۱۳۹۳ مرداد ۴, شنبه

نوار خونین غزه

جنگ درمی‌گیرد. در خواهد گرفت. همیشه درگرفته، تاریخ پر است از نبردهای خونین، نبردهای نابرابر، کشتارهای بی‌رحمانه، زنان و کودکان بی دفاع، تاریخ پر است از آتیلاها، چنگیزها، پر از پاریس‌ها و ترواها. پر از نگاه هراس آلود زنان و کودکانی که در خواب بدون اینکه بفهمند می‌میرند. 
همیشه، در هر قرنی، در هر عصری، بنا به شرایط و امکانات، جوامع شیوه‌های شبه مشترکی را برای بیان اعتراض خود نسبت به این خونریزی‌های اعلام کرده‌اند. 
ولی در مورد سیاست‌مداران قضیه کمی فرق می‌کند. آنها بدون طمع، خشم، اعتراض و جبهه‌گیری خود را بر علیه ظلم اعلام نکرده‌اند. همدلی آنان با اجتماعی بهت زده با مردمی ماتم زده و با اجساد و زخمی‌های نیمه‌جان نه برای یافتن راهکاری برای پایان بحران که برای مصون ماندن خود و منافعشان از بحران بوده است.
در قرن بیستم زمانی که ارزش روز افزون رسانه - که در آن زمان به واقع وسیله‌ای برای اطلاع رسانی عمومی بود - کشف می‌شود، سیاست‌مداران که زودتر از همه به این کشف نا‌یل آمده‌اند آن را ابزاری در جهت همسان سازی نگاه توده و به دست آوردن آرای همراه و ایجاد سیطره‌ی مشخصا ذهنی استفاده می‌کنند. استفاده از رسانه‌هایی چون رادیو، تلویزیون و روزنامه تبدیل به بلندگوهایی می‌شوند که به مردم می‌گویند بهتر است بگویید زنده باد یا مرده باد. هرچه این استفاده بیشتر می‌شود و این ابزار کارآمد تر روشهای استفاده از آن پیچیده‌تر می‌گردد. بازیهایی که برای بدست آوردن همراهی اکثریت انجام می‌گیرد پیچیده‌تر می‌گردد و زمانی می‌رسد که حتی سرگرمی‌هایی هم که این رسانه‌ها برای مخاطبان خود فراهم می‌کنند وارد این بازی سیاسی می‌شوند. رسانه‌ها به دلیل فاش شدن گاه به گاه اشتباهات یک گونه و یا جریان و یا حرکت سیاسی در به کارگیری آنان و یا فاش شدن دخالت رسانه‌ای در شکل‌گیری و انسجام یک حرکت سیاسی عموما توسط مخاطبانشان یعنی اجتماع به دیده شک نگریسته می‌شوند. اعتماد اجتماع به صداقت رسانه از بین می‌رود چون حس می‌کند و با خود فکر می‌کند که به بازی گرفته شده و بدون اینکه خودش بداند به افکارش جهت داده‌اند و می‌خواهند بر او سلطه داشته باشند - که تا حدودی زیادی به نظر بنده این واقعیت وجود دارد - و به همین دلیل در برابر رسانه جریانی شکل می‌گیرد بسیار خود محور که بدون اینکه بداند وظیفه‌اش مبارزه با این روند شستشوی ذهنی‌ست به همین دلیل این بازی‌های رسانه‌ای نیازمند به روز شدن مداومند همانطور که در این به روز شدنها این نیروی مخالف نیز راهکارهای جدیدی برای خود پیدا می‌کند. رسانه‌ها تا به این حد از لفافه و پیچیدگی پیش رفته‌اند که گاه برای منفور کردن جریانی از آن طرفداری بی‌باکانه و بی‌شرمانه‌ای می‌کنند. به هر وصف آنها هر روز حیله جدیدی پیدا می‌کنند و خنثی کردن این حیله از طرف نیروی اجتماع نیز نیازمند آزمون و خطا و گذر زمان است. حتی اجتماع گاه از همین رسانه‌ها برای خنثی کردن دسیسه‌ی رسانه استفاده می‌کند. 
در این موازنه قدرت بی‌شک قرن بیست و یک به نفع سیاست مداران و رسانه‌هایشان پیش رفته است، چه در مورد مثال‌های موردی چه در مورد مسیر کلی‌ای که این جریان طی می‌کند و برای اجتماع ارزش‌هایی را خلق می‌کند. و این ارزش‌ها را چنان بدیهی می‌شمارد و رفتار نامتناسب با آن را چنان قبح می‌داند - حتی اگر در زمانی نه چندان دور این ناهنجاری‌ها خود هنجار بوده باشند- که در ابتدا با تمام تلاش اینگونه بی مبالاتی‌ها را از گذشته فرهنگی دور و متخاصم می‌شمرد و سپس چنان از آنها یاد می‌کند که گویی همیشه ارزش بوده‌اند و این ارزش‌ها در طی گذر زمان چنان در بن اجتماع رخنه می‌کنند که دیگر رفتاری مغایر با آن به روشنی روز ناهنجاری‌ست. جنگ شاید نمونه‌ای خوب از این مسأله باشد و تغییر این مفهوم در کل طول تاریخ از ارزش به ضد ارزش و بالعکس.
نکته حا‌يز اهمیت تاکتیک دفاعی اجتماع در برابر این جریان است که در اکثر مواقع مبتنی بر ارتباط افراد اجتماع با یکدیگر و به اشتراک گذاشتن رفتاری ناشایست از سوی دشمن است که گاه به دلیل همراهی افراد بیشتری از یک اجتماع تبدیل به یک حرکت جمعی و گاها طغیان بر علیه سیستم می‌شود. در قرن بیست و یک که به دلیل پیشرفت‌ تکنولوژی و گام برداشتن در راه ایجاد مسیرهای ارتباطی نوین و سریع عصر ارتباطات نام گرفته اجتماعی که قرار است با هم در ارتباط باشند و از این در ارتباط بودن نیرویی قوی‌تر از رسانه برای مقابله با سیستمی به وجود بیاورند بزرگ‌تر شده و در نتیجه تاثیر گذاریش بیشتر شده ولی تا به حال این نیروها مانند گروهکهای از هم گسیخته به مبارزه دست زده‌اند که یکی از دلایلش ممکن است بی‌تجربه بودن این نیرو - نیروی انسانهایی با هویت‌هایی در فضای مجازی- باشد. به طور مثال فیس بوک که از پر طرفدارترین شبکه‌های اجتماعی جهان است تا به حال موج‌ها اعتراض زیادی را چه به صورت منطقه‌ای چه به صورت جهانی در خود دیده است. بدون شک نیازی به آوردن شواهد و قراينی نیست که ممکن است خود شما و یا شخصی از دوستان شما در این گونه اعتراضات شرکت جسته است. پس از گذر از این تجربه‌های ناموفق و نیمه موفق امروز زمان بزرگی رسیده است، زمانی که به نظر می‌رسد اجتماع یاد گرفته از این سلاح جدید -شبکه‌ی اجتماعی - به نفع خود در برابر رسانه استفاده کند و از تجربه شکست‌ها و موفقیت‌های کوچک خود در جهتی هدفمند - که به نظر من نیروی مشخص کننده این هدف خود نیز در مظان اتهام به عنوان استفاده از این شبکه‌ها به عنوان ابزاری مانند رسانه است - برای نشان دادن انتخاب خود استفاده کند.
مثالی که بر آن می‌شود استناد کرد نفرت اکثریت این اجتماع جهانی به هم پیوسته در اینترنت از کشتار غزه است که بر اساس آمار و شواهد این میزان هموندی و همراهی در شبکه‌های اجتماعی برای مسأله‌ای سیاسی برای نخستین بار است که بروز می‌کند در حالی که در همین سالها اتفاقات مشابهی با همین میزان خشونت وجود داشته‌اند.
در این اجتماع جهانی که از میان تمام اخبار معضلات نه چندان کم در اقصی نقاط جهان مسئله غزه را به عنوان نمونه انتخاب کرده و بر آن توافق دارد بیش از آنکه نشانی از دلسوزی ببینم ریشه‌هایی از خشم عمیق، نفرت و اعتراض به مسیری را می‌بینم که سالها به آنها تحمیل شده، و این نقطه‌ایست که آنها با تکیه بر سلاح جدیدشان - شبکه‌های اجتماعی - و با استفاده از تجربیات قبلی‌شان در برابر نظامی که می‌خواهد آنها با باوری که او می‌گوید زندگی کنند قد راست کرده است. و این حرکت گروهی بدون هماهنگی قبلی با تیزبینی خاصی موانع و مشکلات را از سر راه بر می‌دارد و سعی دارد جهان و سیاست مداران بزرگ آن را به چالش پذیرفتن وضعیت و جایگاه آنها وادار کند. (به طور مثال یکی از بهترین این تاکتیک‌ها خلع اعتبار از رسانه‌ها با افشا کردن و دست به دست گرداندن آمارهای متناقض آنهاست و یا گاها حتی جعل اخباری برای قبیح‌تر نشان دادن و یا گاها ضعیف‌تر نشان دادن دشمن.)
وقتی که به سیر کلی تاریخ نگاه می‌کنیم در میابیم که در حقیقت و در جوهر اتفاق جدیدی نیافتاده است، حتی تاکتیک‌هایی مانند ایجاد شایعه یا افشا هم در گذشته همین کارکرد را داشته‌اند و استفاده هم می‌شده اند ولی ارزش این حرکت در این است که اگر بتواند -که تا اینجا تا حدود بسیار زیادی توانسته - مرز تاثیر گذاری روابط جهان مجازی بر زندگی واقعی را تغییر دهد و همچنین بتواند در جهان واقعی بر روی جهت گیری سیاست مداران در مورد این جریان تاثیر مشهودی بگذارد - که چه بسا به نظر می‌رسد قادر باشد - نقطه عطفی تاریخی در رویارویی این دو جریان متخاصم -اجتماع و سیاست - و اعاده حیثیت از جنبش مجازی اجتماع در عصر ارتباطات که از قضا نقدهای بسیاری بر آن وارد می‌شود به حساب می‌آید.
اگر کسی بخواهد خود را طرفدار این جنبش بداند شاید مهم‌ترین آرزویی که می تواند داشته باشد این است که سیستم آنقدر هوشمند نشده باشد که با استفاده از تجربه تبدیل رسانه به ابزار به همین زودی به کاربرد مشابه شبکه اجتماعی نیز پی برده باشد و این ابراز وجود اکثریتی - اینترنتی بر علیه مناقشه‌ی اسرائیل غزه گامی از پیش تعیین شده توسط سیستم در جهت نیل به اهداف خود باشد که این نگاه بسیار نگاه شکاکانه و مغرضانه‌ای ست ولی در هر حال گزینه دور از انتظاری هم نیست.

۱۳۹۳ تیر ۱۶, دوشنبه

چطور می‌شود که نوستالژی می‌شود؟

۱. یک زمانی قدیم‌ترها یادم است که داشتم دم غروب پیاده‌روی ولیعصر روبروی پارک ساعی را بالا‌ می‌رفتم، آن موقع ولیعصر هنوز یک طرفه نشده بود و برو بیایی داشت برای خودش. من مقصدم خانه‌ی آن زمانمان بود که در یوسف‌آباد بود. غمگین بودم، نه غمگین غمگین ولی یادم است که پاییز بود و پر برگ و پر خش خش و خیس بود و پر ابر. اورکت گرم بود و دستانم مچاله در جیبم سرد. دلم سخت گرفته بود و اندوه روی دوشم نشسته بود. دستم در جیبم بود و شانه‌هایم را جمع کرده بودم و راه می رفتم. 
۲. امروز هم مثل همه‌ی روزهای این مدت گذشت. روزهای این مدت دو‌گونه اند. گونه اول روزهای معمولی که در آنها کارهای معمولی انجام می‌دهم گونه دوم هم روزهایی که تنها به پارک می روم. 
تکلیف روزهای گونه اول که مشخص است، اما گونه دوم، تقریبا هفته‌ای یک بار پیش می آید، اصولا وقتی زرافه را نمی‌بینم که حالم را خوب کند پیش می‌آید، تا او هست عن بودن روحم را زیر سلطه خودش می‌گیرد. وقتی که نیست بعضی وقتهایش مخصوصا وقتهایی که می‌خواهم باشد و نیست، اعصابم گه مرغی می‌شود. ماشین را برمی دارم و در این ترافیک لعنتی و پر استرس این شهر غول‌پیکر از این سر شهر که منظورم غرب وحشی‌ست می‌کوبم می‌روم به آن سر شهر که منظورم شرق دور است تا برسم به پارکی که یک شب آنجا خوابیده بودم و همان شب خواب دیدم که قرار است پادشاه بشوم. مال خیلی وقت پیش بود، هنوز پیاده روی پارک را سنگ نکرده بودند و پر از خاک بود، من هیچ‌وقت پادشاه نشدم، هنوز هم آن پارک سنگ فرشش درست نشده و من قطع به یقین می‌دانم که تنها روزی آن سنگ فرش درست خواهد شد که من خود پادشاه بشوم و دستور درست کردنش را بدهم. از بحث دور نشویم، من می‌کوبم می‌روم توی آن پارک و می‌نشینم به روبرویم خیره می شوم و سیگار می‌کشم. همین. هیچ‌کار دیگری نمی کنم. برای ۴ یا ۵ ساعت به روبرویم خیره می‌شوم. بعدش بلند می‌شوم به سمت ماشین می‌روم در ماشین را باز می‌کنم درون آن می‌نشینم و روشنش می‌کنم. بی هیچ فکری می‌زنم سر دنده و حرکت می کنم. پخش ماشین هم برای خودش دلنگ دلنگی می‌کند. من دوباره از شرق دور به غرب وحشی نقل مکان می‌کنم. همین.
۳. امروز از روزهایی بود که من تصویر شماره ۲ را داشتم. من سالهاست که از تصویر شماره ۱ دور شده‌ام و با روش شماره ۲ زندگی می کنم. نه اینکه مدام از غرب به شرق بروم ولی گشادی‌ام می‌شود راه بروم یا قدم بزنم یا اطرافم را نگاه کنم یا حتی وقتی افسرده ام به سمت خانه بروم. اینها مال زمان دیگری بودند. در این زمان من با ماشین از غرب به شرق می روم در پارکی می‌نشینم و به روبرویم خیره می‌شوم و سیگار می‌کشم. همین. امروز از روزهایی بود که من تصویر شماره ۲ را داشتم و مدام به تصویر شماره ۱ فکر می‌کردم. به اینکه دستهایت یخ کرده اند و تو در آنها را در جیبت کرده‌ای، شانه‌‌هایت را جمع کرده‌ای و دستهایت در جیبت است، دستهایت در جیبت است، دستهایت در... به این می‌گویند نوستالژی. مدام به تفاوت این دو رفتار فکر می‌کردم و این فکر کردن به تفاوتها یعنی نوستالژی، نوس سگ، یعنی خاطره‌سازی، خاطره بازی. درجا زدن. این گونه است که انسانی به خودش می‌آید و می‌بیند از آنهمه سالهای جوانی گذشته و تا به خودش آمده هیچ‌چیزی غیر از خاطرات برایش نمانده است. من می‌ترسم از آنروز که بدون اینکه بفهمم از دست بروم. می‌ترسم از روزی که به تصویر ۳ بروم و تصویر ۲ برایم خاطره شود.

ای ترس تنهاییه من،

همه‌چیز با هم پیش میاد، انقدر همه‌چی شلوغ و پیچ در پیچه که نمی‌دونم از کجاش باید بگم، البته انسانهای زیادی هم این وسط درگیر و دخیلن که نمی‌شناسیدشون، مثلا ح. 
وضعیت ح.: ح. کسخل شده، یه شب خونه ما نشسته بودیم تو اتاق من و داشتم با خنده بهش می‌گفتم که خنده خنده چه‌جوری دارم به گا می‌رم، شوخی شوخی دارم می‌رم تو آخور خر. ح. یهو رفت رو مخم، من حس کردم که تو این قاراشمیشی منم نیاز دارم یه کم خودمو جمع و جور کنم، این جاکشم خوب می‌تونه بره خونه آرش این یه مدت رو، آخه ح، زیاد خونه ما می‌موند چون جا نداشت، پیش آرش کمتر می‌رفت چون من بودم و ح. و گرمابه و گلستان و این داستانا. قرار شد بره پیش آرش یه مدت تا من ذهنمو جمع و جور کنم. ولی این وسط یهو مسیج می‌ده که آقا بپا و مراقب باش و به ‌گایی نزدیک است و دو دقیقه مونده به شهادتت و نیش و این چیزا، با فاز این آدمایی هم میاد جلو که هم یه چیزی می‌دونن هم مهر کردنند و دهانش دوختند، منم هی هیچی نگفتم تا اینکه پریروزا ریدم به در و پیگرش و گفتم آقا جون من خودم به اندازه کافی تو زندگیم استرس دارم، تو بیشترش نکن. نمی‌خوام هشداری بهم بدی. گوشی رو هم روش قطع کردم. ح. کسخل شده.
به زرافه گفتم قضیه ح. رو. می‌گه شاید منظورش از خطر منم؟ می‌گم ح. تورو نمی شناسه. نهایتن دوبار دیده‌ت. در جریان من و تو نوع رابطمون و اینا نیست.
وضعیت زرافه: زرافه دراز است و خوشگل است. انقدر خوشگل که وقتی اولین بار با او به کافه دوستم رفتم که زرافه پیش از این تنها بدانجا می‌رفته دوستم در خلوت به من گفت آخر چگونه؟ مگر می‌شود؟ همه عمر همه‌ی ما با هم می‌گفتیم آخر چه کسی؟ به چه شیوه‌ای؟ دست آخر توی لندهور؟ وای خدا باورم نمی‌شود سیب سرخ همیشه نصیب شغال است. خلاصه، من و زرافه تصمیم گرفته‌ایم برویم از ایران. مثل خر روزهایمان را داریم درس می‌خوانیم، او می‌تواند بگوید شرایط مساعدی دارد تقریبا.
شرایط مساعد:
۱. حمایت روحی خانواده
۲. حمایت مالی خانواده 
۳. مدرک تحصیلی
۴. سن مناسب
۵. زبان مناسب
۶. عدم وابستگی به وطن
۷. وضعیت روحی متعادل
۸. نمی‌گویم بخت خوب ولی حداقل بخت معمولی

(البته موارد دیگری هم هست که به دلیل اطناب نوشته از گفتنشان صرف نظر می‌کنیم.)
زرافه تقریبا همه این گزینه‌ها را دارد ولی من در خانواده با هیچ شخصی حتی ارتباط کلامی در حد سلام هم ندارم، خانواده‌ام پول که هیچ عن کفتر هم در دستم نمی‌گذارند، درسم را نصفه نیمه رها کردم چون نمی‌توانستم با فضای دانشگاهم ارتباط برقرار کنم، سنم که مانند سن خر حسن گچی‌ست، زبان هم که زورکی دارم می‌خوانم الان، وطنم را هم دوست دارم، شاید چون تنها جایی‌ست که به همین سادگی می‌توان تن‌پرور بود یا تن‌لش بود یا تا به این سن ول گشت یا تقصیر تمام مشکلات را سر دولت و حکومت خالی کرد و مخدر را مثل بنز و به راحتی با نازلترین قیمت پیدا کرد، از گزینه ۷ و ۸ هم چیزی نگویم بهتر است.
ولی با همه اینها مثل اینکه ما تصمیم گرفته‌ایم برویم. مخصوصا من. دلایل زیادی برای خودم ردیف کرده‌ام. من این چندماه آخر را طوری زندگی کرده ام انگار که زندگی‌جدیدی شروع شده است، از همه‌ی انسانهای قدیمی زندگی‌ام بریده ام از دوستان ۱۵ ساله و اینها که آدم را می‌فهمند و اینها. ولی همه‌چیز هنوز مثل قبل است و چه بسا بدتر از قبل، تصمیم گرفته‌ام فضا و مکانم را هم عوض کنم. بروم و دیگر یاد هیچ‌کس نکنم. دوستان جدیدی برای خودم بسازم، خانواده جدیدی پیدا کنم و اینبار واقعا نویسنده شوم. دلیل دیگر اینکه به زندگی‌ام که فکر می‌کنم حس دوگانه‌ای مخلوط از شومی و گرانبهایی بهم دست می‌دهد. مانند فاوست، معامله شوم و گرانبها. انقدر این حس قوی‌ست که اذیتم می‌کند دیگر. می‌خواهم بروم خودم را از دور ببینم. دلایل زیاد دیگری هم دارم، ولی واقعا چرا؟ آن ن بنده خدا که داشت می رفت من بهش گفتم برو من هم می‌آیم ولی قصدم رفتن نبود. من اینجا را خیلی دوست دارم و دلم می‌خواهد همینجا زندگی کنم. این رفتار زشت من زبانزد همگان بود که هرکس از این کشور برود از دل من رفته و دیگر دوست من نیست.(البته نه تنها به خاطر اینکه اینجا را دوست دارم بل به این دلیل هم بود که دلتنگی پیرم می کند، بله من آدمی هستم که زود وابسته می‌شود.) ن رفت و من نرفتم، رابطه‌مان فاکد آپ مولاست، من دیگر هیچ اعتباری برایش ندارم، آن وقت این وسط من تصمیم گرفته ام با زرافه بروم به یک خارج دیگر. تصمیمم هم جدی‌ست. آخر چرا؟ 
مهم‌ترین نکته این است که می خواهم بروم زندگی جدیدی شروع کنم، به هیچ‌کس هم نگفتم دارم می روم. به هیچ کس هم نخواهم گفت. یک روز ناگهان از زندگی همه ی دوستانم و خانواده ام حذف خواهم شد. یک بار دیگر هم این کار را کرده ام، آن بار همه‌ی دوستانم را عوض کردم و گذشته‌ای را که از آن فراری بودم. می‌روم و همه‌پلهای ارتباطی را قطع می کنم. این شدنی ست و وسوسه برانگیز. 
آها نکته این بود که می خواستم فخر بفروشم که با همه این مشکلاتی که دارم و این شرایط مساعدی که ندارم ولی خواهم رفت چون من آدم کسخلی هستم و رد که می‌دهم دیگر دست خودم نیست. و من به شیوه خودم همیشه زندگی کردم نه به شیوه‌ای که همه مسایل پیش می‌روند. 
مسئله دیگری که ذهنم را مشغول کرده این است که زرافه کلی انرژی دارد به من می‌دهد که با هم برویم، دوستم دارد، عاشقم است، خوشگل است و پولدار، شما بودید عاشقش نمی شدید؟ حتی اگر منجر به خیانت می شد، آنهم در وضعیتی که پول خرید سیگار و علف و گهگاهی تل و قمار پوکر ماهانه و این قرتی بازیهایتان را هم ندارید. من در هر حال عاشقش شدم ولی می‌ترسم به محض اینکه از این مملکت خروج کنیم دوان دوان ره ن پیش بگیرم. هروقت به شنیع بودن رفتارم می‌اندیشم به داستایوسکی و زن اولش می‌اندیشم و این قیاس حالم را خوب می‌کند. من کلا نیاز دارم بدانم که انسان خوبی هستم تا بتوانم به زندگی ادامه بدهم، این خیلی چیز بدی ست. هی باید یک چیزهای الکی‌ای از درون خودم پیدا کنم که ادله بر انسان خوبی بودن من  است حتی اگر این را نخواهم پیدا کنم مدام اخلاقهای بد دیگران را پیدا می‌کنم و با تمسک به آنها حکم برائت خودم را امضا می کنم. انسان هم موجود عجیبی‌ست والا. خسته شدم. زیاد تایپ کردم. این پست را آپ می کنم تا پست بعدی را بلافاصله شروع کنم.