۱۳۹۳ آذر ۱۲, چهارشنبه

بی دلیل آرام بی دلیل وحشی

من سریع عادت می‌کنم و سعی می‌کنم عادت نکنم. همیشه نگران عادت کردن‌هایم هستم و با وسواس برخورد می‌کنم. مثلا مدتی با اسمارت فون که کار می‌کنم وقتی روی لپ تاپ می‌خواهم تایپ کنم دستم روی جایگاه حروف در اسمارت فون می‌رود. مثلا اگر جای "گ" روی کیبورد اینجا باشد و در صفحه ی تایپ اسمارت فون فلان جا من هی می‌روم سراغ فلان جا روی کیبورد لپ تاپ. کلا حافظه ی حسی عاطفی ام وحشتناک مستعد است.
با ن که رابطه ام ریده شد تویش حس غریبی داشتم، حسی که گهگاه الان هم به سراغم می‌آید. وقتی که ریدم توی یک همچین رابطه ی عجیب و زیبایی از همان روز اول مدام در یک بحران دو سویه بودم. اینکه با ن نبودن بد است یا خوب. با خودم به ضرص قاطع می‌گفتم بد است و به گا رفته ام و فلان، اینقدر بد است که وبلاگ نویس شده‌ام ولی باز بعدش یک حسی مانند دستی پشت پرده که با اعمال فشارش می‌تواند سرنوشت‌ها را تغییر دهد به من می‌گفت اتفاقا خوب است که ن دیگر نیست. که عشق زندگیت دیگر نیست. که رها شده‌ای، که دیگر آزادی و عادت نمی‌کنی. من همه‌ی زندگیم با وسوسه‌های همین دست پشت پرده به گا رفته است و لامصب مجبورم می‌کند به عمر رفته و نیامده فکر کنم و وحشت از مرگ فرا بگیردم و از به گا دادن خودم در این همه سال نه تنها پشیمان نباشم بلکه به خودم بقبولانم که به به خیلی هم خوب زندگی کرده ام و باحال. ایول که هی از عادت فرار کرده ام و فلان. اما الان که چند وقتی ست دست پشت پرده همه‌ی زندگیم را گاییده و چیز دیگری برای گاییدن نیافته و من را با خاک یکسان کرده فعلا کاری نداردم و بهم اجازه می‌دهد با خیال راحت فکر کنم، وبلاگ بنویسم، با دخترها لاس خوشکه ی بی اخر عاقبت بزنم -چون ماه‌هاست توانایی فعالیت جنسی را از دست داده‌ام تا باز دوباره روزی به دست اورمش و خوشحال شوم- و از همین کارها. نشستم و به عادت کردن فکر کردم. ن رفت. زرافه هم رفت. همه رفتن کسی دور و برم نیست. سی و خورده ای از زندگیم رفت. همه‌چیزم دیرتر از موعد اتفاق افتاده یا اصلا اتفاق نیافتاده. از شروع مجدد می‌ترسم نه به خاطر ترس از تغییر به خاطر ترس از شانس‌ها و اتفاقات تخمی ولی باز هم دوباره شروع می‌کنم. عادت کردن خیلی چیز غریبی ست. خیلی ها با عادت کردن مشکل دارند ولی همزمان عادت بکن‌های خوبی هستند. هیچ ایرادی به شان وارد نیست والا.  عادت کردن انگار زمانی‌ست که تو بهترین چیزی که توقع داری را به دست می‌اوری و این ربطی به بهترین چیز موجود ندارد. ربط به توقع تو دارد. اگر توقع تو قاطر باشد به قاطر عادت می‌کنی حتی اگر اسب و شتر و فیل بهتر از آن باشند. عادت کاملا یک جور پتانسیل است. می‌روی در کافه‌ای می‌نشینی و ازت می‌پرسند چی می‌خوری و تو جواب می‌دهی همان همیشگی و آنها می‌دانند همان همیشگی تو چیست. یا اینکه هر کافه‌ای می‌روی فقط یک چیز را سفارش می‌دهی مثلا چای -چون بی پولی و حتی اگر پولدار هم باشی کمی خسیسی و از پول خرج کردن می‌ترسی- فرقی هم نمی‌کند طعم چای اینجا با هرجا فرق دارد. فقط اینکه تو به چای خوردن عادت کرده ای، این حس امنیت به تو می‌دهد. اینکه تو عادت داری هر زمانی که سیخ کردی جق بزنی، مکان و زمانش برایت مهم نیست، اینکه تو بهترین چیزی را که فکر می‌کنی در زندگی لیاقتش را داشته ای به دست آورده ای و همان شده‌ای و بعد از این نمی‌خواهی تلاشی کنی یا سعی می‌کنی آرامش خودت را حفظ کنی. این امنیت است. این عادت است. این که تو سال‌ها با یک زن بخوابی و همه‌ی چم و خمش دستت است و بلدی چطور مانند سازی قدیمی که همیشه با تو بوده و قلقش را بلدی چگونه صدای آن زن را در بیاوری، از کجا شروع کنی چه مراحلی را طی کنی و نقطه ی اوج را کجا انتخاب کنی، این که تا حدودی وضعیتی قابل پیش بینی داری. این حس امنیت است. این بهترین حس دنیاست. تو نیازی به فکر کردن به مسایل جدید نداری. نیازی به تحلیل‌های جدید نداری، نیازی به انسانهای جدید نداری. تو در خودت فرو رفته ای و آرام آرام می‌میری. دیگران در خود فرو نرفته اند ولی سریع تر از تو میمیرند. تو نیازی به جستجو کردن در جهان پیرامونت برای ضبط تجربه های جدید نداری. تو صرفا یک‌جا نشسته ای و در خاطرات گذشته ات غور می‌کنی. درباره‌ی روزهای رفته و احتمال روزهای نیامده. تو حال و گذشته و آینده ات را با هم ادغام کرده ای و زندگی می‌کنی، تنها ترس تو از بین رفتن عادت‌هاست ولی برای دیگران هر تجربه ی جدید هر دقیقه‌ی جدید ترسی تازه است، ترسی ناشناخته. تو با عادت کردن صرفا گزینه‌های تهدید را کمتر کرده ای و این یعنی امنیت.


من چرا به صورت مداوم با حس امنیت خودم مخالفت کرده‌ام؟ باید ازدواج کنم. این اولین قدم است.


می‌دانم که وقتی روالی به وجود می‌اورم و امنیتی در ان روال می‌یابم مثل یک گاو وحشی می‌زنم همه‌چیز را به هم می‌ریزم تا مجبور شوم از اول شروع کنم ولی باز هم این خودش روشی‌ست برای اطلاع از حیات.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر