همهچیز با هم پیش میاد، انقدر همهچی شلوغ و پیچ در پیچه که نمیدونم از کجاش باید بگم، البته انسانهای زیادی هم این وسط درگیر و دخیلن که نمیشناسیدشون، مثلا ح.
وضعیت ح.: ح. کسخل شده، یه شب خونه ما نشسته بودیم تو اتاق من و داشتم با خنده بهش میگفتم که خنده خنده چهجوری دارم به گا میرم، شوخی شوخی دارم میرم تو آخور خر. ح. یهو رفت رو مخم، من حس کردم که تو این قاراشمیشی منم نیاز دارم یه کم خودمو جمع و جور کنم، این جاکشم خوب میتونه بره خونه آرش این یه مدت رو، آخه ح، زیاد خونه ما میموند چون جا نداشت، پیش آرش کمتر میرفت چون من بودم و ح. و گرمابه و گلستان و این داستانا. قرار شد بره پیش آرش یه مدت تا من ذهنمو جمع و جور کنم. ولی این وسط یهو مسیج میده که آقا بپا و مراقب باش و به گایی نزدیک است و دو دقیقه مونده به شهادتت و نیش و این چیزا، با فاز این آدمایی هم میاد جلو که هم یه چیزی میدونن هم مهر کردنند و دهانش دوختند، منم هی هیچی نگفتم تا اینکه پریروزا ریدم به در و پیگرش و گفتم آقا جون من خودم به اندازه کافی تو زندگیم استرس دارم، تو بیشترش نکن. نمیخوام هشداری بهم بدی. گوشی رو هم روش قطع کردم. ح. کسخل شده.
به زرافه گفتم قضیه ح. رو. میگه شاید منظورش از خطر منم؟ میگم ح. تورو نمی شناسه. نهایتن دوبار دیدهت. در جریان من و تو نوع رابطمون و اینا نیست.
وضعیت زرافه: زرافه دراز است و خوشگل است. انقدر خوشگل که وقتی اولین بار با او به کافه دوستم رفتم که زرافه پیش از این تنها بدانجا میرفته دوستم در خلوت به من گفت آخر چگونه؟ مگر میشود؟ همه عمر همهی ما با هم میگفتیم آخر چه کسی؟ به چه شیوهای؟ دست آخر توی لندهور؟ وای خدا باورم نمیشود سیب سرخ همیشه نصیب شغال است. خلاصه، من و زرافه تصمیم گرفتهایم برویم از ایران. مثل خر روزهایمان را داریم درس میخوانیم، او میتواند بگوید شرایط مساعدی دارد تقریبا.
شرایط مساعد:
۱. حمایت روحی خانواده
۲. حمایت مالی خانواده
۳. مدرک تحصیلی
۴. سن مناسب
۵. زبان مناسب
۶. عدم وابستگی به وطن
۷. وضعیت روحی متعادل
۸. نمیگویم بخت خوب ولی حداقل بخت معمولی
(البته موارد دیگری هم هست که به دلیل اطناب نوشته از گفتنشان صرف نظر میکنیم.)
زرافه تقریبا همه این گزینهها را دارد ولی من در خانواده با هیچ شخصی حتی ارتباط کلامی در حد سلام هم ندارم، خانوادهام پول که هیچ عن کفتر هم در دستم نمیگذارند، درسم را نصفه نیمه رها کردم چون نمیتوانستم با فضای دانشگاهم ارتباط برقرار کنم، سنم که مانند سن خر حسن گچیست، زبان هم که زورکی دارم میخوانم الان، وطنم را هم دوست دارم، شاید چون تنها جاییست که به همین سادگی میتوان تنپرور بود یا تنلش بود یا تا به این سن ول گشت یا تقصیر تمام مشکلات را سر دولت و حکومت خالی کرد و مخدر را مثل بنز و به راحتی با نازلترین قیمت پیدا کرد، از گزینه ۷ و ۸ هم چیزی نگویم بهتر است.
ولی با همه اینها مثل اینکه ما تصمیم گرفتهایم برویم. مخصوصا من. دلایل زیادی برای خودم ردیف کردهام. من این چندماه آخر را طوری زندگی کرده ام انگار که زندگیجدیدی شروع شده است، از همهی انسانهای قدیمی زندگیام بریده ام از دوستان ۱۵ ساله و اینها که آدم را میفهمند و اینها. ولی همهچیز هنوز مثل قبل است و چه بسا بدتر از قبل، تصمیم گرفتهام فضا و مکانم را هم عوض کنم. بروم و دیگر یاد هیچکس نکنم. دوستان جدیدی برای خودم بسازم، خانواده جدیدی پیدا کنم و اینبار واقعا نویسنده شوم. دلیل دیگر اینکه به زندگیام که فکر میکنم حس دوگانهای مخلوط از شومی و گرانبهایی بهم دست میدهد. مانند فاوست، معامله شوم و گرانبها. انقدر این حس قویست که اذیتم میکند دیگر. میخواهم بروم خودم را از دور ببینم. دلایل زیاد دیگری هم دارم، ولی واقعا چرا؟ آن ن بنده خدا که داشت می رفت من بهش گفتم برو من هم میآیم ولی قصدم رفتن نبود. من اینجا را خیلی دوست دارم و دلم میخواهد همینجا زندگی کنم. این رفتار زشت من زبانزد همگان بود که هرکس از این کشور برود از دل من رفته و دیگر دوست من نیست.(البته نه تنها به خاطر اینکه اینجا را دوست دارم بل به این دلیل هم بود که دلتنگی پیرم می کند، بله من آدمی هستم که زود وابسته میشود.) ن رفت و من نرفتم، رابطهمان فاکد آپ مولاست، من دیگر هیچ اعتباری برایش ندارم، آن وقت این وسط من تصمیم گرفته ام با زرافه بروم به یک خارج دیگر. تصمیمم هم جدیست. آخر چرا؟
مهمترین نکته این است که می خواهم بروم زندگی جدیدی شروع کنم، به هیچکس هم نگفتم دارم می روم. به هیچ کس هم نخواهم گفت. یک روز ناگهان از زندگی همه ی دوستانم و خانواده ام حذف خواهم شد. یک بار دیگر هم این کار را کرده ام، آن بار همهی دوستانم را عوض کردم و گذشتهای را که از آن فراری بودم. میروم و همهپلهای ارتباطی را قطع می کنم. این شدنی ست و وسوسه برانگیز.
آها نکته این بود که می خواستم فخر بفروشم که با همه این مشکلاتی که دارم و این شرایط مساعدی که ندارم ولی خواهم رفت چون من آدم کسخلی هستم و رد که میدهم دیگر دست خودم نیست. و من به شیوه خودم همیشه زندگی کردم نه به شیوهای که همه مسایل پیش میروند.
مسئله دیگری که ذهنم را مشغول کرده این است که زرافه کلی انرژی دارد به من میدهد که با هم برویم، دوستم دارد، عاشقم است، خوشگل است و پولدار، شما بودید عاشقش نمی شدید؟ حتی اگر منجر به خیانت می شد، آنهم در وضعیتی که پول خرید سیگار و علف و گهگاهی تل و قمار پوکر ماهانه و این قرتی بازیهایتان را هم ندارید. من در هر حال عاشقش شدم ولی میترسم به محض اینکه از این مملکت خروج کنیم دوان دوان ره ن پیش بگیرم. هروقت به شنیع بودن رفتارم میاندیشم به داستایوسکی و زن اولش میاندیشم و این قیاس حالم را خوب میکند. من کلا نیاز دارم بدانم که انسان خوبی هستم تا بتوانم به زندگی ادامه بدهم، این خیلی چیز بدی ست. هی باید یک چیزهای الکیای از درون خودم پیدا کنم که ادله بر انسان خوبی بودن من است حتی اگر این را نخواهم پیدا کنم مدام اخلاقهای بد دیگران را پیدا میکنم و با تمسک به آنها حکم برائت خودم را امضا می کنم. انسان هم موجود عجیبیست والا. خسته شدم. زیاد تایپ کردم. این پست را آپ می کنم تا پست بعدی را بلافاصله شروع کنم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر