احساس میکنم درک بالایی دارم. احساس میکنم بیش از آن مقداری که برای زیست کردن به شیوهی یک انسان سالم در یک اجتماع با حداقل شرایط تمدن نیاز است درک میکنم. دلیل اینکه بیهوا و بدون آگاهی قبلی این میزان از درک را در خود یافتم را نمیدانم. همیشه با خودم فکر میکردم که انسان باید انسان باشد، شعور داشته باشد انسانیت داشته باشد در جنبشهای مدنی شرکت کند، خودش را به جامعهاش بشناساند و با آنها ارتباطی سالم برقرار کند، خود را جزوی از آنها بداند و همپای آنان تلاش کند، نه تنها به نیازهای خودش که به نیازهای هم گروههایش احترام بگذارد، اولویتبندیهایش را درست کند، از خود گذشتگی را یاد بگیرد و بتواند خود را بخشی از یک حرکت بداند و به آن افتخار کند و برای من همهی اینها در سایهی درک بوجود میآمد، یعنی من شروع حرکت به سمت این هدفها را با تمرکز بر روی درک میدانستم.
واقعیت این است که ریدم!
قدم گذاشتن در راه رسیدن به این اهداف همهچیز میخواهد غیر از درک. و بیشتر از همه خودخواهی میخواهد. تو با خودخواهی میتوانی خود را در سایهی حرکت اجتماع قرار دهی تا از ترس رانده شدن در امان بمانی. و با خودخواهی میتوانی اولویتبندی کنی چه زمانی نیازهایت را بروز بدهی و چه زمانی آنها را پنهان کنی، چه زمانی خودت را اولویت قرار بدهی و چه زمانی نیازهای دیگران را تا بعدا در مواقع حساستر بتوانی با کوبیدن چماق منتت باز هم نیازهای خود را در اولویت قرار دهی.
این بحث فرعیست. بحث اصلی احساس درک بالای من است. قضیه از این قرار است که چند وقت بود احساس غریبی را توی خودم حس میکردم. دقیقا نمیدانستم که چه چیزیست، ماهیتش چیست، حرف حسابش چیست ولی یک جور دیگری بودم این ماهها. اصلا یک حالی بودم که نگو. دیشب در منزل دوستم بودم، همه خوابیدند و من تا ساعت چهار صبح تنها نشسته بودم و به در و دیوار نگاه میکردم و فکر میکردم، فکرهایی که میکردم چیزهای مهمی نبودند اصلا، من بیشتر از چهل و سه دقیقه نمیتوانم به چیزهای مهم فکر کنم بعدش یا مغزم خاموش میشود و یا به شدت گرسنهام میشود و ذهنم کاملا منحرف میشود. ساعت چهار خوابیدم و ساعت ۵ بعدازظهر بیدار شدم، سیزده ساعت، بله سیزده ساعت. شاید عجیب باشد ولی برای من عادیست. کاملا عادی. همه رفته بودند، یک پسری کنار من خواب بود که نمیشناختمش. بلند شدم شورت و کرستم را جمع کردم لباسهایم را پوشیدم از در خانه بیرون آمدم، در را کمی محکم بستم و وارد حیاط شدم، هوا تاریک شده بود، ناگهان بیاراده ایستادم، در حیاط ایستاده بودم و به اطراف، به ساختمانهای بلند و مشرف بر حیاط، به چراغ روشن آشپزخانهی ساختمان روبرویی به صدای استارت خوردن ماشین توی کوچه و باز شدن در خانهای دقت کردم. من زنده بودم. من در آن لحظه حضور داشتم، ولی جوری بود که انگار حضور نداشتم، همانقدر که همهی این عناصر برای من وجود داشتند و نداشتند من هم برای آنها همزمان هم وجود داشتم هم نداشتم -درک این مسئله درک بالایی را میطلبد- من نمیتوانستم هیچ چیزی بگویم، نمیتوانستم فریاد بزنم، نمیتوانستم راه بروم، نه اینکه نتوانم، نیازمند محرکی بودم، خودم و ارادهام ناتوان بودیم. محرک به داد ما رسید، صدای تیک لامپی پشت سرم. برگشتم نگاه کردم دیدم لامپ جلوی در خانه روشن شد، فهمیدم آن یارو که کنارم خواب بوده بیدار شده، ترسیدم نکند الان بخواهد بیاید بیرون و من مجبور شوم سلام کنم و او هم مجبور شود جوابم را بدهد و بعد از آن مجبور شویم با هم حتی برای چند دقیقه همکلام شویم. با سرعت پا به فرار گذاشتم و خودم را به کوچه رساندم، از کوچه راه خیابان و از خیابان راه شلوغترین میدان نزدیک به آن منطقه را در پیش گرفتم. به میدان انقلاب رسیدم، ساعت شش عصر بود، هوا تاریک بود، چراغ مغازهها روشن بود و پیادهرو پر از آدم بود. من به زنی که گاهی پیشش میرفتم و میگاییدمش اس ام اس دادم که هست یا نه. همینطور راه میرفتم، نمیخواستم سکس کنم ولی هیچ کار دیگری هم برای انجام دادن نداشتم. او نبود، یعنی بود ولی دخترش امشب خانهاش مهمان بود و نمیتوانست، بی هیچ تغییری در حالم به راه رفتن در پیادهرو ادامه دادم. بعد از گذشت سه دقیقه یعنی حدودا پنجاه و خوردهای قدم ناگهان همه چیز برایم روشن شد، فهمیدم، یافتم، همه چیز را به وضوح دیدم. ایستادم، نه وسط پیادهرو که مزاحم عبور و مرور شوم، در گوشهای ایستادم و احساس کردم خالیام. خالی.
مننننننن
خالی از عاطفه و خشم
خالی از خویشی و غربت
گیج مبهوت بین بودن و نبودن
عشققققق
آخرین هم سفر من
مث تو منو رها کرد
حالا من موندم و خاکستر درد
یک این چنین چیزی تقریبا. ناگهان فهمیدم این حس عجیبی که ماههاست با خودم حملش می کنم، این نخواستن، این نتوانستن، این به خود اجازه ندادن، این حضور قطعی نداشتن، این بی انگیزگی، این حق دادن به همه، این مذمت دایم خویشتن، این احساس سرد که حتی غم هم جایی درونش ندارد، این عدم وجود غم، خشم، حسرت، شادی، تنفر، این نگاه بدون هیچ انگیزه به انسانها، به زوجهای جوان و عاشق، به دختران خندان و زیبا، به مردهای پرغرور به زنان با انگیزه، به همهی این دادنها و ندادنها به همهی این بودنها و نبودنها این حس عجیب درک به دلیل درک بالای من بود. من همهی این رفتارها را درک میکردم، من جفتگیری از برای لذت انزال و لذت عشق را درک میکردم، من تلاش برای پیشرفت را درک میکردم، من تحصیل، شغل، رفاه، همهی اینها را درک میکردم، به غایت درک میکردم، درک من از همهی این مسایل دیگر محدود به مسیر سطحی ای که اجتماع به آن نیاز دارد و انسانها برای آن تلاش میکنند نبود. درک من ورای این سطح بود، من انسانها را با لباسهای رنگین، با عینک بیعینک با کلاه، شال گردن، کفش، کتانی، دمپایی آبی، کیف مهندسی، ساز، کوله، جزوه در دست، کتاب در دست، پلاستیک با چیزی نامفهوم در آن با ظرف غذا، با چادر، با لب خندان، در خود و عبوث، گیج و نامفهوم، تنها، باهم، دیگر همهی آنها را داشتم شبیه هم میدیدم. هیچ تفاوتی بین آنها برایم نبود. همه برایم تبدیل به یک مشت سایهی سیاه شده بودند که در راهپیماییای طولانی شرکت کردهاند. آنها هیچ فرقی نداشتند، همه شبیه هم بودند، هیچ چیزی که آنها را از هم متمایز کند برایم وجود نداشت. من ولی با آنها فرق داشتم. من خالی بودم، هیچ چیزی درونم وجود نداشت، این که آنها همه شبیه هم بودند را به حساب عیب نگذارید، مشکل از من بود، من سبک بودم، بادکنکی بودم در باد با نخ نازکی گیر کرده به یک شاخه از درختی پر شاخه. من میخواستم شاخه باشم، حتی شاخهای خشک نه بادکنکی خالی و مدام لبریز از احساس ناامنی. من میخواهم همراه با این سایههای شبیه به هم راهپیمایی کنم، نمیخواهم در پیادهرو تنها بایستم و با چشمانی خالی به دیگران نگاه کنم. در پیادهرو ایستاده بودم و میدانستم که اجتماع چه زود پیش از آنکه بخواهد در خاکم ریشه بدواند برایم رنگ میبازد. من از اجتماعم به دور افتادهام. خود را زالویی میدیدم که خون جهان را بی دلیل میمکد، به درد هیچکدام از هدفهایی که یک اجتماع تعریفش میکند نمیخورد، جایگاهی نمیتواند برای خودش پیدا کند، تلاشی نمیکند که جایگاهی را فتح کند، در هرجمعی تا زمانی که حضور دارد وجود دارد وقتی که رفت فراموش شده است. دوست نزدیکی ندارد، از اطرافیانش کسی نیست که روزی از فرط تنهایی با خودش بگوید بگذار به او زنگ بزنم و ببینمش. موبایلم زنگ نمیخورد، تنها اس ام اسهایم شمارههای سرویسهای تبلیغاتیست.
بیش از این تحمل ندارم به این پست ادامه بدهم پس آخرش را میگویم.
بعد از همهی این افکار که در مغزم جاری شد در پیادهروی دانشگاه شروع به راه رفتن کردم. هیچکس همراه من نمیآمد همه داشتند برعکس مسیر من به سمت انقلاب میرفتند و من آرام به سمت وصال میرفتم، گاهی تنهای میخوردم ولی حتی برنمیگشتم نگاه بکنم، سرم پایین بود، در خودم بودم ولی فکر نمیکردم، میدانستم تقدیر من این است که درک بالایی داشته باشم.
من نتوانستم سخن بگویم
و چشمانم از بیان کردن عاجز بودند
نه مرده بودم
و نه زنده
و هیچچیز نمیدانستم
به قلب روشنایی مینگریستم
به سکوت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر