۱۳۹۳ تیر ۱۶, دوشنبه

چطور می‌شود که نوستالژی می‌شود؟

۱. یک زمانی قدیم‌ترها یادم است که داشتم دم غروب پیاده‌روی ولیعصر روبروی پارک ساعی را بالا‌ می‌رفتم، آن موقع ولیعصر هنوز یک طرفه نشده بود و برو بیایی داشت برای خودش. من مقصدم خانه‌ی آن زمانمان بود که در یوسف‌آباد بود. غمگین بودم، نه غمگین غمگین ولی یادم است که پاییز بود و پر برگ و پر خش خش و خیس بود و پر ابر. اورکت گرم بود و دستانم مچاله در جیبم سرد. دلم سخت گرفته بود و اندوه روی دوشم نشسته بود. دستم در جیبم بود و شانه‌هایم را جمع کرده بودم و راه می رفتم. 
۲. امروز هم مثل همه‌ی روزهای این مدت گذشت. روزهای این مدت دو‌گونه اند. گونه اول روزهای معمولی که در آنها کارهای معمولی انجام می‌دهم گونه دوم هم روزهایی که تنها به پارک می روم. 
تکلیف روزهای گونه اول که مشخص است، اما گونه دوم، تقریبا هفته‌ای یک بار پیش می آید، اصولا وقتی زرافه را نمی‌بینم که حالم را خوب کند پیش می‌آید، تا او هست عن بودن روحم را زیر سلطه خودش می‌گیرد. وقتی که نیست بعضی وقتهایش مخصوصا وقتهایی که می‌خواهم باشد و نیست، اعصابم گه مرغی می‌شود. ماشین را برمی دارم و در این ترافیک لعنتی و پر استرس این شهر غول‌پیکر از این سر شهر که منظورم غرب وحشی‌ست می‌کوبم می‌روم به آن سر شهر که منظورم شرق دور است تا برسم به پارکی که یک شب آنجا خوابیده بودم و همان شب خواب دیدم که قرار است پادشاه بشوم. مال خیلی وقت پیش بود، هنوز پیاده روی پارک را سنگ نکرده بودند و پر از خاک بود، من هیچ‌وقت پادشاه نشدم، هنوز هم آن پارک سنگ فرشش درست نشده و من قطع به یقین می‌دانم که تنها روزی آن سنگ فرش درست خواهد شد که من خود پادشاه بشوم و دستور درست کردنش را بدهم. از بحث دور نشویم، من می‌کوبم می‌روم توی آن پارک و می‌نشینم به روبرویم خیره می شوم و سیگار می‌کشم. همین. هیچ‌کار دیگری نمی کنم. برای ۴ یا ۵ ساعت به روبرویم خیره می‌شوم. بعدش بلند می‌شوم به سمت ماشین می‌روم در ماشین را باز می‌کنم درون آن می‌نشینم و روشنش می‌کنم. بی هیچ فکری می‌زنم سر دنده و حرکت می کنم. پخش ماشین هم برای خودش دلنگ دلنگی می‌کند. من دوباره از شرق دور به غرب وحشی نقل مکان می‌کنم. همین.
۳. امروز از روزهایی بود که من تصویر شماره ۲ را داشتم. من سالهاست که از تصویر شماره ۱ دور شده‌ام و با روش شماره ۲ زندگی می کنم. نه اینکه مدام از غرب به شرق بروم ولی گشادی‌ام می‌شود راه بروم یا قدم بزنم یا اطرافم را نگاه کنم یا حتی وقتی افسرده ام به سمت خانه بروم. اینها مال زمان دیگری بودند. در این زمان من با ماشین از غرب به شرق می روم در پارکی می‌نشینم و به روبرویم خیره می‌شوم و سیگار می‌کشم. همین. امروز از روزهایی بود که من تصویر شماره ۲ را داشتم و مدام به تصویر شماره ۱ فکر می‌کردم. به اینکه دستهایت یخ کرده اند و تو در آنها را در جیبت کرده‌ای، شانه‌‌هایت را جمع کرده‌ای و دستهایت در جیبت است، دستهایت در جیبت است، دستهایت در... به این می‌گویند نوستالژی. مدام به تفاوت این دو رفتار فکر می‌کردم و این فکر کردن به تفاوتها یعنی نوستالژی، نوس سگ، یعنی خاطره‌سازی، خاطره بازی. درجا زدن. این گونه است که انسانی به خودش می‌آید و می‌بیند از آنهمه سالهای جوانی گذشته و تا به خودش آمده هیچ‌چیزی غیر از خاطرات برایش نمانده است. من می‌ترسم از آنروز که بدون اینکه بفهمم از دست بروم. می‌ترسم از روزی که به تصویر ۳ بروم و تصویر ۲ برایم خاطره شود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر