۱۳۹۲ آذر ۲۳, شنبه

بهار من گذشته، گذشته ها گذشته

یک روزی بود حدودا ۴ سال پیش. حالم بد بود. آن موقع هنوز ن ایران بود. حال من ولی خیلی بد بود. دلیلش را یادم نیست. ن گفت بیا دنبالم. من هم رفتم دنبالش. ماشین را پارک کردم. گفتم بریم راه بریم من حالم خوب نیست.ن گفت خسته ام. گفتم پس می رسونمت خونه برو استراحت کن. گفت نه می خوام با تو باشم. گفتم من اصلا صلاحیت اینکه تو این ترافیک پشت فرمون باشم رو ندارم. گفت چته گفتم نمی دونم. شروع کرد در مورد این صحبت کردن که مگه می شه آدم ندونه چشه؟ و من در جواب گفتم آره. ن باور نمی کرد که حال کسی بد باشد و نداند چرا هرچند که ساعتها دنبال دلیلی گشته باشد. او تمام دفعات دیگری هم که من دچار اینگونه بحران ها می شدم هم نمی توانست هضم کند. به نظر او من اشتباه می کردم و یا تمارض می کردم، و من در تمام لحظاتی که می گفت تمارض می کنم خودم را بازیکن تیم عربستان می دیدم در مقابل تیم ملی ایران در دقایق پایانی با نتیجه ۱-۰ به نفع عربستان چون همیشه فوتبالیستهای ایرانی یک جایی سر این تمارض عربستانی ها یک دعوایی راه می انداختند و ن هم همین شگرد را در پیش می گرفت. نمی دانم از کجا می توانست نقطه ای این قدر دور را پیدا کند که از آنجا شروع کند و نهایتا برسد به اینکه تو فکر می کنی حالت بده و حرف نمی زنی. تو چرا با من حرف نمی زنی و این شروعی بود بر بحثی طولانی. اما آن دفعه من ماشین را در خیابانی پارک کرده بودم و ن از من پرسید که بهتر است کجا برویم و من طبق معمول نمی دانم های همیشگی ام گفتم نمی دانم و این او را جری تر کرد. من واقعا نمی دانم و نمی دانستم. برای من فرقی نمی کرد کجای این شهر باشم به دو دلیل، اول اینکه ن همراهم بود دوم اینکه هیچ جای این شهر آنجایی که من می خواهم نیست. هنوز هم نمی دانم و برایم فرقی نمی کند به دو دلیل، یک چون ن پیشم نیست و دو اینکه هیچ جای این شهر آنجایی که من می خواهم نیست. من سرم را تکیه داده بودم عقب و ن در حال پیدا کردن ادله کافی برای محکوم کردن من بود. من اما نمی توانستم موافقت کنم با این پروسه دادگاه برگزار کردن و با پروسه کل کل کردن و سپس گلاویز شدن و احتمالا اشک ریختن او و بوسیدنش و در آغوش گرفتنش توسط من و سپس کوتاه آمدن من. من صرفا می توانستم از کل این پروسه بوسیدن و کوتاه آمدنش را انتخاب کنم ولی او مبارزه ای برابر می خواست و از اینکه من صلاح از دست انداخته ام خشمگین تر می شد. او مبارزه می خواست و من نمی توانستم و نمی خواستم. شبیه زمانی بود که در پلی استیشن به تنهایی خودم با خودم تیکن بازی می کردم و آنقدر این خودم آن خودم را می زد که خسته می شدم و هی این خودم آن خودم را انگولک می کرد که آن خودم حداقل گارد عوض کند و این تنوع بود برایم. من محکوم شدم و به ن گفتم حالم بد است می شود تمامش کند او هم بنا را گذاشت به داد و بیداد. من در سکوت از ماشین پیاده شدم و در خلاف جهت خیابان شروع به دویدن کردم. با سرعتی خارق العاده می دویدم. آنقدر دویدم که فکر کنم یک ربع ساعت از ماشین دور شده بودم. نشستم گوشه خیابان و به روبرویم خیره شدم. ن آمد و کنارم نشست و گریه کرد و خود را در بغل من جا کرد و مرا برد توی ماشین و سوار شدیم و او را رساندم خانه. در راه برگشت هیچ چیزی نبود که بخواهم. در لحظه ای که می دویدم هیچ چیزی نبود که بخواهم، در لحظه خیره شدن به روبرو هیچ چیزی نبود که بخواهم، در لحظه جلسه محاکمه هیچ چیزی نبود که بخواهم، همین بود که مدام آزارم می داد. حس کردم دلیلش را فهمیدم، شبش به ن زنگ زدم و گفتم احتمالا دلیل حال بدم این است که هیچ چیزی نیست که بخواهم و او در جواب گفت وااا! مگه می شه انسان چیزی نخواد؟ من گفتم نه. منظورم این نیست. من در برابر چیزهایی که می خوام چیزی برای ارائه ندارم. ارائه به همون چیزی که می خوامش.  بحث را پیچاندم. تلفن را قطع کردم و دراز کشیدم و خودم را جمع کردم و از ترسم لامپ را روشن گذاشتم.
چند روز پیش با ن حرف می زدم، نمی خواهم از روابط حاکم فی ما بین بگویم ولی جدا از همه گلایه هایش داشت می گفت حالش بد است و نمی داند چرا. می توانستم بخندم و به مسخره بپرسم چرا؟ مگر می شود بی دلیل؟ ولی به جایش گفتم راه حلش خواب است. باید در این مواقع سریع بخوابی. لااقل در مورد من که جواب می دهد. به من پرخاش کرد که از همه چیز فرار می کنم و اگر بخوابد یعنی دیگر مشکلی نیست و حالش خوب است و مگر می شود و این حرفها. من معذرت خواهی کردم اما او به غایت از دست من عصبانی شد. شاید چون او آدمی زیادی منطقی ست و وقتی نمی تواند دلیلی برای ناراحتی اش پیدا کند سعی می کند یکی بسازد. شاید البته.
چند ماه هست که حالم بد است. دلیلش را هم می دانم ولی حالم یک جوری ست که انگار دلیلش را نمی دانم. دلیلش ن است. نبودنش. امروز با شنیدن نامش از خانه دوستم خداحافظی کردم آمدم بیرون و شروع کردم به دویدن. دویدن هم بد نیست. جواب می دهد.
هیچ نتیجه ای نمی خواستم بگیرم. این را می خواستم بگویم فقط.

۱۳۹۲ مهر ۱۸, پنجشنبه

۱

می خواهم بنویسم ولی حوصله ام نمی شود. نمی دانم هم چه کنم. این ننوشتن عذاب وجدانم می دهد. دوست دارم یک سری چیزها را یک جائی بگویم. یعنی درستش اینست که اولش فکر می کردم حرفهائی دارم که خیلی مهم است و نمی توانم درون خودم هم نگهشان دارم پس باید یک جائی بنویسمشان تا خالی شوم. بعد تصمیم گرفتم وبلاگ بنویسم. در یک حرکت انتحاری وبلاگ ساختم و پست گذاشتم ولی هرچه فکر می کنم می بینم حرف خیلی مهمی هم برای زدن ندارم، حتی آدمی نیستم که عقلم به خالی شدن برسد. خیلی بی عقل تر از این حرفها هستم چون هیچوقت نتوانستم این حس حرف زدن برای خالی شدن را درک کنم. البته این یکی از دلایل بی عقلی من است. در کل نمی دانم چرا وبلاگ زدم. از آنطرف مشکل جدیدی دارم و آن اینست که وقتی می بینم بازدیدی از وبلاگم شده سریع می ترسم و با خودم می گویم نکند کسی از آشنایان این وبلاگ را بخواند و بد بشود و آبرویم برود، من نسبت به آبرویم حساسیت زیادی دارم و این هم دلیل دیگری بر بی عقلی من است. از طرف دیگر همین یکی دو دانه کامنت خار چشم من است مدام با خودم فکر می کنم اینها کیستند که کامنت می گذارند و از آنجائی که پارانویای مغزم بیش فعال است هی فکر می کنم اینها دوستان من هستند همین یکی دو دانه کامنت را گذاشته اند تا مرا ترغیب کنند که بیشتر بنویسم و آنها از مسائل خصوصی من سر دربیاورند و در خلوت خودشان بیش از پیش به من بخندند. من که حرفی برای گفتن ندارم و از آبرویم می ترسم گه می خورم وبلاگ باز می کنم. مگر غیر این است؟ بر منکرش لعنت. آها یک چیز خنده دار، نیم ساعت پیش وارد خانه شدم و مهمان داشتیم و بچه مهمانمان تا مرا دید در جا به خودش شاشید. همه می خندیدند من هم طبعا برای اینکه نشان ندهم کار بچه مهمانمان کار زشت و کیری ای بوده خندیدم و به خنده گفتم نرینی عموجون، مادرم خجالت کشید بچه در بغل مادرش عر می زد مادرش ناراحت شد و تا به من برگشت بگوید این چه حرف... بله!!!! بچه رید به دست مادر. من سرم را انداختم پائین و گفتم بچه های این دور  و زمانه را من میشناسم و مادرم بیشتر خجالت کشید و من به درون اتاقم خزیدم.
حس دوگانه ای دارم. هم دوست دارم کسی باشد بخواندم و هم کسی نخواندم. البته ترجیحم مطمئنن خوانده شدن است و گرنه وبلاگ زدن امر بیهوده ایست. آنهایی هم که می گویند دوست دارند خوانده نشوند مانند من هستند. گه زیادی می خورند. آنها را هم بخوانید. ته دلشان یک چیزی هی زق زق می کند وقتی صفحه شان را باز می کنند و می بینند آمار بازدیدشان یک نفر بیشتر شده. مثل خودم. فرق من با آنها اینست که من از آشناها می ترسم. من حتی آنقدر مریض و کم عقل هستم که فکر می کنم ن می آید و اینجا را می خواند و بعدها مرا جر خواهد داد. خسته شدم از اینکه این همه بار نگرانی های خودم را بیشتر می کنم. چرا من در صدد حل مشکلات و کم کردن بار نگرانی هایم بر نمی آیم؟ چرا من مثل روحانی نیستم؟ چرا آخر این احمدی نژاد در من خفته اینقدر فعال است و تیشه اش را مدام به ریشه ام می مالد  که زجرکشم کند؟ چرا نمی توانم در اتاقم بمانم؟ چرا چند وقت است می ترسم با ن حرف بزنم؟ چرا همه ایده های یک نوشته نیمه کاره خوب به ذهنم خطور کرده ولی محض اینکه فراموش نشوند روی یک تکه کاغذ نمی نویسمشان؟ چرا اینقدر از ریدن در خشتک شلوارم لذت می برم که بعد مجبور شوم یواشکی یک غلطی بکنم که کسی نفهمد در خودم می رینم؟ چرا تصمیم گرفته ام هر روز ۷ صبح بیدار شوم با اینکه کار مهمی ندارم و هر روز بیدار می شوم و تقریبا تا ظهر می نشینم و به دیوار روبرو خیره می شوم؟ چرا نمی توانم به مرگ خودم فکر کنم؟ چرا مرگ دیگران چه در واقعیت چه در تخیل اینقدر برایم ساده و بی ارزش و فاقد هرگونه عنصر دراماتیکی ست ولی به مرگ خودم که می رسد تصورش سخت ترین و وحشتناک ترین کار عالم است؟ قبلا اینطور نبود، لااقل تصورش راحت بود. پس این همه آدم چطور می گویند به مرگشان زیاد فکر می کنند و از مردن نمی هراسند؟ دروغ می گویند؟ چرا هرکدام از دوست دخترهای دوستانم که قصد برهم زدن رابطه شان را دارند یا مشکلی درون رابطه شان هست به من رجوع می کنند که با عنصر نرینه شان حرف بزنم؟ نی فهمند من خودم موجود کم عقلی هستم؟ و اصولا چرا بعد از جدایی شان سعی می کنند به من بدهند؟ عنصر انتقام این وسط مطرح است یا من جذابیت های ویژه ای برای دختران تازه آزاد شده دارم؟ امیدوارم گزینه دوم باشد. ن از دست من عصبانی ست. خودم را خوار و (می دانم خیلی بی ربط یکهو به ن پرداختم ولی همین است که هست دیگر. مغزم جواب نمی دهد.) ذلیل می کنم تا یک دوستت دارم الکی حواله ام کند. حق هم دارد عصبانی باشد از دستم، من یک آدم بی پول الکی خوش الاف لافزن هستم، به هیچ حرفم نمی توانم عمل کنم. او هم ناراحت می شود و حرفهایم را دیگر باور نمی کند. تازه او نمی داند که من مشروب خور، نئشه باز، هوسباز، قمارباز، جقی و دروغگو و چندتا چیز دیگر هم هستم وگرنه سر به تنم نمی گذاشت. آها، یک بار باید به صورت مفصل درمورد جق و سنت جق و پیروانش و برخورد من و نوع نگاهم به آن و کاربرد آن در زندگیم صحبت کنم. او به آن طرف دنیا رفته و من این طرف دنیا. او در حال پیشرفت است و من هی هر روز بیشتر از روز قبل در گه فرو می روم. این خنده دار است که بین این همه آدم گشته و گشته و مرا پیدا کرده و عاشقم شده و نمی فهمد که من به لعنت خدا هم نمی ارزم. هی چند بار می خواستم بهش بگویم حالا که نزدیک به ۱ سال است که رفته ای بیا و بیخیال من بدبخت شو. برو پی خوشبختی خودت و تو آدم سخت کوشی هستی و موفق می شوی ولی من ۱۰ سال دیگر هم هیچکس هیچ پهنی بارم نمی کند و همچنان فکر می کنم نابغه ای هستم که مردمان زمانم درکم نکردند ولی جرات نکردم. ترسیدم از نبودنش. تنها آدم حسابی زندگی من اوست. بعدش هی می فهمیدم که دلیلم برای قطع رابطه با ن تنها اینها نیست. در حقیقت دوست دارم نباشد تا بیشتر بتوانم در گه فرو بروم و دلیلی بسیار محکم و محکمه پسند برای این همه گه بودن و بی مصرف بودنم بیاورم و بتراشم که فردایی پس فردایی هرکه گفت چرا اینطور زیست می کنی با پرروئی تمام بگویم چون ن مرا ترک کرد. نتوانستم خودم را جمع کنم، من عاشق بی تابی هستم که هنوز هم سر در پی او دارم. و با این جواب دندان شکن ترحم دیگران را هم جلب کرده باشم و اینکه آنها بگویند این آدم که اینجور عاشق است آدم متفاوتی ست و شاید یکی دیگر از دلایلم هم علاقه بسیار زیادم به خود تخریبی ست که در این متن کاملا به آن وقوف یافتید. با همه اینها ن نرود بهتر است. همین نصفه و نیمه حضورش در زندگی من سر پا نگهم داشته. فعلا همینقدر غر کافی ست و شما هم با خواندن این متن وقت خودتان را الکی به هدر داده اید ولی با همه اینها کامنت بگذارید تا من کلی حس خوب پیدا کنم و بد همزمان. و هی پارانوید بشوم.

۱۳۹۲ مهر ۱۶, سه‌شنبه

بای ذنب دقیقا؟

مادرم گفت به آن سمت خانه نرو. دیدم کمی به هم ریخته است. با خودم گفتم حتما کثیف است که می گوید. نرفتم. برگشتم و به درون اتاقم رفتم. ۵ دقیقه بعد این دیالوگهای رد و بدل شده بین من و مادرم بود:
- اینقد اینور اونور نرو تو خونه.
- چرا خب؟
- خب آخه کثیفی.
- مادرم من صب حموم بودم.
- نه. تو غسل نمی کنی. من تو این خونه نماز می خونم.
- ینی می گی من نجسم؟
- آره.
- خب باشه. ظرفهام رو جدا کن من نمیام از اتاقم بیرون غذام رو هم همون تو اتاق می خورم.
نکته این است که جمله آخر را بسیار جدی و بدون هرگونه طعنه ای به مادرم زدم. چرا هیچ استعدادی در نگهداری از قلمرو ندارم؟ مثل شاهان قاجار. شاید باور کرده ام که نجسم. شاید واقعا هستم. نه از منظر اسلام. حس پوسیدگی و کپک زدگی و از این حرفهای چس ناله ی روشن فکرانه. نکند اینجوری شده باشم؟ پس چرا فکر می کردم مثل چشمه زلالم؟ از این حرفهای دخترهای خوشحال صورتی و این حرفها. 
کیستم من؟
چیستم من؟

۱۳۹۲ مرداد ۲۶, شنبه

درخت انجیر معابد!!!!!!!!!!!!!!

دیشب خواب دیدم بخشی از دندان بزرگ ته دهانم کنده شد. مادرم همیشه می گفت اگر در خواب دندانت بیافتد کسی می میرد. چرا از تمام آن خواب طولانی همین دندان در یادم مانده؟
پدر بزرگم شمال زندگی می کند، الان با همه دایی ها و زن دایی ها آمده خانه ما. پشت در اتاق من انگار جماعتی ۷۰ نفره مشغول عزاداری هستند حال آنکه تنها جماعتی ۸ نفره‌ی شمالی هستند که شادی و شوخی می کنند. دیروز یا پریروز آمدند. من با پدر بزرگم یعنی پدربزرگم با من قهر بود. تا قبل از اینکه سکته مغزی کند. بهش گفته بودم کسخل و ناراحت شده بود. سکته که کرد از مرگ ترسید، رفتم شمال با داداشم ببینم حالش چطور است، بهمن بود، با خودم گفتم الان بازهم از خودش عن بازی در میاره و منم دوباره بهش می گم کسخل، به خودم قول دادم ناراحتش نکنم، اصن به من چه که اون کسخل هست یا نیست. هیچی نمی گم که دعوامون بشه، چرا باید هی مثه سگ و گربه تو هم باشیم؟ اخه خیلی بد زبونه، یه چیزایی می گه می رینه تو اعضا و جوارحت. رسیدیم شمال و رفتیم تو خونه، داداشم تو حیاط با داییم بود. رفتم تو اون اتاق قدیمی که نصف خاطرات زندگیم اون تو بوده. تنهایی رفتم تو، گوشه اتاق یه تخت خیلی بلند بی ریختی گذاشته بودن و بابابزرگم رو اون تخت افتاده بود. به زور سرش رو برگردوند و من رو نگاه کرد، طبیعتا لاغر شده بود ولی یه چیزی تو نگاهش بد اذیتم می کرد، یه چیزی بود مثل کمبود غرور همیشگی تو چشماش یا مثل حضور شکست، انگار همیشه از اینکه با این سن زیاد سالم بوده احساس غرور می کرده و این تنها چیزی بوده که بهش افتخار می کرده و الان اون رو هم از دست داده. زد زیر گریه، مثه خر گریه می کرد. سر جام وایستاده بودم و نگاهش می کردم در سکوت.اون به من نگاه می کرد و گریه می کرد و منم دستام کنارم آویزون بودن و حس می کردم اضافی ان. با خودم فکر می کردم اون با دیدن هرکسی حتی این تعمیرکار سر خیابونشون هم ممکن بود به یاد خاطراتی نه بسیار شیرین که صرفا خاطراتی بیافته و بزنه زیر گریه ولی مطمئنن با من نه. اون نباید با من این کار رو بکنه، نباید برای من و جلوی من گریه کنه، پدر بزرگ من آدم بی رحمیه، با این کار خودش رو تو ذهن من حک می کنه. بهم می گه "می بینی منو؟ این تصویرو؟ نمی زارم ازش در بری. دلیلش رو نمی دونی به همین دلیل همیشه بهش فکر می کنی." این نهایت بی رحمیه. به حتم مطمئنم که پدر بزرگم نباید برای من گریه کنه چون چیز خاصی بین ما نیست، نه علاقه خاصی نه اتفاق خاصی نه دوستی ای نه خاطره ای. تنها چیز برجسته توی رابطه ی من و پدربزرگم واژه کسخله که ۱ سال و نیم پیش گفتم و یک سال بابتش باهام حرف نزد و رفت گفت این به من گفته کسخل و حمله کرده سمتم و می خواسته منو بکشه که من فرار کردم که طبعا همه می دانستند همه اش کس و شر است و فقط ممکن است کسخلش حقیقت داشته باشد که داشت. بله من به پدر بزرگم می گویم کسخل چون هست و هنوز هم هست و شاید من را مسئول این ضعف جسمانی اش می دانست که اینجور گریه می کرد یا فکر می کرد رفته ام آنجا دوباره تخطئه اش کنم یا شاید فکر می کرد چون پشت سرم دروغ گفته نفرینش کردم و اینجور شده و شاید فکر می کرد این نوه‌ی بی خاصیت آن موقع حرف درستی زده بود در موردم که من با این سن زیاد خودم نفهمیده بودم، یک گونه جذبه شرقی و از این حرفها. شاید هم حتی داشت انتقام می گرفت از من؟ بازی مظلوم نمایی سنین پیری و جلب محبت و احساس گناه. کسی چه می داند در هر صورت آنقدر گریه کرد و آنقدر من آنجا ایستادم نگاهش کردم که برادرم وارد شد و سریع به سمت پدربزرگ رفت و سلام کرد و مثل یک نوه بزرگ موجه و خوب بوسیدش و خنداندش ولی من در سکوت همانجا بودم و گاهی پدربزرگم از من می پرسید خوبی و من می گفتم خوبم. پاشدم از اتاق رفتم بیرون و به این خانه بسیار قدیمی و بسیار شمالی و بسیار نمدار و بسیار خزه دار و بسیار خاطره دار و بسیار با پتانسیل نوستالژی و بسیار شیروونی دار و بسیار زیبا نگاه کردم. دو سه سالی بود نیامده بودم. دقت کردم و دیدم این خانه برای من مبدا بوده. همیشه بوده، همیشه با اولین ها بوده. دقت کردم و دیدم این خانه را که گاهی به مدت ۸ ماه با پدربزرگ و مادربزرگم و داییهایم در آن زندگی می کردم و معروف بودم به ماندن در آن خانه این ده ساله اخیر تنها برای تشییع جنازه ها پا به آن گذاشته بودم. نه تنها این خانه که این شهر اینطور شده بود برای من، خاطراتی که یک زمانی جمع کرده بودم و حالا شاهد از دست رفتن یکی یکی شخصیتهاش و مکانهاش بودم تا هرکدوم که از بین می رن یه سری از این خاطره ها عکس بشن و بچسبن به ته مغزم با برچسب اون یارو یا اون مکان. درخت انجیر رو قطع کرده بودن. اون خونه رو نمی تونستم بدون اون درخت تصور کنم یه جور وحدت ایجاد می کرد، جائی بود که روزا زیر سایه بزرگش می نشستن همه، دقت نکرده بودم کی قطعش کردن ولی اگر اونجا پدر بزرگم مرده بود هم به اندازه قطع این درخت غمگینم نمی کرد، بعدا از داداشم پرسیدم گفت وقتی حاج خانوم زنده بوده بریدنش. مسخره ست ولی یکی از عوامل بدبختی این خونواده رو من همین می دونم، مرگ مامان بزرگم و عمه دوست داشتنی مامانم که دیوار به دیوار همونجا زندگی می کردن، غرق شدن اون دختر ۳۰ ساله عموی مادرم تو افسردگی که الان فقط زندگی نباتی داره، این همه بدبختی زندگی من، سکته پدربزرگم و دائی مامانم به فاصله ۱ ماه، مرگ همون دائی سکته کرده بعد از ۲ ماه، اعتیاد برادر کوچیکم، بی سر و سامونی من،رفتن ن به ۳\۴ نصف النهار اونورتر، گمشدگیم و همه و همه چیزهای بدی که تو زندگیم وجود داره رو می تونم مستقیما بچسبونم به لحظه قطع اون درخت بزرگ انجیر. می تونم و کسی نمی تونه باور کنه چقدر مصرم و چقدر حس می کنم دلیل درستیه و چقدر زجر می کشم از اینکه به بقیه نمی تونم بفهمونم دلیل و تنها دلیل قطع درخت انجیره.
دو روز پیش پدربزرگم و هیئت همراه اومدن خونه ما و وقتی از در می آوردنش تو و به سختی راه می رفت و یکی بغلش رو گرفته بود و یه عصا هم دست دیگه ش بود حس مرگ رو توش می دیدم. دیروز هم که دیدم همه می خندیدن و این یه گوشه نشسته بود و با این که می تونست مثل همه بخنده ولی یه سکوت عمیقی کرده بود حس کردم دیگه نمی جنگه. رفته بودم کافه و با علیرضا حرف می زدم. حالم خوب نبود مثه همه این روزائی که خوب نیست. زود پاشدم برم علیرضا گفت بشین یه سیگار بکشیم با هم بعد برو. نشستم، گفت چه خبر؟ گفتم هیچی، سکوت شد، گفتم بابا بزرگم داره می میره، منتظر گوزو بده قبض و بگیره. همه هم اینو می دونن و تقریبا دارن یه مراسم واسه روزهای آخر زندگیش برگذار می کنن، خودش هم می دونه و به برپائی این بزرگداشت اعتراضی نداره.
الان داشتم با خودم فکر می کردم اون دندون به بابا بزرگم برنمی گرده، به این دلایل:
این آدمه همین الان هم مرده. 
این آدم و این احساس بی اهمیت مرگش باعث شده خواب دندون ببینم.
اون دندون همه ش کنده نشد، نصفه ش کنده شد، ته خطش می تونه بواسیر باشه و افتادگی دهانه رحم ولی مرگ؟ بعید بدونم.

۱۳۹۲ مرداد ۲۴, پنجشنبه

I used to be so fragile but now I'm so wild

باورم نمی شه که خودم کم دردسر داشتم وبلاگ نوشتن رو هم بهش اضافه کردم. این هفته هیچ کاری نکردم. تمام هفته به این فکر کردم که اگه مادرم یه بالرین روس بود الان کجا بودم و چه کار می کردم؟ هی این وسط فکر هم می کردم که چرا وبلاگ نمی نویسم بعد عذاب وجدان می گرفتم. من باعث آزار خودمم. بزرگترین دشمن خودم. باعث می شم احساس عذاب وجدان کنم تا حس کنم زنده ام. بعدا قضیه ش رو باز می کنم. تو این هفته از ۶ روزش تا امروز ۴ روزش رو مست سگ بودم و ۲ روزش رو هم نئشه. توی مستی هام قاطی کردم و ریدم به ۳ تا از رفیقای قدیمیم. گفتم برن گمشن دیگه نمی خوام ببینمشون، ولی تو روزای نئشگی مهربون بودم و هی زنگ می زدم بهشون و حالشون رو می پرسیدم، حتی به یکیشون سعدی اس ام اس کردم. بعدش هم چند هفته قبل تو دربند یه فرنچ کیس اصیل از آنا گرفتم، خب فرانسویه. می گه می ترسه از شروع یه رابطه، واقعا یه فرنچ کیس دلیل شروع یه رابطه ست؟ کی؟ کدوم عن پدری این قانون رو گذاشته؟ تازه شم، خودش شروع کرد لب گرفتن. به من چه آدما کمبود محبت دارن؟ بعدش هم -شبش منظورمه- اس ام اس های شیرین می داد و منم خنده می زدم براش. تو راه هم از ترسهاش صحبت کرد و من سکوت کردم. آخر شب بهم می گه از شروع دوباره می ترسه ولی بدجور عاشقمه. نقش من فقط سکوت بود این وسط. کسی نظر من رو نپرسید. همین؟ دارم می شم شبیه این یارو شخصیت شرمن النی تو داستان تعمیرکار اورت، من نمی تونم نه بگم چون دلم به حال آدما می سوزه. اونا فک می کنن من عاشقشونم. من عاشق ن هستم که اونم الان ۳\۴ تا نصف النهار ازم فاصله داره. نمی تونم عاشق اونا هم باشم. صرفا دلم به حالشون می سوزه. ت هم این هفته با من وارد یه رابطه شده که من هنوز خودم رو درونش حس نمی کنم. اینکه اون چجوری با من توی یه رابطه ست ولی خود من بی خبرم هم از اون چیزاست. چی شده؟ چرا همه رابطه می خوان؟ چرا یه رفاقت نموری با هم نمی کنن بعد هم خدافظی کنن؟ همه هم می گن می دونن آخر یه رابطه عن و گهه ولی همه شون هم رابطه می خوان. خب شل کنید خوش بگذره. همه هم هی می گن می ترسن از رابطه ولی اصرار به شروعش دارن. منم مشکلم اینه که نمی تونم حرف بزنم. نمی تونم بگم من هم فکر می کنم تو داری کس می گی و مثه سگ رابطه جدی می خوای تا یه چیزی داشته باشی به عنوان آلترناتیو که وقتی به گا رفت اونو مقصر همه بدبختیات کنی. و حتی فراتر از اون یه رابطه جدی می خوای تا بعدش تا یه حدی توش غرق بشی و بعدش به گا بره و افسرده بشی، اینجوری فکر می کنی زنده ای، مث من که با عذاب وجدان زنده ام. من نمی تونم اینا رو بگم. احتمالا می ترسم دیگه عین بچه آدم بهم ندن و همش فاز زنان فیلسوف در رختخواب رو بگیرن. گه ترین چیز دنیاست این. یارو رو داری می کنی یهو کیرتو می گیره در میاره از کسش می گه راس می گی من خود آزارم، همیشه بودم، اصلا فک می کنم همه زنها اینجورن، بهتره در موردش واسم حرف بزنی، تو منو خوب می شناسی، بهتر از خودم. منم نمی تونم بگم کس نگو بزار این لعنتی که الان مثه سنگ سفته رو فشار بدم توت و سرشکستگی های عنم توی زندگی و شکست هام رو لااقل برای لحظه ای فراموش کنم. بعدش هرچی خواستی می گم. نمی تونم بگم، عوضش می شینم هر شر و وری که به نظرم می رسه رو بهش می گم، اونم فرداش همه اینا رو فراموش می کنه این وسط شانس عنه منه که نمی تونم با خیال راحت یه ساعت رو هم خودم باشم و برای خودم. اونجوری که دوس دارم وحشی باشم و اونجوری که می خوام فکر کنم. تنها این وسط سکوت می کنم. همه هی فکر می کنن سکوت من به این دلیله که دارم گوش می دم. درسته من دارم گوش می دم اما نه واسه اینکه گوش بدم، صرفا واسه اینکه ببینم این چس ناله ها تو کدوم کته گوری قرار می گیره و با استریو تایپش چقدر تفاوت جزئی داره. اینا حرفائیه که زیاد تو زندگیم شنیدم چرا ت می گه می دونم واست عجیبه ولی من اونور بودم و درس می خوندم و خوشی زیاد داشتم ولی بازم احساس تنهائی می کردم. همه می خوان تو مسابقه شرکت کنن، تو مسابقه کی تنهاتره، کی بدبخت تره، کی فلان تره، کی بیصار تره. خیلی کار کسشریه. دیگه هم نمی دونم چی بنویسم صرفا اینو می گم که تاثرات قلبیم به حداقلهاش رسیده. هیچ احساسی در من کارگر نیست. 

۱۳۹۲ مرداد ۷, دوشنبه

من آلوهای مادرم را دوست دارم!

در فامیل مادری من همه به میزان زیادی مریضی ای دارند به نام یبوست! بله نام این پست هم مربوط به همین مسئله است ولی صبر کنید و ببینید مورد استفاده اش چیست. این پست یک پست بی ربط است کاملا.
۲ ماه است که حالم بد است. به همه مثل یک دوبرمن وفادار به صاحب می پرم. صاحب را هنوز پیدا نکرده ام ولی. مثل همه این وبلاگ نویسها هم هیچی را ادامه نمی دهم. یک وبلاگی می نوشتم به مدت پنج سال، ۴ سال است ترکش کرده ام. الان مثل یک آدم شکست خورده که با زنش دعوا می کند و بعد از ۲ روز که چیزش بلند می شود و نمی تواند دیگر در سوراخ دیوار فرو کند چون زن گرفته که در سوراخ دیوار فرو نکند نادم و پشیمان پیش زنش برمی گردد همان حالت را دارم. پیش وبلاگ برگشته ام و می بینم که خیلی از آنها که قدیم می خواندمشان و یا دوستم بودند دیگر نیستند و مثل اینکه یا جلق می زنند یا سوراخ دیوار را ترجیح می دهند. ولی یکیشان هنوز می نوشت. اولش خوشحال شدم. دختری بود که آن روزها دارک فازه مرغی داشت، دیدم که وبلاگش گل و بلبل شده، شوهر کرده بود و بچه دار شده بود و زرت و زرت از گوزیدن بچه عزیزش تا خرید رفتن با شوهر خوبش نوشته بود و خوشحال بود. ناراحت شدم. حس عجیبی بود، با خودم می گفتم، بله دقیقا با خودم و نه به خودم، که حالا یکی هم عاقبت به خیر شده است تو ناراحتی؟ حس کردم شاید از همین ناراحتم که چرا من عاقبت به خیر نشدم؟ چرا نمی توانم راجع به گلدانهای جدید مادرم چیزی بنویسم و خوشحال باشم و عکسشان را بگذارم و برایشان اسم بگذارم و برای انتخاب عکس مناسب    برای اینترنت ۱۴ دقیقه وقت بگذارم و از این کارها؟ شاید حسودیم می شود واقعا که نزدیک سی سالگی ام است و این بحرانی که همیشه فکر می کردم چهل سالگیست یکهو از سی سالگی ام سر در آورده و من در عنفوان سی سالگی ام هیچ کدان از آن گه هائی که می خواستم باشم نبودم و دانشگاهم را نتوانستم تمام کنم و همه چیز را هی دیر تجربه کردم و همیشه عقب بودم و دیر بود و یک چیزی کم بود و الان من چی هستم؟ یک درس نخوانده منزوی که همش دوستانش را یکی یکی به عمد و یا ناخواسته از دست می دهد و صبحها که از خواب پا می شود می رود در آینه موهای سفید شده اش را نام گذاری می کند و وارسی شان می کند و ازشان مانند یک فرزند مراقبت می کند و آدمی هستم که هیچ چیز درخشانی در زندگی ام نبوده و دوست دخترم آدم بسیار موفقی ست و ۳\۴ نصف النهار با من فاصله دار.................
از یک جای دیگر شروع کنیم شاید به بحث آلوهای مادرم هم رسیدیم.
دیروز در کتابفروشی بودم. آنا آمد و من گلدانش را دادم و خواستم مسخره اش کنم که خودش زبان به تحقیر خودش گشود چون آدم خری ست و اصلا بیشتر به یک افغانی می خورد تا یک فرانسوی و خیلی افسرده است و می داند در شرق برای یک فرانسوی افسرده با چشمهایی براق عن سگ هم تفت نمی دهند و خبری نیست فقط آمده اینجا چون شغلش ایجاب می کند ولی اینجا را خیلی دوست دارد و من را بیشتر و من چشمهاش را دوست دارم و فکر می کنم وقتی میکنمش چه شکلی میشود. بله درست است. این آدم بدبختی که من باشم دیروز در تصویر آرزو را داشتم که یک دختر کسخل شمیرانی ست که اگر دست من بود می کردمش تو گونی و می بردمش به پاک دشت و جای یک فقره پسر بچه تپلی تحویل آقای بیجه و یا بیجه های احتمالی می دادمش. آمده داخل مغازه و بار سومش است من را می بیند و چون مشکل روانی دارد مدام داشت می گفت خیلی پول دارند. من هم خیلی بی پولم و خیلی از پول دار بودن آرزو اینها حرصم گرفت و گفتم خانم که اسمتان گویا آرزو است. اگر می توانید به من بالای ۳ میلیون تومان - به کرم خودتان - نقدینگی بلا عوض بدهید که عشق و حال بکنم و بعدش بیایید در مورد پولدار بودنتان با من صحبت کنید در غیر اینصورت پولدار بودن شما دردی از من را دوا نمی کند پس دلیلی برای شنیدنش ندارم. ناراحت شد و از آنجا که دیوانه است از من پرسید چیه؟ حسودیت می شه؟ من هم جواب بی ربطی دادم که کلی حرص خورد. گفتم دیگی که واسه من نجوشه و سر سگ و این حرفا. همینقدر بد دهنم با مشتریها و حتی با دوستانم. از همه شان بدم می آید چون فکر می کنند گهی هستند و من می دانم نیستند و فکر می کنند که یکی از دلایل اینکه گهی هستند دوستی با من است پس طبعا من هم گهی هستم که در عنفوان سی سالگی با یاس و دلشکستگی بسیار مجبورم این گزینه را نیز رد کنم و حسین ۸ ماه رفته خارج آنهم چه خارجی؟ مالزی که من از همه دوستهای خارج رفته ام بدم می آید که هی وسطش اینگیلیسی ول می دن و حسین قبل از اینکه بره من ۳ ماه معلم زبانش بودم و اونروز با آنا نشسته بودیم و من با دو زبون زنده فرانسه و اینگیلیسی با آنا ارتباط برقرار می کردم و هی کس شر می گفت و من مجبور بودم بهش یادآوری کنم که: آی یوزد تو بی یور اینگلیش تیچر اند یو ور در جاست فور ۸ مانسز. پیلیز شات دت.
و هی با ن دعوایم می شود در اینتر نت و می گوید چت شده و می گویم تو غربی شدی و او می داند وقتی می گویم غربی از چه مفهوم دردناکی حرف می زنم و ناراحت می شود و می گوید اشتباه می کنم و من با خودم فکر می کنم که اشتباه نمی کنم چون من هیچ وقت در میان خطوط افقی و عمودی جدول برنامه هایش جایم نبود و من همیشه بالاتر و ارجح تر از آن بودم ولی الان در این جداول در میان کلاس دانشگاه، کتابخانه، شستن لباسها، استخر، زنگ زدن به ماری، خرید محصور شده ام و اینها چیزهائی نیستند که من بهشان عادت داشته باشم یا دوستهایم نیستند که من برینم بهشان و گورشان را گم بکنند و مرا با این جدول تنها بگذارند و اینها مرا به حد خودشان تنزل داده اند و مدام به دیده تحقیر به من می نگرند و من مثل شاه شده ام وقتی در جهان سرگردان بود و دیگر شاه نبود و این اسامی هر لحظه یک چیز را به من یادآور می شوند: تو اینجا نوشته شده ای چون ممکن است فراموش شوی. و من نمی خواهم این را باور کنم و حاضرم به ن التماس کنم و من از همه این دوستهای کثافتم که الان در اروپا هستند و مثل مور و ملخ هم جمعیتشان در حال افزایش است حالم به هم می خورد و از همه شان که هی سراغ حالم را می گیرند و من مثلا برایشان مهم هستم و از این ۹۷ اولین آبجوئی که ۹۷ نفر به محض ورودشان به ممالک مترقی به یاد من خورده اند عقم می گیرد و دوست دارم ذهنم پاک شود چون اگر چشم بر هم بگذارم و فردا همه چیز به صورت غیر مترقبه ای عوض شود و به سمت خوبی پیش برود باز هم این حال گه من فراموش نمی شود برایم و این ایمیل های مستهجن و زشت و مریضی که برای همین عده معدود دوستانم می فرستم در این باکسشان هست و این تهدیدی برای من است و به همین دلیل تصمیم گرفتم بجای سوراخ دیوار با زنم آشتی کنم ـ بازگشت رو حال کردید؟ - و کسی هم از دوستانم نمی داند که اینجا در حال کردن زنم هستم. راستش را بخواهید داشتم می گفتم، مادرم چند ساعت پیش در دستشوئی در حال زور زدن بود و چون دستشوئی کنار اتاق من است من صدای زشت اهن و اوهونش را می شنیدم.از آنجائی که فامیل مادری من همه یبوست دارند و من هم همیشه به دلایل متفاوتی زیاد در توالت می مانم که مهمترین آنها جق است و یکی دیگرشان نجات مورچه های در مسیر آب است، مادرم فکر می کند من هم یبس می باشم و همیشه هی به من آلو می خوراند و من هم بی هیچ مقاومتی می خورم چون حوصله ندارم بگویم چقدر مورچه ها هستند که من به زندگی بر گرداندمشان و رویم نمی شود بهش بگویم چه اسپرمها که از زندگی برگرداندمشان. من مدام امشب به این فکر می کردم که این آلوها چرا روی مادر من اثر نمی کنند؟ مگر خودش نمی خورد؟ با اینهمه سر صدا فکر کنم خودش بیشتر محتاج باشد. فکر می کنم این آلوهای بیش از حد مادرم باعث شده شتک هایم را روی صورت دوست و رفیق ببینم و البته شاید بدم هم نمی آید که با یک اسهال آبکی گند برینم به سرتاپای این زندگی همراه با ملحقات و مشتقاتش!

۱۳۹۲ مرداد ۶, یکشنبه

Sorry Ma'am I was thinking about death!

ساعت ۴:۳۸ دقیقه‌ست. صبح. تا دقایقی دیگه دوباره طی یک توالی که بیشتر شبیه به بحران "کارمند گشتگی" می مونه خورشید میاد بالا. من همچنان از دیروز صبح دارم به یه سری خاطراتی فکر می کنم که نمی دونم الان چی از جونم می خوان. اگه انقدر شل و ول نبودم یا اگه تو زمینه فعالیتم آدم موفقی بودم یا حتی اگه نگهبان کتابفروشی ای نبودم که هی اونجا به یاد مشتریا با خودش ور میره و از یه مشتری تا مشتری بعدی ساعتها و حتی گاهی روزها فرصت داره تا با خودش ور بره، اگه حتی سعی می کردم کتابفروش بهتری بشم شاید اونوقت این خاطرات رو با روی گشاده تری می تونستم پذیرا باشم. 
دیشب یا در حقیقت پریشب خیلی نئشه بودم. وقتی رسیدم خونه لت و پار بودم. دراز کشیدم اومدم تو فیسبوک و اولین استتوسی که خوندم سوت شدم*.  رفتم به چند سال پیش. یادم نیست فکر کنم ۵ سال پیش. این وسط هی با خودم فکر می کردم پدر من حق مردن نداشت و بعد به نتیجه می رسم که نه این عاقلانه ترین کاری بوده که تو زندگیش کرده چون با پول بیمه ش و اینا ما تونستیم میون این همه جماعت اجاره نشین صاحبخونه بشیم و من الان با ۲۸ سال سن و در آستانه‌ی سی سالگی  کانه یه نره خر بیکار و بیعار تو خونه مادرم زندگی کنم و عین خیالم هم نباشه. یه خاطره‌ای خرم رو گرفته از دیشب هی هم ولم نمی کنه.
یادمه اون موقعها که تو کافه زندگی می کردم، همون ۵\۶ سال پیش، یه بار بود تازه الکل رو ترک کرده بودم. یه هفته بود. یه شب تو همین تیرماه اینا بود. یعنی یه روز بود که خسرو شکیبائی مرده بود. شبش من تو کافه بودم و ح. استاد هم بود. ۳\۴ نفر دیگه هم بودن. من اونشب یه دختری رو دیده بودم که جزو اون هزار تا دخترین که همیشه دوسشون داشتم و بهشون نگفتم. ناراحت بودم. داشتم واسه ح درد دل می کردم. استاد و ۳ نفر دیگه هم اون وسط رو یه میزی نشسته بودن.
دیدم خاطرات ولم نمی کنن صبح جمعه پاشدم ساعت ۹ صبح زدم بیرون از خونه. پیرهن سفید logg رو پوشیدم و آستیناشم تا زدم همونجوری که ن دوست داره. اومدم تو خیابون همینجوری الکی رفتم تا رسیدم به بهارستان. همش هم به دو چیز فکر می کردم. یکی اون خاطرههه و یکی این که ن الان کجاست و چی کار می کنه. تقریبا جواب کاملی هم داشتم. خونه شه و ساعت الان به وقت اونجا ۶:۳۰ صبحه حتما خوابه.
من همینطور که داشتم واسه ح زر زر می کردم هی سر درد گرفته بودم. این وسط استاد هی هر چن دقیقه یه بار منو صدا می کرد می گفت : قربون قدت بشم این لیوانو یخ می کنی؟ منم لیوانشو می بردم یخ می کردم می آوردم. چقد آب می خورد. چن روز طول می کشید اینا رو بشاشه؟  با ح حرف می زدم و لیوان استاد تو زاویه دیدم بود و می دیدم یخها چه تند تند آب می شن و هی با خودم حساب می کردم الانه که استاد قفل کنه برو یخ بیار. ۳\۴ بار رفتم واسش یخ آوردم.
میدون بهارستان گفتم چی کار کنم چی کار نکنم، تصمیم گرفتم برم جمعه بازار یه گوشواره ۷ هزار تومنی بخرم ۵۰ هزار تومن پول پست بدم بفرستمش ۳\۴ تا نصف النهار اونورتر واسه ن. چیزای جمعه بازار رو دوست داشت. پیاده رفتم سمت جمعه بازار و یهو این وسط رسیدم به جمعه بازار مسلما. رفتم از این رمپ اولش بالا. تا وارد شدم حالم گرفته شد. آخرین بار با خود ن اومده بودم. نزدیک ۱ سال پیش. زیاد با من نمی اومد جمعه بازار هر دفعه می اومدیم دعوامون می شد.
هی به ح می گفتم انقد هوس الکل کردم الان دارم بوش رو حس می کنم. ح هم از اونجائی که به طور مضحکی به من ایمان داره می گفت سعی کن انتخاب کنی که می خوای دوباره شروع کنی یا نه، منم ریدم بهش که کسخل الان بخوام هم شروع کنم ساعت ۱ نصفه شب از کجام الکل در بیارم. الان هوس کردم. ح خوابش می اومد رفت بخوابه. من رفتم سر میز استاد اینا. تا اومدم بشینم استاد گفت قربون قدت بشم می ری بازم یخ بیاری واسم؟ من چشم گویان و کس کش گائیدی مارو در روان به سمت یخ ها روانه شدم و مدام که یخ جا می کردم واسش هی به یخها نگاه می کردم و با خودم می گفتم چرا انقد زود آب می شن. اونجا آرزوی یخ خشک رو از خدا کردم. کاملا جدی.
با خودم گفتم هرچند بار بخواد بیاد جمعه بازار باهاش میام و قول می دم جیک نزنم چه برسه غر. فقط بیاد با هم بریم جمعه بازار بازم. هی با خودم فکر می کردم انروز روز اونه. آستین پیرهنم رو واسه اون تا زده بودم.نمی تونم ازش خلاص بشم. اون و این خاطره گند که نمی دونم باهاش چیکار کنم. من اصولا جمعه هام با هم فرقی ندارن و حتی با بقیه روزای هفته م. چرا این جمعه این جوری میشه؟ یهو یکی بغلم به شوخی گفت اینا بجای اینکه جمعه صب منتظر ظهور باشن اومدن اینجا خرید. یهو یه جرقه ای تو ذهنم زد. نکنه من واقعا و شدیدا به اسلام اعتقاد دارم و این هنوز راه برون ریزیه خودش رو درست پیدا نکرده؟ دنیا یهو در نظرم تیره و تار شد. این فکریه که بعضی وقتا میاد سراغم ولی جمعه صبح خیلی شدید بود. داشتم همینجوری میون دفتر دستک این آشغال فروشا (بله آشغال فروش، هرچند می دونم ن از اینجا خوشش میاد ولی اینجا از نظر من همینه. همیشه هم سر همین دعوا می کردیم.) می گشتم که یهو حالم بدتر از قبل شد. فهمیدم اگه به اسلام اعتقاد داشته باشم جواب این همه گند و کثافتی که زدم رو چجوری می خوام بدم؟ روم می شه به خودم نگاه کنم یا نه؟
لیوان پر یخ رو بردم سر میز بهش دادم که برم بخوابم. شنیدم داشت از کافه نادری حرف می زد. دستمو گرفت گفت بشین پیشمون. نشستم و بوی الکل مغزم و به حالت نعوظ یه دختر ۱۴ ساله رسونده بود. دیدم اتانول جا می کنه تو لیوان و با نمک می خوره. فهمیدم چرا یخها شل کرده بودن. تعارف کرد منم بسم الله. حتی فرصت نشد به حرف ح گوش کنم که انتخاب کنم. من یکی اون یکی. هی بخور مزه ش هم نمک. داشت از خسرو شکیبائی می گفت و خاطره هاش و بیژن مضر و نصرت رحمانی و شب بیست و چندم و شاملو و اینا. منم خر کیف. پشت چشام گرم شده بود. یه شعر از نصرت رحمانی خوند اولش رو بقیه ش رو یادش نبود. من خوندم ادامه ش رو. فازم رو گرفت، هی اول شعراش رو می خوند و نگام می کرد تا بقیه ش رو من بخونم. منم تا اونجا که بلد بودم و یادم بود می خوندم، آرزو داشتم همه شعرای نصرت رو از حفظ می بودم تا شرمنده ش نشم. خیلی گل بود و دوست داشتنی.
هی الکی تو جمعه بازار می چرخیدم و به این فکر می کردم من نباید تحت تاثیر این افکار مریض الان اینجا باشم، این لحظات تحیر واسه ما انسانهای شرقی ابهتش رو از دست داده. جلال و جبروتش واسه غربیاست که تازه ته تهش ۲۰۰ ساله کشفش کردن و دارن باهاش حال می کنن. من الان باید بگم کون لق این آشغال فروشا و این همه خاطره بد تو سرم. برم خونه بخوابم و بعد از ظهر پاشم مثل یه کاسب خوب برم دم دوکون و به هیچی فکر نکنم و مثل یه جوون فرهیخته پر و پای دخترا رو دید بزنم. ولی نمی شد. کاش می شد. این وسط خوردم به یه دختر سیاه پوست خارجیه و بهش گفتم: Sorry Ma'am I was thinking about death! نفهمید قضیه چیه. منم رفتم. اعصابم ضعیف شده بود. گوشواره خوب به نظرم نرسید، یعنی راستش رو بگم همشون به نظر من یه جور بودن حالا خوب و بدش رو نمی دونم. با هم هیچ فرقی نمی کردن. می دونستم ن زیاده از حد خوش سلیقه ست و این انتخاب رو سخت می کنه. بیشتر وقتها وقتی چیزی می خوام واسش بخرم سعی می کنم یه چیز خاص باشه که بحث زیبایی یه کم فرعی بشه. بنده خدا فکر می کنه من چه آدم خاص نگر خاص اندیشیم. در هر صورت این گوشواره ها خاص نیستن، و از هر مدل ۵۰ تا دونه هست و من هم نمی تونم زیبایی و زشتی رو تمیز بدم و همیشه با ن موافقم وقتی می گه این قشنگه یا این زشته. قید خریدشون رو می زنم و می گم میرم این پوله رو میدم کاغذ A4 می خرم پست می کنم واسش می گم یه نامه یه صفحه ای واسم بنویسه بقیه ش هم شاید چرک نویس بخواد واسه نامهه. میام از اونجا برم بیرون یهو پری رو میبینم. یکیه بدبخت تر از من. انقد که من به حرفاش گوش میدم، همینقدر بدبخت. می گه می دونستم میبینمت اینجا، می گم بعد ۱ سال اولین بار اومدم. می گم چته انقد هایپری دفعه قبلی مثل گوزی بودی در رفته از قاطر نیمه جون، می گه تو چته حالت خوب نیست؟ می گم تنهائی؟ می گه نه با دوستامم. می گم خرید دوست داری؟ می گه آره. می گم از خرید متنفرم و صبح جمعه تنهائی پاشدم اومدم جمعه بازار، خوبم به نظرت؟ می گه خب نه. می گم برو دوستات منتظرن. می ره و می گه بعدا زنگ می زنه بیاد مغازه ولی من می دونم نمی زنه ولی می گم باشه، منتظرم. می خوام احساس بدی پیدا کنه از اینکه من رو منتظر می زاره و زنگ نمی زنه. ته تهش می خوام برم چشم به یکی از این گلدون چسکیا می خوره که جون می ده بدی به این خارجیا با نقش گل و بلبل و اونا فکر کنن با این تمام رموز و زیبائی شرقی رو به خونشون بردن. یکی می خرم واسه آنا. میام بیرون راه می افتم سمت کریمخان. یه مغازه بازه از همون یه بسته کاغذ می خرم و می رم تجریش، یه کم شیرینی دانمارکی می خرم تا خودم رو خوشحال کنم و مدام تا غروب که می خوام درش رو باز کنم بتونم درگیر این باشم که شیرینی دانمارکیاش خوشمزه ست یا نه. یه سری چیز دیگه هم می خرم که یادم نیست چیه. میرم مغازه ساعت ۳. درو قفل می کنم و می رم دراز بکشم بخوابم تا دم افطار که باز کنم. همین که پلکهام گرم می شه فکر می کنم الان ن داره دوچرخه سواری می کنه و یا بالای اون درخت گیلاسه ست که تازه پیدا کرده و اصلا به من فکر می کنه یا می دونه من امروز چی کار کردم یا نه. دوباره یاد استاد می افتم که آخرین باری که دیدمش نشماختمش. اون شب انقد مست بود ساعت ۳\۴ صبح با بدبختی بردیمش خونه. دلش از روزگار پر نبود اصلا مثل بقیه اساتید. دلش تنگ روزای خوبش و خاطراتش بود. گشتم دنبال تصاویر دیگه ش، یاد جنبش سبز افتادم که می شستیم باهاش بحث می کردیم و تحلیلش واسمون جالب بود هرچند همیشه قابل قبول نبود. یاد آخرین باری که دیدمش افتادم و از ه پرسیدم این کیه گفت کسخل استاده و من دل دیدنش را نداشتم و چون نشناخته بودمش از خودم خشمگین بودم و زدم بیرون و همینطور که داشتم به این تصاویر بین خواب و بیداری فکر می کردم تنها صدای روی تصویر این جمله بود که منم همین روزا میرم پیش خسرو اینا.
به خودم قول دادم بخوابم و امیدوار باشم بعدازظهر آنا بیاید این گلدان را بهش بدهم و مسخره ش هم بکنم. و جائی بین همین لحظات است که می فهمم به اسلام اعتقادی ندارم.

*شرح استتوس: محمود استاد محمد درگذشت!



۱۳۹۲ مرداد ۳, پنجشنبه

آخه خدایا پروردگارا این چه عشقیه سوزونده دل مارو؟ یا a la recherche du temps perdu.

در جستجوی زمان از دست رفته هی دارم به گذشته فکر می کنم.
نتایج حاصله:
۱: آه من از دست رفته ام
۲: آه من رد داده ام
۳: چه تلخه که تو زندگیت همش منتظر اون لحظه ای باشی که فکر می کنی یکی می آد یا یه چیزی می شه ولی انقدام مطمئن نیستی.

شبا ساعت ۶ کرکره دوکونو می دم بالا چون ماه رمضونه. کتاب فروشم. یه سری کرم کتاب هستن میان کتاب می خورن و روزه شون باطل می شه ما هم باید دم افطار وا کنیم. اسمم کتاب فروشه در حقیقت مدیریت شمرون شرق به غرب رو به عهده دارم البته دوستام می گن من حتی کتاب فروش هم نیستم، حقوق نگهبانی می گیرم.

فروشنده . [ ف ُ ش َ دَ / دِ ] (نف ) بایع. کسی که چیزی را فروخته یا میفروشد. (ناظم الاطباء). بایع. مقابل خریدار. (یادداشت بخط مؤلف ) ...
این تعریفیه که با شغل من از لحاظ فروش روزانه جور در نمی آد. همه جور حسی هم تو این انباری کتاب میاد سراغم. پریشب هی بی هوا دلم می خواست یه دختره زشت که اون گوشه بود و دید نداشت به بیرون رو ببوسم. جر خوردم تا جلوی خودم رو گرفتم. توجیهم هم این بود که از فردا پا میشه میاد اینجا سر خر می شه می گه منو بوسیدی من دوس دخترتم. نیم ساعت پیش فهمیدم ممکن بود رفتارای عصبی هم ازش سر بزنه. من ممکن بود تو اون لحظات  عصبی شدنش منکر بوسیدنش بشم و بگم اشتباه کرده و با چنان اعتماد به نفسی این کارو بکنم که به خودش شک کنه. هی دارم فکر می کنم این کتاب فروشی آخرش کار منو می سازه. هی دوس دارم یکیو ببرم اون پشت و مثه این فیلمای پورن بکنمش. من فیلم پورن کم دیدم. خیلی کم دیدم، بیشتر  زندگی من در سکس مسئولیتهای پراگماتیک بوده. هیچوقت حض بصری رو اونقدر که باید درک نکردم. مرد عملم اصن و اصولا. اینجا هی پیرزنا زیاد میان. هی هم لاس خوشکه می زنن. یکیشون رو می زنم زمین بعد عاشقم می شه بعد من نمی تونم و توانش و ندارن و نگران جوونیم و جونم می شم  و هی شبا مجبورم واسش قصه بگم، اونم قصه هائی که نتیجه گیری اخلاقی داره که یه وقت چیزی نباشه توش که طرف تحریک بشه ولی اگه یارو بخواد تحریک بشه تو بگی عمامه هم خودشو خیس می کنه، توجیهشم اینه که عمامه سکسی نیست ولی تو یه جوری گفتیش. من همیشه سعی می کنم چیزا رو یه جوری نگم که یکی بهش بربخوره یا یکی یه طوریش بشه یا یکی یه جوریش بشه و از این حرفها ولی نمی شه، اصولا هم هیشکی یه جوریش نمی شه، همه بهشون بر می خوره. این قضیه یکی یه جوریش می شه رو هم راستیتش نمی دونستم، یکی از دوستام که همه رو یه جوری می کنه بهم می گفت. منم باور کردم. همین.


۱۳۹۲ مرداد ۲, چهارشنبه

تا کور شود هر آنکه نتواند رید

   این مرض جدیدیه در من. نه این که جدید باشه. جدیدا دوباره یهو رفت رو مخم. قدیما - قدیما که می‌گم منظورم  ویندوز ملنیوم و ایناست مادیونید اگه شک کنید - آره، قدیما وبلاگ می نوشتم، نه یکی نه دوتا، سه تا. اگه ولم می کردی تا ۱۸ تا رو هم می تونستم سوپورت کنم ولی قسمت نشد. یکیش پابلیک بود که مثه عن همش سانسور بود، انقد سانسور داشت که امیدوار بودم با این پیشینه بتونم صدا و سیما هم استخدام بشم. گذشته از سانسور چس ناله فلسفی هم بود، الکی دارک هم بود اسمش هم تخمی بود هرچند که عادت کردم به اسمش که روم مونده مثه اسم این یارو کارگردانه که پناه بر خدا ست و یارو حتما عادت کرده وگرنه باید خودشو تو توالت کثیفای میدون ونک از کون دارمی زد ولی نزده که هیچ، اعتماد به نفس داره اسمشو به عنوان کارگردان فیلم هم زده منم عادت کردم بهش. بگذریم. دروغ الکی هم توش زیاد بود. ختم کلام تین ایجر عنی بیش نبودیم، نگوئید که شما از اولش دلوز بودید به جان خودم باور نمی کنم. یه وبلاگ دیگه م هم پرایوت بود که پرایوت تو فارسی شبیه پریود می شه و اصلا حال نمی ده چون من هی فک می کنم دختره داره دروغ می گه که نده. این پرایوته از قضا فقط یه دختری بود خوننده ش که فقط واسه اون می نوشتم که اینم از قضا کار کسشری بود. سومیش هم یه جائی بود که یه سری چیزا رو می نوشتم که خودمم نمی دونستم چین. آدرسشم به آشناها نمی دادم. نگرانشون نکنیم بهتره. یه جورائی پابلیک پرایوت بود. ولی اگه ادامه ش می دادم یه زبون جدید اختراع می کردم اونجا. در هر صورت کرمی بود که می دانستم خوابیده و صرفا برای من نوس سگ =نوستالژی کهنه و بی رنگ و رو و عاریتی  است. امروز و این روزها حالت روانی ام به زنان پا به ماه مریخ شبیه شده و نمی دانم امروز چرا قصد کردم بعد از ماهها استفاده نکردن از اینترنت ویار سگ بزنم و وبلاگ این خرس که فکر کنم عن کرکس هم نیست و این پوریا و اون یکی که اسمش رو نمی دونم رو بخونم و نوس سگم یهو گرفت و ول نکرد و هوم پیج بلاگر رو باز کردم باز پشیمون شدم و رفتم سر کار و کنیاک خوردم و مست کردم و ساعت ۳ صبح اومدم مثه سگ کتک خورده ای که همزمان زنش زائیده و درگیر پیدا کردن اسم واسه توله سگشه نشستم به اسم فکر کردم و یهو الان می بینم نوشتم باز تو وبلاگ و این داستانا.