میدانم که خیر سرم قرار بود داستان بنویسم ولی خب چه کنم که سخت است و من ناتوان.
یک خاطرهای یادم آمد چند روز پیش که گفتم بیایم اینجا هم بنویسم تا گهگاهی بهش فکر کنم و برایم تازه شود و یادم بیاندازد که روابط انسانها چگونه به سمت عن شدن رشد میکند.
چند سال پیش حدودا ۵ سال پیش، من در یک شرکتی کار میکردم که از لحظهای که وارد آن میشدی میفهمیدی که صاحب آن یک کلاه بردار است و وقتی که چرخ کوچکی در ساختمان میزدی و به رفتار کارمندان بی رغبت و الاف و شلختهای مثل من نگاه میکردی میفهمیدی که اینها هم لولو سر خرمن هستند. من برای رفتن به سر کار باید از مترو استفاده میکردم. مترو از کابوسهای زندگی من است. اصلا تحمل دیدن این آدمها که اینجور غم انگیز همدیگر را نگاه میکنند یا مشغول ور رفتن با اسمارت فونهایشان هستند را ندارم. همیشه با خودم فکر میکردم این آدمها چرا فقط در مترو اینقدر سرد و غمگین نگاه میکنند، چرا به محض اینکه از سالن مترو خارج میشوند همهچیز به روند طبیعی خود باز میگردد. مترو مانند ماشین حمل زندانیان محکوم به اعدام است به همین دلیل من از آن بیزارم. مترویی که من باید سوار میشدم، وقتی واردش میشدی در تابستان بادی خنک و در زمستان بادی گرم را به صورتت حواله میداد که این برای من همیشه جزو مزایای مترو به حساب میآید. در همین حین که مشغول لذت بردن از باد بودم به پلهها میرسیدم. آن مترو پله برقی نداشت و مجبور بودم هر روز ۴۷ پله را پایین بروم. معمولا وقتی از پلهها پایین میرفتم عدهای هم در حال بالا آمدن از همان پلهها بودند. میزان آدمهایی که بالا میآمدند بیشتر از آدمهایی بود که پایین میرفتند. نکتهای که همیشه برای من جالب بود این بود که آدمها وقتی از پلهها بالا میرفتند یا پایین میآمدند به همدیگر نگاه میکردند، یعنی یک جورهایی همدیگر را ورانداز میکردند. این جزو آداب و رسوم پلههای مترو بود و اصولا همه به آن پایبند بودند. اگر شخصی چیزی غیر معمول بود یا مشخصهای داشت که قابل نگاه کردن بود همه به او خیره میشدند. یعنی روش این بود که اول همینجور که از پلهها بالا میروند یا پایین میآیند و زانوهایشان را خم میکنند و پاهایشان را بلند میکنند و لگن خاصرهشان را به زحمت میاندازند، با چشم همدیگر را نگاه میکنند تا بتوانند هدفی برای خیره شدن پیدا کنند هدف که پیدا شد تا جایی که جا داشته باشد نگاهش میکنند تا اینکه از رو بروند و یا شخص مورد نظر از دیدرس خارج شود. این یک قرارداد نانوشته بین مسافران غمگین مترو بود. این یک جور همدلی، اتحاد و یکدستی بینشان ایجاد میکرد. اگر عدهای خیره میشدند و تو متوجه میشدی که سر عدهای رو به سمتیست این به این معنی بود که هدفی شناسایی شده و تو هم باید سرت را به همان سمت میچرخاندی و به هدف خیره میشدی. میشد به کسی نگاه نکرد، میشد سر را پایین انداخت و همینطور به جلو حرکت کرد ولی این گونهای نافرمانی، خرق عادت و ترک جمع به حساب میآمد و هرچند که هیچکس به تخمش نبود ولی خود آدم معذب میشد و ترس برش میداشت که نکند با اجتماعم دچار تعارض باشم. این چیزی بود که من هر روز میدیدم. انسانهایی که با نگاه همدیگر را لمس میکنند. این شاید برای خیلیها آزارنده باشد ولی برای من اینجور نبود. من این را نشانهای از حیات میدیدم، نشانهای از توجه. من آدم فضولی نیستم و فضولی کردن بعضی وقتها روی مخم میرود ولی از نفس فضولی خوشم میآید، باز هم باعث میشود حس زنده بودن فرد فضول بهم دست بدهد، در مورد مهمانی و رفت و آمد بسیار زیاد هم همینجور است، در مورد جمع شدن خانواده شبها دور هم هم باز همینطور است. من خودم زیاد میخزم توی اتاقم ولی بقیه خانوادهام که دور هم جمع میشوند من حس میکنم چه خوب، اینها با برپا داشتن این آداب و رسوم هنوز زنده هستند. این برای من خوشایند است. نگاه کردن مردم در مترو هم برای من همینطور بود. آدمها زنده بودند. تا آن روز کذائی، تا آن روزی که به یکباره تقریبا نود درصد این انسانهای زنده ناگهان مردند، ناگهان قدرت نگاه کردن، هدف پیدا کردن و خیره شدن را از یاد بردند و تنها عده بسیار معدودی همچنان این رسم را به جا میآوردند که آنقدر در اقلیت بودند که این رفتارشان گاها عجیب هم قلمداد می شد.
بله. پله برقی. آنها پله برقی آن ایستگاه دوست داشتنی را افتتاح کردند و دیگر نیازی به صرف این همه کالری و انرژی نبود. دیگر نیازی نبود مدام پایت را بلند کنی، زانوهایت را خم کنی و لگن خاصرهات را به زحمت بیاندازی. تنها کافی بود لحظه مناسب را پیدا کنی و پایت را روی پله برقی بگذاری. روز اول تنها متوجه تغییری شدم ولی فکر کردم تغییر صرفا همان پله برقیست. در روزهای بعد کم کم متوجه شدم که مسافران غمگین مترو هم تغییر کردهاند. آنها دیگر نگاه نمیکنند. آنها دیگر مانند کارمندان رده پایین یک اداره نیستند که تمام روز به دنبال پیدا کردن سوژهای برای گذراندن وقت کاری خود هستند. آنها سوار پله برقی میشوند، آنها دیگر مانند رئیس ادارهها بی توجه به اطراف سر خود را مستقیم نگاه میدارند و به جلو خیره می شوند. این جادوی پله برقی بود. آنها را طلسم کرده بود. من همیشه به ربط فعالیت فیزیکی و زنده بودن روح شخص اعتقاد داشتم و تکنولوژی تنها کاری که میکند این است که سعی کند تو حرکت نکنی و وقتی تو بیحرکت میشوی آنوقت است که مردهای.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر