنا ارتباط برقرار می کردم و هی کس شر می گفت و من مجبور بودم بهش یادآوری کنم که: آی یوزد تو بی یور اینگلیش تیچر اند یو ور در جاست فور ۸ مانسز. پیلیز شات دت.
و هی با ن دعوایم می شود در اینتر نت و می گوید چت شده و می گویم تو غربی شدی و او می داند وقتی می گویم غربی از چه مفهوم دردناکی حرف می زنم و ناراحت می شود و می گوید اشتباه می کنم و من با خودم فکر می کنم که اشتباه نمی کنم چون من هیچ وقت در میان خطوط افقی و عمودی جدول برنامه هایش جایم نبود و من همیشه بالاتر و ارجح تر از آن بودم ولی الان در این جداول در میان کلاس دانشگاه، کتابخانه، شستن لباسها، استخر، زنگ زدن به ماری، خرید محصور شده ام و اینها چیزهائی نیستند که من بهشان عادت داشته باشم یا دوستهایم نیستند که من برینم بهشان و گورشان را گم بکنند و مرا با این جدول تنها بگذارند و اینها مرا به حد خودشان تنزل داده اند و مدام به دیده تحقیر به من می نگرند و من مثل شاه شده ام وقتی در جهان سرگردان بود و دیگر شاه نبود و این اسامی هر لحظه یک چیز را به من یادآور می شوند: تو اینجا نوشته شده ای چون ممکن است فراموش شوی. و من نمی خواهم این را باور کنم و حاضرم به ن التماس کنم و من از همه این دوستهای کثافتم که الان در اروپا هستند و مثل مور و ملخ هم جمعیتشان در حال افزایش است حالم به هم می خورد و از همه شان که هی سراغ حالم را می گیرند و من مثلا برایشان مهم هستم و از این ۹۷ اولین آبجوئی که ۹۷ نفر به محض ورودشان به ممالک مترقی به یاد من خورده اند عقم می گیرد و دوست دارم ذهنم پاک شود چون اگر چشم بر هم بگذارم و فردا همه چیز به صورت غیر مترقبه ای عوض شود و به سمت خوبی پیش برود باز هم این حال گه من فراموش نمی شود برایم و این ایمیل های مستهجن و زشت و مریضی که برای همین عده معدود دوستانم می فرستم در این باکسشان هست و این تهدیدی برای من است و به همین دلیل تصمیم گرفتم بجای سوراخ دیوار با زنم آشتی کنم ـ بازگشت رو حال کردید؟ - و کسی هم از دوستانم نمی داند که اینجا در حال کردن زنم هستم. راستش را بخواهید داشتم می گفتم، مادرم چند ساعت پیش در دستشوئی در حال زور زدن بود و چون دستشوئی کنار اتاق من است من صدای زشت اهن و اوهونش را می شنیدم.از آنجائی که فامیل مادری من همه یبوست دارند و من هم همیشه به دلایل متفاوتی زیاد در توالت می مانم که مهمترین آنها جق است و یکی دیگرشان نجات مورچه های در مسیر آب است، مادرم فکر می کند من هم یبس می باشم و همیشه هی به من آلو می خوراند و من هم بی هیچ مقاومتی می خورم چون حوصله ندارم بگویم چقدر مورچه ها هستند که من به زندگی بر گرداندمشان و رویم نمی شود بهش بگویم چه اسپرمها که از زندگی برگرداندمشان. من مدام امشب به این فکر می کردم که این آلوها چرا روی مادر من اثر نمی کنند؟ مگر خودش نمی خورد؟ با اینهمه سر صدا فکر کنم خودش بیشتر محتاج باشد. فکر می کنم این آلوهای بیش از حد مادرم باعث شده شتک هایم را روی صورت دوست و رفیق ببینم و البته شاید بدم هم نمی آید که با یک اسهال آبکی گند برینم به سرتاپای این زندگی همراه با ملحقات و مشتقاتش!

۲ نظر:

  1. سلامممممم !! تو کی بودی !!!‌ من از روی ه.ش. چطوری بفهمم که تو از روی هیچی گوزن رو یادت بود آخه !‌!! حالا من کله امو به کدوم دیواری بزنم !!‌ منم دیگه زیاد نمی خونم .... نوشتن که دیگه شده بغ بغو های قبل خواب اما فقط صوتی ٫تصویری . دلم برای نوشتن خیلی تنگ می شه اما تازه سی سالم شده احساس می کنم باید کارهای مهمتری انجام بدم اما چون کارهای مهمتر وقت می گیره به جاش فقط تصمیم می گیرم !‌ مثل تصمیم نوشتن . تا حالا ده بار تصمیم گرفتم امشب هم باز می خوام بگیرم . یکی منو یادش اومد دلم برا خودم تنگ شد .... آی ننه . پیشرفت تکنولوژی هم با مزاج ما نمی سازه ها ....

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. در مورد چی داری حرف می زنی؟ یه کم واضح تر بگو خب. ینی چی از روی هیچی گوزن رو یادت بود آخه؟
      کی ای تو؟

      حذف