زمانهایی در زندگیام یادم است از شدت درماندگی و بیچارگی و به گا رفتهگی و شدت حملات مداوم انسانها و شرایط زندگیم به من، مینشستم و فکر میکردم. تصویر خودم را میدیدم در بیابانی در کویری در جای خشک و بیآب و علفی که زرهی تکه تکه مانند زره دوران شوالیهها تنم است بدون سپر و شمشیر یا هر وسیله دفاعی روی دو زانو نشستهام و لکههای خون روی صورت و زرهام خشک شده. آفتاب داغ داغ میزند. دورتادور مرا دشمنانی گرفتهاند که تا دندان مسلح و سوار بر اسب به سمت من میآیند. من تنها کاری که میکنم این است که به سختی سرپا میایستم و بدون هیچ امیدی به دشمنانم نگاه میکنم. خودم را از بیرون میدیدم، بیشترش را هم به صورت هلی شات. من منتظر ایستادهام تا هرکدام بیایند و زخمی به من بزنند تا اینکه نعش من بر زمین بیافتد. یک بار به ن گفتم این تصویر را و او با آن چشمهای باهوشش فقط نگاهم کرد. خودم را مانند سلحشوری میدیدم که میخواهد جلوی دشمنانش بایستد و با عزت بمیرد، این نگاه من به خودم از خود بزرگ بینیام نشات میگیرد وگرنه واقعیت این است که من در زندگی پر فراز و نشیبم هیچ گهی نخوردهام و هیچ گهی نشدهام. پر از سرخوردگی و شکست هستم. برنامهای برای آیندهام ندارم، تخصصی ندارم، تقریبا به ۳۰ سالگیام رسیدهام. ن در کنارم نیست، مرا باور ندارد، خانوادهام هم مرا انگلی میدانند در این اجتماع شتابزده و متوقع و سختگیر دوستانم را هم کنار گذاشتهام. من مرد تنهای شبم و این حرفها. بهتر است به جای آن تصویر سلحشور یا قهرمانی در کربلا خودم را پرچمی در زیر باران ببینم، و یا حتی نه، آدمی زیر باران بسیار شدید که تنها یک پیرهن نخی تنش است و شلوار پارچهای و موهایش خیس شده و چرب شده و از لای موهایش آب به صورتش روان شده و او خسته شده از جمع کردن آب از روی پیشانیش و آب سرد که از لای موهایش روی صورتش میریزد او چربیش را حس میکند و چندشش میشود و پیراهنش به تنش چسبیده و به نوک سینههایش چسبیده که آنهم تحریک شده و از شدت این سایش، نوک سینههایش میسوزد و خلاصه که وضعیت کثافتیست و این آدم بیزار است از زمین و زمان در آن لحظه و هیچ کس هم نیست که او بتواند تقصیر را گردنش بیندازد و داد و بیداد الکی سر او راه بیندازد. آن تصویر سلحشور که ذکر خیرش بود را تا به حال ۳ بار در زندگیام دیدهام. ببینید چقدر باید حالم بد باشد که ببینمش. یک بار از این ۳ بار مربوط به همین روزهاست. ن هم نیست. من خیلی جدی تکیهگاهی ندارم و این نگرانم میکند. حس میکنم تحملم رو به اتمام است و نیرویم و امیدم. باید بدون هیچ تلاشی یک اتفاق خوب برایم بیافتد چون هرچه تلاش کردم هیچ چیز خوبی اتفاق نیافتاد و دیگر انرژی تلاش کردن ندارم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر