مدام دارم غر میزنم. از خودم بدم میآید، مثل همهی آدمهای تکراری اطرافم، آدمهایی که اکثر خصوصیتهای آنان شبیه هم است:
جوانند
امیدوارند ولی خودشان نمیدانند و فکر میکنند ناامیدند
از مردم مملکتشان نالانند ولی خود نیز یکی از همین مردم و از قضا عین همین مردمند
اگر مثلا سیگار میکشند به شیوهی اغراق آمیزی آن را درست میپندارند و اگر نمیکشند هم به همین شیوه اغراق آمیز دلایل قانع کننده دارند.
همیشه باید یا رگهایشان پر باشد یا کلهشان، به قول دیگر یا دراگ یا الکل و ندرتا هر دو.
فکر میکنند بزرگترین ظلم تاریخ در حق آنها اعمال شده
فکر میکنند هیچ کس قدر آنها را نمیداند
فکر میکنند هیچ کس آنها را درک نمیکند
برای هرکاری توجیحی دارند ولی بقیه حتی اگر همان کار را بکنند حق ندارند، در کل بودن حق با من آنقدر مسلم است که این که من ممکن است اشتباه کنم محلی از اعتنا ندارد.
هیچ گهی نیستند ولی فکر میکنند خیلی گهی هستند
در درون نسبت به همه جهان پارانویدند و بدبین و این تئوری توطئه مغزشان را کچل کرده ولی در ظاهر خیلی کول و فلانند و با همه رفیق و فلان.
از واژههای خارجی در حرفهایشان استفاده میکنند مانند همین کول در بند قبلی.
عقل ندارند.
من نمیدانم چقدر تا انفجار فاصله دارم، مثل خیلی زمانهای دیگر زندگیم حالم خیلی بد است. مثل همان خیلی زمانهای زندگیم فکر میکنم هیچوقت اینقدر بد نبودهام، انقدر این حال بد را با خود حمل کردهام که دیگر نمیتوانم نوساناتش را تجزیه تحلیل کنم. چیزی را که میدانم و میفهمم این است که دوست ندارم منفجر شوم، دوست دارم ساکت شوم و آرام، نه آن آرامی که همهچیز به خوبی و خوشی تمام شده که میدانم آن آرزوییست محال و تنها زمانی که در فیلمهای تخمی هالیوودی میبینمش به صورت نیم بند و مجازی حالم خوب میشود که وجود دارد. فقط اینترنت نیست که جهانی مجازی ساخته. بله، نمیخواهم آرام شوم از آن آرامهای خوب که هیچ چیز بدی وجود ندارد، از این آرامهایی که خیلیها در اطرافم دارند و میبینم، از همینها که همه چیز تخمیست ولی تو هم همراه همه چیز تخمی یا به قولی به تخمم شدهای و برایت دیگر مهم نیست. نه اینکه مهم نیست، مهم هست ولی چون نه جان مبارزه و نه حوصلهاش را داری مینشینی و تنها نگاه می کنی و گهگاهی میتوانی برای دیگران فقط تعریف کنی که چطور از محور بودن افتادهای و چطور تاثیرت مثل گیاهیست در برابر معادلهی پیچیدهای از ریاضیات محض فقط نگاه میکنی و ناراحت میشوی و میشکنی ولی نه آنقدر ناراحت و شکننده که در تو تغییری به وجود بیاورد.
نمیتوانم نوسانات این حال بد را رصد کنم ولی اگر قرار باشد منفجر شود از حیطه مسئولیت من بیرون است. همیشه که حالم بد می شود فکر میکنم منفجر میشوم ولی نمی شوم. اما می دانم که اگر منفجر شوم میشوم مثل همین هواپیمایی که سقوط کرد و کلی آدم را به گا داد. سقوطی پر سر و صدا خواهم داشت و ممکن است بعد از آن رئیس جمهور اجازه پرواز من را هم لغو کند.
غم انگیز است اینجا نوشتن. گشتم دنبال دکمهای که همهی این نوشتهها را پرایوت (کلمهها خارجی حس سکیور بودن به من میدهند چون فکر می کنم کسی نمیفهمدشان) کند و اینها ولی پیدایش نکردم. انگار که حالا خیلی مهم هستم و همه نشستهاند ببینند من چه گهی میخورم آنها هم همان را بخورنند. در زندگی واقعیم از این هم بی اهمیتترم.
اینجا جای خوبی نیست برای تمام کردن این نوشته ولی من همینجا تمامش میکنم چون همیشه تنها کاری را که خوب بلدم در زندگی گرفتن تصمیمات اشتباه است و من در این زمینه متخصص میباشم.
پ.ن: یک چیز مهمی را میخواستم بنویسم در این پ.ن که یادم رفت. اگر یادم آمد بعدا می آیم و میگویم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر