۱۳۹۳ اسفند ۱۶, شنبه

vegabonde

ماه‌هاست دارم به یه نمایشنامه فکر می‌کنم. به نوشتنش. داستانش در مورد یه جوونیه که به گا رفته و هی غرق و غرق تر شده انقد که دیگه یادش نمیاد از کجا شروع شد این غرق شدنه. یهویی تصمیم میگیره از این وضعیته بیاد بیرون. انقد ناامیده که اولین راهی که به ذهنش میرسه رو می‌خواد امتحان کنه. خرافات! یه سری مشکلات هم داره که اصولا چیزای معمولین یعنی مشکلات همه مون. بی پولی، لانگ دیستنس ریلیشن شیپ، شغل، بی حوصلگی، احساس مداوم بازنده بودن، بی میلی مفرط به همه چی. 
باید یه سری تحقیق میکردم و میخوندم در مورد متریالی که ازش می‌خواستم بنویسم. و بعد از تحقیقات باید مینشستم نوشتن. از شروع ایده حدودا شیش ماه داره می‌گذره. با خودم قرار گذاشته بودم توی بهمن شروع کنم نوشتن و تا آخر اسفند اولین نسخه‌ش رو تموم کرده باشم. الان وسط اسفنده. بیست و سه خط نوشتم.
همه ی زندگی من آوارگی بوده، یه روز اینجا دو روز اونجا دو ماه اینجا شیش ماه اونجا، هیچوقت نتونستم یه جایی داشته باشم که احساس کنم مال خودمه. مخصوصا توی این یک سال اخیر. مدام خونه ی رفیقام بودم. واقعیت اینه که پول ندارم خونه بگیرم. به دلایل خیلی زیادی کار درست و حسابی هم نتونستم جور کنم. یه سری کار دم دستی بوده انجام دادم یه پول هم گیرم اومده که خرجم در بیاد. در هفته نهایتا یک شب یا دو شب رو میرم خونه. وقتی میرم خونه هیچکس هیچی بهم نمی گه. میرم تو اتاقم اونام زندگی خودشون رو میکنن، انگار نه انگار من وجود دارم. وقتی میشینم باهاشون غذا بخورم هیچ حرفی زده نمی‌شه. من سرم پایینه، تند تند قاشق رو می‌گذارم دهنم که غذا زودتر تموم بشه و بتونم از سر سفره پا شم. وسط این لقمه ها یه جایی یهو بغض می کنم. آب میدوئه تو چشام و حلقه میزنه. من سرم پایینه که کسی نبینه. سعی می کنم طبیعی باشم، با یه سرعت منطقی، نه زیاد نه کم قاشق رو میزارم روی بشقابم، همونجوری با سر پایین و زیر لب می‌گم دست شما درد نکنه بعد جوری بلند میشم که وقتی سر پا ایستادم پشت به خونواده م باشم. وقتی که صاف صاف سر پا وایمیستم توی این مسیر یه صدای ضعیف مثل تشکر خودم بهم می‌گه نوش جونت. مادرمه. من میرم توی اتاقم و وسط اتاق میشینم. هر دفعه انتظار دارم یهو بغضم بترکه، این تاثیر زیاد فیلم دیدنه. ولی هر دفعه توی اتاقم که میرسم همه چی تموم شده. دیگه از هندی بازی خبری نیست. احساس سردی می کنم. بغضم رفته، حتی اگه زور بزنم هم گریه‌م نمی گیره. میشینم وسط اتاقم و فکر میکنم چقدر سرده این اتاقه. خودم رو غریبه میبینم توش. نسبت به وسایلی که مال من هستن احساس دوری میکنم. شبیه یه موزه. اگه یه خودکار داشته باشی بعد بدیش به یه موزه ای بعد بری توی موزه خودکار خودت رو نگاه کنی احساس سردی میکنی، یه عده رو هم ممکنه با خودت ببری بهشون بگی این خودکار منه ولی تو میدونی که این خودکار تو نیست. این خودکار تو بوده. حتی اگه همین الان هم بهت بدنش دیگه اون خودکار قبلی نیست. مثه اون رابطه ی لانگ دیستنس ریلیشن شیپی که وقتی طرف رو بعد از یک سال میبینی هی حس میکنی دیگه همون آدم نیست و شروع میکنی تفاوتهاش رو دیدن. وسایل اتاقم همونقدر واسم غریبه میشن. احساس میکنم اینجا هم خونه ی رفیقامه که نهایت آزادیم اینه که برم سر یخچال. جمله ی اینجا مال تو نیست مدام توی سرم میچرخه. از خونه میرم بیرون. یه کم راه میرم تا یکی از دوستام بهم زنگ بزنه. یکی از امتیازاتم اینه که انقد آدم خوش مشربی ام تنها نمی‌مونم. اصولا همیشه یه برنامه‌ای هست واسم. دوباره از خونه ی این به خونه ی اون. دوباره آوارگی. حتی وقتی میری توی خونه ی خودت، اتاق خودت. 
با این همه احساس سرخوردگی، ناامنی و آوارگی در عجبم همون بیست و سه خط رو چجور تونستم بنویسم.