۱۳۹۵ فروردین ۱۹, پنجشنبه

3

تصمیم گرفته‌ام جدی زندگی کنم. تا به حال واقعا اینقدر جدی نبوده‌ام، یعنی جدی زندگی نکرده‌ام. در بطن زندگی نبوده‌ام. همیشه جایی ایستاده‌ام که جریان اصلی زندگی از کنارم می‌گذرد، جوری که انگار می‌ترسم از واقعیت، می‌ترسم از اتفاقی که در زندگی واقعی می‌افتد، می‌ترسم صدمه شدیدی بهم بزند، در حقیقت می ترسم شکست بخورم. آنهایی که تلاش می‌کنند و شکست می‌خورند و باز تلاش می‌کنند دیگر شکست خورده به حساب نمی‌آیند، ولی آنها که تلاشی نمی‌کنند مطمئنن شکست خورده‌اند. 

گوشه ای از مصایب نویسنده در مدت غیبتش.

اتفاقها میافتند، وقتی که زندگی را ثبت میکنی بیشتر میفهمی چگونه میافتند و از چه مسیری گذشتی که به اینجا رسیدی.
زندگی من هم مستثنی نیست از این قاعده. میل جنسی ام بازگشت، زرافه از ایران رفت، من کار کردم و کار کردم و سعی کردم فراموش کنم، ن تولدم را تبریک گفت، چند روز با هم در وایبر و اینها حرف زدیم ولی باز هم کارمان نشد، من کار کردم و کار کردم و سعی کردم فراموش کنم، از من پرسید با کسی هستی؟ ازدواج نکردی؟ من خندیدم و گفتم نه. خنده ام میخواستم برایش معنی این را داشته باشد که یعنی ای بابا، این چه سوالی ست میپرسی؟ مگر بعد تو میشود؟ ولی او .معنی خنده ام را نفهمید یا نخواست بفهمد یا نخواست من بدانم که فهمیده است، ولی پر واضح است که دروغ می‌گفت،

ازدواج نمیکنم چون آدمش نیستم. با کس دیگری هم نبودم چون زرافه از ایران رفته بود و واکنش من به همهی اینها هیچ . چیز نبود. من کار کردم و کار کردم و سعی کردم فراموش کنم. سه ماه پیش دوباره با کسی آشنا شدم. نامش را م میگذاریم. م جذاب است، بامزه و نکته سنج است، زبانش و شوخیهایش بینظیر است، میتواند در آن واحد مسخرهات کند و تا حد گریه بخنداندت، او در کل دختر خوبیست، قرار بود بزرگسال باشیم و قضیه را عاطفی و این حرفها نکنیم ولی این خیال خامی بود، او عاطفیاش کرد و همه چیز دارد به گا میرود. کار را به جایی رساند که من را قرار بود شام ببرد خانهشان و به خانوادهاش نشان بدهد و بعدش از ایران برویم. من آدم از ایران رفتن نیستم، هم خودم این را می‌دانم هم همه‌ی دخترانی که فرستادمشان بروند ولی م اصرار دارد رابطه را زیاد کند و به من بقبولاند که مهمترین آدم زندگی‌اش بودم تا به امروز ولی من نمی‌دانم چرا چندان برایم مهم نیست و از وقتی احساس کردم می‌خواهد مرا برای خودش بکند و   
از من می پرسد امروز چه کردم و کجا رفتم و روزم چگونه بود از دستش فراری شده‌ام. او ناراحت شده از اینکه من دور می‌شوم، چند روز پیش به این فکر می‌کردم چگونه این رابطه را تمام کنم که برایم راحت تر باشد، واقعیتش این است که نگران ضربه خوردن کسی نیستم، شاید قبلا برایم مهم بود ولی الان برایم یک مقوله‌ی عادی‌ست، یعنی بازی اینجور است که دو نفر می‌آیند و بعد جدا می‌شوند، این جدایی اصولا برای یکی از طرفین هزینه‌ی سنگین تری دارد، تقصیر کسی نیست.
تا اینجای این پست برای چند ماه قبل بود، یادم نمی‌آید چه نتیجه ای میخواستم از آن بگیرم ولی میدانم که کار کردم، و کار کردم و کار کردم.
سعی می کنم خیلی بیشتر از قبل اینجا بنویسم.