۱۳۹۳ مرداد ۲۰, دوشنبه

ن انتخاب کرده است.

امروز صبح ساعت ۳:۳۰ بعدازظهر از خواب بیدار شدم. این اتفاقی نادر در زندگی من نیست، اتفاقا برعکس این خیلی نادر شده است. 
ساعت ۳:۳۰ به ضرب زنگ بد صدای موبایلم که خودم آن را انتخاب کرده‌ام و ریشه‌ی این انتخاب را با نگاهی به وضعیت اسف بار من می‌توان در انتخاب‌های تخمی من در زندگی جستجو کرد.
مثلا همین انتخاب که با اینکه مثل خر خوابم می‌آید به زور خودم را بیدار نگه می‌دارم تا صبح شود و بعد بخوابم. این تصمیم گیری‌ها به هیچوجه در خودآگاه من اتفاق نمی‌افتد، همه‌ی آنها در قعر چاه عمیق پر لجنی اتفاق می‌افتد که نامش ناخودآگاه یک موجود بدبخت در پایتخت تخمی یک کشور جهان سوم است. من هیچ اراده‌ای در این تصمیم گیری‌ها ندارم (البته که از این بابت خوشحالم چون من همیشه از مسئولیت فرار کرده‌ام و شانه خالی کردن از زیر باری، هر نوع باری را دوست دارم) و خودم را می‌توانم ملامت و سرزنش نکنم.
دقیقا مثل همین امروز، بیدار شدم و دیدم که قراری داشتم که دیگر دیر شده، کارهایی داشتم برای انجام دادن که دیگر دیر شده. رفتم به آشپزخانه و بعدازظهرم را مثل یک صبح با چای و نان و پنیر شروع کردم، به روی خودم هم نیاوردم، همینطور که پنیر را به مقدار زیاد روی نان بربری مانده می‌مالیدم به پدری فکر می‌کردم که اگر الان این صحنه را می‌دید می‌گفت نون رو با پنیر می‌خوری یا پنیر رو با نون؟ پدرم برای هر وضعیتی جمله قصار خود را ساخته بود، انگار تجربه‌ی زندگی برای او همین بود، که این همه سال زندگی کند و این را بفهمد که مناسب‌ترین جمله برای هر وضعیتی چیست و همان را ضبط کند و بنا به وضعیت تجربه‌ی زندگیش را به مخاطب فرو کند، هرچند که مخاطب به تخمش هم نباشد که این حاصل یک عمر زندگی اوست. بعد از فکر به حضور پدر و جمله‌ی قصارش چون پدرم مال گذشته‌ی زندگی من است به گذشته فکر کردم، به اینکه هیچ چیز اینقدر بد نبود و سعی کردم به این فکر کنم این بد شدن برای همه اتفاق می‌افتد وقتی سنشان بالا می‌رود یا نه، فقط برای عده‌ای آنهم نه به دلیل بالا رفتن سنشان که به دلیل تغییر جهان اطرافشان و به گه نشستن این جهان. آنتروپی تخمی. دیدم جوابی برایش ندارم، همینجور که خرامان خرامان ایستاده در آشپزخانه نان و پنیر می‌خوردم فکرم را منحرف کردم به خوبی‌ها گذشته و بدی‌های الان. اولین چیزی هم درگیرش شدم همین پنیر بود، من دلم برای آن پنیرهای فتا که جلد قرمز و سفید داشت و یک سری گاو در روی جلدش در چمنزاری مشغول چرا بودند تنگ شده. همان که نوشته بود تهیه شده از شیر گاوهای فلان و بیسان هلند. طعم این پنیری که الان می‌خورم خیلی بد است. زهرمار است. همه‌ی پنیرها دارند همین مزه را می‌دهند. از طعم پنیر گذشته‌م و به انسانها و روابط فکر کردم، به اینکه توقعات این شکلی نبود، زندگی ها این شکلی نبود، هیچ‌کدام ما این شکلی نبودیم، همه مسائل ساده‌تر برگزار می‌شد ولی حالا نه. من نمی‌دانم ن کجاست و چه می‌کند، ن بعد از این همه سال تازه فهمیده تفاوت سطح طبقاتی ما خوب نیست. فهمیده که من یک اشتباه بودم و من مدام به این فکر می کنم که از دست دادن او چه از دست دادنی‌ست! حالم بد شد. پنیر را به بدترین گوشه یخچال، کنار سس خردل تبعید کردم و همه‌ی نان‌های مانده‌ی باقی مانده را در سفره‌ای پلاستیکی آنقدر پیچاندم تا خفه شدند. اما با چایی‌ام هنوز کمی رفاقت داشتم، برش داشتم و به اتاقم آمدم و دیدم آنقدر حالم بد است که بهتر است با شما هم به اشتراکش بگذارم، شاید حداقل یکی بخواند و حالش عن شود و من در رسالتم موفق شوم. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر