تهران از دور و در شب قشنگ است. این را تقریبا همگی به صورتی متفق القول قبول داریم و همگی طبق قراری نانوشته از این شهر نفرت داریم. من اما نه. من از این شهر نفرتی ندارم. این شهر زندگی مرا - هرچند گند - ساخته و بیشتر خاطرات زندگیم را به من هدیه کرده.
من کوهنوردی میکنم. نه به صورت حرفهای و نه به صورت آماتور. یعنی یک جوریست که اگر بگویی بیا این ابزار تو این هم دماوند برو ببینم چه میکنی تنها کاری که میکنم این است که مینشینم بالا سر وسائل و زار زار گریه میکنم، از آن طرف هم اگر مثلا بگویی بیا برویم مثلا از درکه بالا و از دربند برگردیم پایین و دو روز در کوه بمانیم مثل خر میدوم. بله. من یک انسان معمولی هستم. انسانی که رنج خستگی دماوند را به خود هموار نمیکند ولی آنقدر هم گشاد نیست که برود دربند بنشیند قلیان بکشد و از این ترش قرمزها بخورد که توش پر از جوهر لیموست و بعدش بگوید رفتم کوه. این نرمال بودن چیز خوبیست. این که گاهی میروی کوه و از شهر جدا میشوی و طبعا با کسانی که رفتهای از همهچیز حرف میزنی مخصوصا از جاهایی که رفتهای و نشانی از انسانها نبوده از بس بکر بوده یا از مزایای طبیعت و بدی دنیای مدرن و پر از کثافت و بدی ما انسانها که از بس در شهر زندگی کردهایم یادمان رفته طبیعت چیست و چه لذتی میدهد و چه آرامشی دارد. کافیست آشغالی بر روی زمین ببینیم تا شروع کنیم از بی فرهنگی صحبت کردن و اینکه حیف این طبیعت زیبا نیست که عدهای گاو و شتر در هیبت انسان در آن آشغال میریزند بعد همیشه یک نفر هست که با طبیعت مهربان باشد و هی غر به جان بقیه بزند که آشغال نریزید و آشغالها را جمع میکند و لذتی وافر در خود حس می کند، همیشه هم یکی هست که وقتی سیگار روشن میکنی که بکشی میگوید حیف این هوا نیست که سیگار میکشی کمی به ریهات استراحت بده. وقتی هم به جایی میرسید که میتوانید از ارتفاع تهران را ببینید اولین کسی که میبیند کسیست که افتخار افتتاح این لحظهی بغرنج به او رسیده است. بنا به شرایط جوی، میزان آلودگی، ساعات شبانه روز این فرد خوشبخت میتواند جمله خود را انتخاب کند. مثلا اگر هوا آلوده باشد و تهران در دود غرق باشد این فرد اگر باهوش باشد میتواند توجه همه را با صدا زدن جلب کند سپس با سر اشارهای به این شهر آلوده بکند و سری از تاسف تکان دهد. تجربه نشان داده است که همین سر تکان دادن خیلی تاثیر گذارتر از هزاران هزار جمله است و باعث بالا رفتن ناگهانی جایگاه اجتماعی فرد در میان آن جمع می شود. یا مثلا اگر شب باشد و این همه چراغ پر تلالو در تهران روشن باشد میتواند به این اشاره کند که چقدر انسان توی این شهر هست که ما نمیشناسیم یا یک چیزی در این مایهها. یک جورهایی شده که انگار بیشتر این آدمها برای این میروند در ارتفاع که بتوانند دلیلی برای مزمت شهرشان داشته باشند. وقتی ما بتوانیم بدبختی کسی دیگری یا چیز دیگری را شرح دهیم حس بسیار خوبی داریم، وقتی در ارتفاعیم دلمان به حال همه آدمهایی که در حال نفس کشیدن در آن شهرند میسوزد بی اینکه فکر کنیم خودمان تا ساعاتی دیگر به آغوش همین شهر برمیگردیم. کلا از بدبختی دیگران حس خوبی به ما دست میدهد.
من زیاد کوه میروم. همین چند شب پیش هم کوه بودم. یک اکیپی هست از دوستانم که فقط با آنها میروم. ۶ نفر هستیم که به صورت متناوب هر دفعه حداقل ۴ نفرمان هستیم. خاطرات ما خیلی خوب است در کوه، لااقل برای من خیلی خوب است. من با این اکیپ خیلی خوش میگذرانم، چون وقتی که میرویم بالا در راه فقط کس میگوییم. مدام حرفهای غیر جدی میزنیم. در مورد طبیعت حرف نمیزنیم. حتی در سربالاییها هم سیگار آتش میکنیم. اگر هم بخواهیم در مورد مضرات سیگار در سربالایی بگوییم به این بسنده میکنیم که فلانی اگر قلبت بگیرد و بمیری همینجا ولت میکنیم تا غذای سگهای تخمی کوه شوی. ما هیچکداممان برایمان مهم نیست که ملت در کوه آشغال میریزند، ما آشغالهای انها را جمع نمیکنیم و با یک جاکش ذهنی* قضیه را هم میآوریم. وقتی که بالا میرسیم یک جایی هست که مردم کم میروند آنجا ولی ما چون مردم نیستیم میرویم و مینشینیم و به تخممان هم نیست که کداممان اول این منظره را دیده. صرفا مینشینیم و نگاه میکنیم. مثل چند شب پیش که همه نیم ساعت نشستیم و تهران را نگاه کردیم، علفی چاقیدیم کشیدیم و سپس بلند شدیم و به راه خود ادامه دادیم. کلی راه رفتیم تا به جای همیشگیمان رسیدیم، بار و بندیلمان را گذاشتیم زمین، یک حوضچه بزرگ پر آبی آنجاست، که آن شب عکس ماه هم در آن بود. آتش روشن کردیم و چای گذاشتیم و تا جایی که توانستیم علف کشیدیم. هرکسی سرش به خودش گرم بود و گاهی هم با هم حرف میزدیم، اینجوری خیلی خوش میگذرد. کره کردیم و کلی خوردیم، مدام هم در این میان کس میگفتیم و میخندیدیم. کسی را نمیخواستیم تحت تاثیر قرار دهیم، همه همدیگر را سالهاست میشناسیم، میدانیم چه گهی هستیم، نمیخواهیم خود را ثابت کنیم. به همان چیزی که هستیم قناعت میکنیم. هرچند که حتی ممکن است از آن راضی نباشیم ولی شاید حوصله تلاش بیشتر را نداشته باشیم و به همان گهی که هستیم بسنده میکنیم شاید قبول کردهایم شکست خوردهایم. خلاصه که ساعات زیادی آنجا بودیم و بعد تصمیم به پایین آمدن گرفتیم. شاید ۳ صبح بود. ماه مسیر را روشن کرده بود. ما در سکوت راه میپیمودیم. همهجا ساکت بود. فقط صدای پای ما میآمد. گاهی همزمان گاه ناموزون. نمیدانم چه شباهتی بود ولی حس میکردم عدهای سربازیم که در تاریکی به سمت شهری گام برمیداریم که نمیدانیم چه چیزی در آنجا به انتظارمان است، سربازانی بازمانده از جنگی مغلوبه. سربازانی خسته و شکست خورده که میترسند از قدرت ویران کننده واژگان زمانی که هیچ چیز خوبی برای فکر کردن وجود ندارد. ما سربازانی بودیم که به دوردست نگاه میکردیم، به چراغهای شهری که تنها امیدمان بود و همزمان بزرگترین بیم ما. صدای قدمهایمان در سرم میپیچید و چون کمی به خاطر علف بالا بودم این تفکرات را خیلی سریع پروسس میکردم.
دهانم باز شد و چیز عجیبی گفتم:
- یاد فیلم satan tango افتادم.
همه مطمئنن وجه تسمیهاش را فهمیدند که برداشتهای طولانی از راه پیمودن شخصیتهایش را داشت. یکی از میان ما خندید، یکی هیچکاری نکرد. حسین پرسید:
- یاد کجاش؟ اونجاش که اون دوتا یاروها دارن میرن سمت روستاهه؟
- نه، یاد اونجاش که مردم روستاهه همه دارن با هم از روستاشون میرن اون شهره. همونجا که فوتاکی به خاطر عصا و پاهاش عقب مونده و داره شل میزنه و سعی میکنه تند بره تا به اونا برسه. اونای دیگه هم تند راه نمیرن، دارن معمولی و آروم راه میرن. هیچی نمیگن جاکشا، فقط راه میرن. عن به قبرت بباره بلاتار.
و باز دوباره سکوت کردیم و راه پیمودیم. به همون جایی رسیدیم که مردم زیاد نمیرن ولی ما چون مردم نیستیم میرویم. دوباره نشستیم روی تخته سنگی و به شهر نگاه کردیم. برای حسن ختام علفی چاقیدیم و کشیدیم و باز به شهر نگاه کردیم. باد میخورد توی صورتم، من به شهرم نگاه میکردم و داشتم به همه خاطراتی که با ن. ساختم و دارم فکر میکردم، بعد به اون تاریکی جنوب شهر نگاه کردم، اونجایی که دیگه هیچ نوری نیست، سعی کردم فکر کنم اونجا فرودگاه امامه، اونجا جاییه که من از ن. خداحافظی میکنم وقتی که اون داره شرشر گریه میکنه و من به زور جلوی اشکام رو گرفتم ... ترجیح دادم به آسمون نگاه کنم. حسین کنار من نشسته بود، کمی دورتر از بقیه بودیم. حسین گفت:
- چه خوف بود صدای پاها وقتی داشتیم برمیگشتیم. هیچ صدایی نبود غیر از صدای پا.
- آره.
و باز سکوت کردیم.
نیم ساعت یا چهل دقیقه بعد حسین دوباره گفت:
- فردا پر از استرسه.
- فردا یعنی چی؟ فرداها؟ مفهوم فردا منظورته؟
- نه بابا، چهارشنبه، یعنی همین امروز.
-چرا؟
-چون ۸ صبح باید برم دنبال کارای سربازیم و امضا و اینا. اعصابشو ندارم. خیلی تخمیه ....... پاشیم بریم خونه.
و ما پا شدیم و رفتیم خانه.
* فحش ذهنی فحشیست که در ذهن داده میشود!
پ.ن: نمیدونم چرا مخم نمیکشه ویرایش کنم، یهو ویرم میگیره میشینم مینویسم بعد هم پابلیش رو میزنم و والسلام.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر