۱۳۹۲ آذر ۲۳, شنبه

بهار من گذشته، گذشته ها گذشته

یک روزی بود حدودا ۴ سال پیش. حالم بد بود. آن موقع هنوز ن ایران بود. حال من ولی خیلی بد بود. دلیلش را یادم نیست. ن گفت بیا دنبالم. من هم رفتم دنبالش. ماشین را پارک کردم. گفتم بریم راه بریم من حالم خوب نیست.ن گفت خسته ام. گفتم پس می رسونمت خونه برو استراحت کن. گفت نه می خوام با تو باشم. گفتم من اصلا صلاحیت اینکه تو این ترافیک پشت فرمون باشم رو ندارم. گفت چته گفتم نمی دونم. شروع کرد در مورد این صحبت کردن که مگه می شه آدم ندونه چشه؟ و من در جواب گفتم آره. ن باور نمی کرد که حال کسی بد باشد و نداند چرا هرچند که ساعتها دنبال دلیلی گشته باشد. او تمام دفعات دیگری هم که من دچار اینگونه بحران ها می شدم هم نمی توانست هضم کند. به نظر او من اشتباه می کردم و یا تمارض می کردم، و من در تمام لحظاتی که می گفت تمارض می کنم خودم را بازیکن تیم عربستان می دیدم در مقابل تیم ملی ایران در دقایق پایانی با نتیجه ۱-۰ به نفع عربستان چون همیشه فوتبالیستهای ایرانی یک جایی سر این تمارض عربستانی ها یک دعوایی راه می انداختند و ن هم همین شگرد را در پیش می گرفت. نمی دانم از کجا می توانست نقطه ای این قدر دور را پیدا کند که از آنجا شروع کند و نهایتا برسد به اینکه تو فکر می کنی حالت بده و حرف نمی زنی. تو چرا با من حرف نمی زنی و این شروعی بود بر بحثی طولانی. اما آن دفعه من ماشین را در خیابانی پارک کرده بودم و ن از من پرسید که بهتر است کجا برویم و من طبق معمول نمی دانم های همیشگی ام گفتم نمی دانم و این او را جری تر کرد. من واقعا نمی دانم و نمی دانستم. برای من فرقی نمی کرد کجای این شهر باشم به دو دلیل، اول اینکه ن همراهم بود دوم اینکه هیچ جای این شهر آنجایی که من می خواهم نیست. هنوز هم نمی دانم و برایم فرقی نمی کند به دو دلیل، یک چون ن پیشم نیست و دو اینکه هیچ جای این شهر آنجایی که من می خواهم نیست. من سرم را تکیه داده بودم عقب و ن در حال پیدا کردن ادله کافی برای محکوم کردن من بود. من اما نمی توانستم موافقت کنم با این پروسه دادگاه برگزار کردن و با پروسه کل کل کردن و سپس گلاویز شدن و احتمالا اشک ریختن او و بوسیدنش و در آغوش گرفتنش توسط من و سپس کوتاه آمدن من. من صرفا می توانستم از کل این پروسه بوسیدن و کوتاه آمدنش را انتخاب کنم ولی او مبارزه ای برابر می خواست و از اینکه من صلاح از دست انداخته ام خشمگین تر می شد. او مبارزه می خواست و من نمی توانستم و نمی خواستم. شبیه زمانی بود که در پلی استیشن به تنهایی خودم با خودم تیکن بازی می کردم و آنقدر این خودم آن خودم را می زد که خسته می شدم و هی این خودم آن خودم را انگولک می کرد که آن خودم حداقل گارد عوض کند و این تنوع بود برایم. من محکوم شدم و به ن گفتم حالم بد است می شود تمامش کند او هم بنا را گذاشت به داد و بیداد. من در سکوت از ماشین پیاده شدم و در خلاف جهت خیابان شروع به دویدن کردم. با سرعتی خارق العاده می دویدم. آنقدر دویدم که فکر کنم یک ربع ساعت از ماشین دور شده بودم. نشستم گوشه خیابان و به روبرویم خیره شدم. ن آمد و کنارم نشست و گریه کرد و خود را در بغل من جا کرد و مرا برد توی ماشین و سوار شدیم و او را رساندم خانه. در راه برگشت هیچ چیزی نبود که بخواهم. در لحظه ای که می دویدم هیچ چیزی نبود که بخواهم، در لحظه خیره شدن به روبرو هیچ چیزی نبود که بخواهم، در لحظه جلسه محاکمه هیچ چیزی نبود که بخواهم، همین بود که مدام آزارم می داد. حس کردم دلیلش را فهمیدم، شبش به ن زنگ زدم و گفتم احتمالا دلیل حال بدم این است که هیچ چیزی نیست که بخواهم و او در جواب گفت وااا! مگه می شه انسان چیزی نخواد؟ من گفتم نه. منظورم این نیست. من در برابر چیزهایی که می خوام چیزی برای ارائه ندارم. ارائه به همون چیزی که می خوامش.  بحث را پیچاندم. تلفن را قطع کردم و دراز کشیدم و خودم را جمع کردم و از ترسم لامپ را روشن گذاشتم.
چند روز پیش با ن حرف می زدم، نمی خواهم از روابط حاکم فی ما بین بگویم ولی جدا از همه گلایه هایش داشت می گفت حالش بد است و نمی داند چرا. می توانستم بخندم و به مسخره بپرسم چرا؟ مگر می شود بی دلیل؟ ولی به جایش گفتم راه حلش خواب است. باید در این مواقع سریع بخوابی. لااقل در مورد من که جواب می دهد. به من پرخاش کرد که از همه چیز فرار می کنم و اگر بخوابد یعنی دیگر مشکلی نیست و حالش خوب است و مگر می شود و این حرفها. من معذرت خواهی کردم اما او به غایت از دست من عصبانی شد. شاید چون او آدمی زیادی منطقی ست و وقتی نمی تواند دلیلی برای ناراحتی اش پیدا کند سعی می کند یکی بسازد. شاید البته.
چند ماه هست که حالم بد است. دلیلش را هم می دانم ولی حالم یک جوری ست که انگار دلیلش را نمی دانم. دلیلش ن است. نبودنش. امروز با شنیدن نامش از خانه دوستم خداحافظی کردم آمدم بیرون و شروع کردم به دویدن. دویدن هم بد نیست. جواب می دهد.
هیچ نتیجه ای نمی خواستم بگیرم. این را می خواستم بگویم فقط.