با لپ تاپم پوکر بازی میکردم یهو به خودم اومدم دیدم جدی جدی مراقبم پوکر فیس باشم.
کویرها به انتظار بارش مینشینند، آنقدر که دلیل نشستن از خاطرشان میرود، ایلعازر همیشه منتظر مسیح میماند و من به پرندههایی که با دست خود از قفس بیرون آورده و رها کردم دلتنگ میشوم.
۱۳۹۳ مرداد ۲۸, سهشنبه
پرم از تردید...
اسهال تردید مدام بین ریدن و گوزیدن است. تردیدی هملت وار. شک به ماهیت چیزی که درون توست ولی برایت ناشناخته است. آنچنان ناشناخته که از ابرازش خودداری میکنی.
من در زندگانیام کم دیدهام کسانی را که خطر گوزیدن زمانی که اسهالند را به جان بخرند ولی همان معدود آدمها به نظر من لیاقت زندگی را دارند. آنها شجاع ترینهایند حتی اگر در انتخاب خود اشتباه کنند و گوزی در کار نباشد. حتی اگر همهچیز آوار شود در شلوارشان و سر بخورد تا پاچههایشان. حتی اگر رایحهی این اشتباه همهی اطرافیان را آزرده خاطر کند.
روزی یکی از همین معدود انسانها رازی را به شیوهی یک عرفان شرقی به من گفت :
در گوز نود درصد آدمهای اسهالی همیشه نشانههایی از عن هست. یا نباید گوزید یا نباید ترسید.
۱۳۹۳ مرداد ۲۰, دوشنبه
از حال بد به حال گه
مدام دارم غر میزنم. از خودم بدم میآید، مثل همهی آدمهای تکراری اطرافم، آدمهایی که اکثر خصوصیتهای آنان شبیه هم است:
جوانند
امیدوارند ولی خودشان نمیدانند و فکر میکنند ناامیدند
از مردم مملکتشان نالانند ولی خود نیز یکی از همین مردم و از قضا عین همین مردمند
اگر مثلا سیگار میکشند به شیوهی اغراق آمیزی آن را درست میپندارند و اگر نمیکشند هم به همین شیوه اغراق آمیز دلایل قانع کننده دارند.
همیشه باید یا رگهایشان پر باشد یا کلهشان، به قول دیگر یا دراگ یا الکل و ندرتا هر دو.
فکر میکنند بزرگترین ظلم تاریخ در حق آنها اعمال شده
فکر میکنند هیچ کس قدر آنها را نمیداند
فکر میکنند هیچ کس آنها را درک نمیکند
برای هرکاری توجیحی دارند ولی بقیه حتی اگر همان کار را بکنند حق ندارند، در کل بودن حق با من آنقدر مسلم است که این که من ممکن است اشتباه کنم محلی از اعتنا ندارد.
هیچ گهی نیستند ولی فکر میکنند خیلی گهی هستند
در درون نسبت به همه جهان پارانویدند و بدبین و این تئوری توطئه مغزشان را کچل کرده ولی در ظاهر خیلی کول و فلانند و با همه رفیق و فلان.
از واژههای خارجی در حرفهایشان استفاده میکنند مانند همین کول در بند قبلی.
عقل ندارند.
من نمیدانم چقدر تا انفجار فاصله دارم، مثل خیلی زمانهای دیگر زندگیم حالم خیلی بد است. مثل همان خیلی زمانهای زندگیم فکر میکنم هیچوقت اینقدر بد نبودهام، انقدر این حال بد را با خود حمل کردهام که دیگر نمیتوانم نوساناتش را تجزیه تحلیل کنم. چیزی را که میدانم و میفهمم این است که دوست ندارم منفجر شوم، دوست دارم ساکت شوم و آرام، نه آن آرامی که همهچیز به خوبی و خوشی تمام شده که میدانم آن آرزوییست محال و تنها زمانی که در فیلمهای تخمی هالیوودی میبینمش به صورت نیم بند و مجازی حالم خوب میشود که وجود دارد. فقط اینترنت نیست که جهانی مجازی ساخته. بله، نمیخواهم آرام شوم از آن آرامهای خوب که هیچ چیز بدی وجود ندارد، از این آرامهایی که خیلیها در اطرافم دارند و میبینم، از همینها که همه چیز تخمیست ولی تو هم همراه همه چیز تخمی یا به قولی به تخمم شدهای و برایت دیگر مهم نیست. نه اینکه مهم نیست، مهم هست ولی چون نه جان مبارزه و نه حوصلهاش را داری مینشینی و تنها نگاه می کنی و گهگاهی میتوانی برای دیگران فقط تعریف کنی که چطور از محور بودن افتادهای و چطور تاثیرت مثل گیاهیست در برابر معادلهی پیچیدهای از ریاضیات محض فقط نگاه میکنی و ناراحت میشوی و میشکنی ولی نه آنقدر ناراحت و شکننده که در تو تغییری به وجود بیاورد.
نمیتوانم نوسانات این حال بد را رصد کنم ولی اگر قرار باشد منفجر شود از حیطه مسئولیت من بیرون است. همیشه که حالم بد می شود فکر میکنم منفجر میشوم ولی نمی شوم. اما می دانم که اگر منفجر شوم میشوم مثل همین هواپیمایی که سقوط کرد و کلی آدم را به گا داد. سقوطی پر سر و صدا خواهم داشت و ممکن است بعد از آن رئیس جمهور اجازه پرواز من را هم لغو کند.
غم انگیز است اینجا نوشتن. گشتم دنبال دکمهای که همهی این نوشتهها را پرایوت (کلمهها خارجی حس سکیور بودن به من میدهند چون فکر می کنم کسی نمیفهمدشان) کند و اینها ولی پیدایش نکردم. انگار که حالا خیلی مهم هستم و همه نشستهاند ببینند من چه گهی میخورم آنها هم همان را بخورنند. در زندگی واقعیم از این هم بی اهمیتترم.
اینجا جای خوبی نیست برای تمام کردن این نوشته ولی من همینجا تمامش میکنم چون همیشه تنها کاری را که خوب بلدم در زندگی گرفتن تصمیمات اشتباه است و من در این زمینه متخصص میباشم.
پ.ن: یک چیز مهمی را میخواستم بنویسم در این پ.ن که یادم رفت. اگر یادم آمد بعدا می آیم و میگویم.
ن انتخاب کرده است.
امروز صبح ساعت ۳:۳۰ بعدازظهر از خواب بیدار شدم. این اتفاقی نادر در زندگی من نیست، اتفاقا برعکس این خیلی نادر شده است.
ساعت ۳:۳۰ به ضرب زنگ بد صدای موبایلم که خودم آن را انتخاب کردهام و ریشهی این انتخاب را با نگاهی به وضعیت اسف بار من میتوان در انتخابهای تخمی من در زندگی جستجو کرد.
مثلا همین انتخاب که با اینکه مثل خر خوابم میآید به زور خودم را بیدار نگه میدارم تا صبح شود و بعد بخوابم. این تصمیم گیریها به هیچوجه در خودآگاه من اتفاق نمیافتد، همهی آنها در قعر چاه عمیق پر لجنی اتفاق میافتد که نامش ناخودآگاه یک موجود بدبخت در پایتخت تخمی یک کشور جهان سوم است. من هیچ ارادهای در این تصمیم گیریها ندارم (البته که از این بابت خوشحالم چون من همیشه از مسئولیت فرار کردهام و شانه خالی کردن از زیر باری، هر نوع باری را دوست دارم) و خودم را میتوانم ملامت و سرزنش نکنم.
دقیقا مثل همین امروز، بیدار شدم و دیدم که قراری داشتم که دیگر دیر شده، کارهایی داشتم برای انجام دادن که دیگر دیر شده. رفتم به آشپزخانه و بعدازظهرم را مثل یک صبح با چای و نان و پنیر شروع کردم، به روی خودم هم نیاوردم، همینطور که پنیر را به مقدار زیاد روی نان بربری مانده میمالیدم به پدری فکر میکردم که اگر الان این صحنه را میدید میگفت نون رو با پنیر میخوری یا پنیر رو با نون؟ پدرم برای هر وضعیتی جمله قصار خود را ساخته بود، انگار تجربهی زندگی برای او همین بود، که این همه سال زندگی کند و این را بفهمد که مناسبترین جمله برای هر وضعیتی چیست و همان را ضبط کند و بنا به وضعیت تجربهی زندگیش را به مخاطب فرو کند، هرچند که مخاطب به تخمش هم نباشد که این حاصل یک عمر زندگی اوست. بعد از فکر به حضور پدر و جملهی قصارش چون پدرم مال گذشتهی زندگی من است به گذشته فکر کردم، به اینکه هیچ چیز اینقدر بد نبود و سعی کردم به این فکر کنم این بد شدن برای همه اتفاق میافتد وقتی سنشان بالا میرود یا نه، فقط برای عدهای آنهم نه به دلیل بالا رفتن سنشان که به دلیل تغییر جهان اطرافشان و به گه نشستن این جهان. آنتروپی تخمی. دیدم جوابی برایش ندارم، همینجور که خرامان خرامان ایستاده در آشپزخانه نان و پنیر میخوردم فکرم را منحرف کردم به خوبیها گذشته و بدیهای الان. اولین چیزی هم درگیرش شدم همین پنیر بود، من دلم برای آن پنیرهای فتا که جلد قرمز و سفید داشت و یک سری گاو در روی جلدش در چمنزاری مشغول چرا بودند تنگ شده. همان که نوشته بود تهیه شده از شیر گاوهای فلان و بیسان هلند. طعم این پنیری که الان میخورم خیلی بد است. زهرمار است. همهی پنیرها دارند همین مزه را میدهند. از طعم پنیر گذشتهم و به انسانها و روابط فکر کردم، به اینکه توقعات این شکلی نبود، زندگی ها این شکلی نبود، هیچکدام ما این شکلی نبودیم، همه مسائل سادهتر برگزار میشد ولی حالا نه. من نمیدانم ن کجاست و چه میکند، ن بعد از این همه سال تازه فهمیده تفاوت سطح طبقاتی ما خوب نیست. فهمیده که من یک اشتباه بودم و من مدام به این فکر می کنم که از دست دادن او چه از دست دادنیست! حالم بد شد. پنیر را به بدترین گوشه یخچال، کنار سس خردل تبعید کردم و همهی نانهای ماندهی باقی مانده را در سفرهای پلاستیکی آنقدر پیچاندم تا خفه شدند. اما با چاییام هنوز کمی رفاقت داشتم، برش داشتم و به اتاقم آمدم و دیدم آنقدر حالم بد است که بهتر است با شما هم به اشتراکش بگذارم، شاید حداقل یکی بخواند و حالش عن شود و من در رسالتم موفق شوم.
۱۳۹۳ مرداد ۱۹, یکشنبه
پستی پر از کثافت
روزهای شلوغ رو دوست دارم، روزهایی که مدام باید مثه سگ از این ور به اون ور بدوام حتی اگه به گا برم و هوا اینهمه گرم باشه و لای پام عرق سوز بشه.
دخترایی که بعد از سکس گریه میکنن به نظرم آدمای افسردهای نیستن. آدمای تخمیاین. این دسته از آدما رو کاملا باید ایگنور کرد ولی من نمیکنم. نمیدونم چرا.
موهام رو کوتاه کوتاه کردم، هرچند قبلش هم زیاد بلند نبود. هر دفعه موهامو کوتاه میکنم حس میکنم قراره یه تغییر بزرگ تو زندگیم به وجود بیاد، قراره منظم و کوشا بشم ولی هر دفعه بعد از گذشت ۱۷ دقیقه میفهمم که زهی خیال باطل و من هیچ گهی قرار نیست باشم و همون آقایی که بودم میمونم.
توی خونه انقد که با همه رابطهم خوبه وضعیت پیامبر توی شعب ابی طالب رو دارم.
پریروزا ۵ صبح یه تیکه شیره انداختم بالا، ظهرش ۴ لیتر آبجو خوردم، شبش اسهال شدم. اسهال حس خوبی بهم میده. وقتی یهو کاملا خالی میشه شیکمم. یهو. با فشار. از همهی چیزایی که توی شیکمم بوده راحت میشم، باعث می شه این باور تو من قوت بگیره که یه روزی همهی فکر و خیالا، همهی چیزایی که تو سرته و اذیتت میکنه میتونه مثه یه اسهال از کلهت بره بیرون و کلهت یهو خالی بشه، همونجوری که وقتی دلت خالی می شه احساس یه ضعف و بی حالی خوشایند میکنم همونقدر هم وقتی کلهم خالی بشه حال خوشی بهم دست خواهد داد. مطمئنم.
در کل بالاتر از خوردن خوابیدن ریدن و شاشیدن تو زندگیم لذتی ندیدم. مخصوصا ریدن و شاشیدن.
۱۳۹۳ مرداد ۱۴, سهشنبه
منطق نامفهوم
زنه همسایهم اومده میگه میشه تو خونه سیگار نکشی؟ میگم کجا بکشم؟ میگه چهمیدونم برو پارک. میگم خب من میرم پارک میدوم میگه خب پس تو خونه سیگار نکش.
اشتراک در:
پستها (Atom)