هیچ کاری نکردن. شواهد و قرائن مرا در این وضعیت نشان میدهد. من خودم اما موافق نیستم. منظور از شواهد و قرائن خانواده می باشند. به هیچکدامشان شباهت ندارم. مادرم شواهد و قرائن است که کاری میکند و برادرم که او هم کاری میکند. من مثل اینکه هیچ کاری نمیکنم. خانه ما در کنار یک اتوبان است. آن سوی اتوبان هنوز تقریبا خرابه است و بسته است. معتادهای بی شماری آنجا جمع میشوند و از دور که نگاه میکنم به نظر میرسد آنها هم هیچکاری نمیکنند ولی من چون از نزدیک نمیبینمشان نمیگویم آنها هیچکاری نمیکنند. شواهد و قرائن خانه ما از نزدیک مرا میبینند که از در اتاقم بیرون میآیم به آشپزخانه میروم چای میریزم یا غذا میخورم یا آب میخورم و یا اینکه از اتاق بیرون میآیم و به توالت میروم. همه این مسیرها را با سری افکنده طی میکنم. شواهد و قرائن مرا حتی برای غذا خوردن هم صدا نمیکنند. آنها تنها چندبار در روز عضوی از خانواده را میبینند که بیشتر شبیه یکی از وسائل خانه است که راه میرود. آنهم با سری افکنده. یک وسیلهی سرافکنده. گاهی هم که در اتاق باز میشود آنها مرا میبینند که لپتاپ روی شکمم است و روی تشکم دراز کشیدهام و چشم به صفحا دوختهام. آنها نمیدانند در صفحه لپتاپ من چیست. تنها نگاه خیره یک وسیله سرافکنده را میبینند. آنها میگویند من هیچ کاری نمیکنم ولی من نمیتوانم این را بپذیرم که هیچ کاری نمیکنم. شاید به خاطر غرورم است. شاید به خاطر خود بزرگ بینیام است.
من در خانه سیگار نمیکشم. ملاحظهی یک سری ملاحظات را میکنم. میروم بیرون سر کوچه آن معتادهایی که از دور به نظر می رسد هیچ کاری نمیکنند را نگاه میکنم و سیگار میکشم. چند روز است که کنار خیابان یک نیسان وانت آبی از آنها که میراث و سوغاتی شمال است اینجا کنار خیابان پارک کرده. روز اول که از کنارش رد شدم دیدم عقب وانت جایی که جای گوسفندهاست دو کفتر یا کبوتر نشستهاند. یکی سفید بود و یکی سیاه. کمی نگاهشان کردم. کمی به سمتشان رفتم شاید پر بزنند ولی نزدند. سیگارم را کشیدم و رفتم. چند ساعت بعد دوباره دلم سیگار خواست، دوباره به سرکوچه مراجعت کردم و دیدم میراث هنوز همانجا پارک است، به نزدیک رفتم و کفترها هنوز همانجا بودند. ایم مسئله ۳ روز تکرار شد. من هروقت میرفتم سیگار بکشم آنها همانجا بودند. من هم میایستادم نگاهشان میکردم که هیچکاری نمیکنند. سوالاتی هم برایم ایجاد میشد، مثلا چرا گربه نمیخوردشان، چرا حایشان را هم حتی عوض نمیکنند، چرا کسی نمیآید بگیردشان. دیروز مادرم داشت به برادرم میگفت که این یعنی من باید به خودش تکانی بدهد. هیچکاری نمیکند. این درست نیست. امروز از کنار میراث آبی رد شدم و دیدم که کبوتر سفید همانجایی که بوده افتاده و مرده است و کبوتر سیاه هم سر جایش نیست. با خودم فکر میکردم نکند من جدی جدی کبوتر سفیدی هستم که خودم نمیدانم و دچار توهمم که کبوتر سیاهی هستم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر