یکی از دوستانم از ممالک مترقی به میهن عزیز برگشته. او هم مانند باقی لژیونرها شعار همهی جان و تنم وطنم وطنم وطنم سر داده، و گاهی برایش جای تعجب است که چرا وقتی در حال فریاد زدن این شعار است من با او همراهی نمیکنم و فقط مثل یک عکس در یک قاب عکس نگاهش میکنم. برای من همراهی کردن با سر دهنده چنین شعاری زیاد طبیعی به نظر نمیرسد. من از این که غیر طبیعی به نظر برسم میترسم.
من همینجا از همه دوستانی که از ممالک مترقی به میهن عزیزشان ایران رجعت میکنند خواهشمندم این نکته را دقت بفرمایند که ما مردمانی که از بلاد فرنگ بهره نبردهایم تنها در موارد خاص و آن هم بنابر یک توافق نانوشتهی جمعی این شعار را سر میدهیم، نه برای اتفاقی مانند برخورد با کله پاچه یا قرمه سبزی. من حتی به شخصه میگویم که این شعار وقتی در من شدت میگیرد که یک موتور با سرعت ۲۰۰ کیلومتر در ثانیه در پیاده رو از کنارم به فاصله نیم میلیمتر رد میشود یا وقتی که میبینم چند پسر علاف مزاحم دختری میشوند و نفرت را در چشمان آن دختر میبینم همهی جان و تنم وطنم، وطنم، وطنم! میدانم که انتخاب لحظه سر دادن این شعار برای من زیاد خوب نیست، من چندان در انتخاب لحظات مناسب کارآمد نیستم، مثلا زمانی که در اتاق یک بیمار سرطانی در بیمارستان دوستم را قانع کردم علف بکشیم و بیمارستان به هم ریخت یا وقتی که در ارتفاع بسیار بلندی در کوه وقتی دوستانم همه نئشه بودند و فشارشان افتاده بود به آنها لیمو خوراندم و وقتی حالشان بدتر شد تصمیم گرفتم برایشان پلنگ بشوم یا وقتی که ... بگذریم.
خسته شدهام از این همه بی ثباتی. دلم ثبات میخواهد. ثباتی کارمند وار. دلم میخواهد بپوسم. بیش از ۱ ماه تهران نبودم, در شهر دور افتاده ای در شمال ایران در خانه پدربزرگم، همان که قبلا تعریفش را کردم زیست گاهی در خور پیدا کرده بودم. پدر بزرگم به خانه دایی کوچکم رفته و با او زندگی میکند. خانهاش خالی بود من هم غصبش کردم. مقدار زیادی کتاب با خودم برده بودم. روزها و شبها را در همان خانه سر میکردم و هیچ مشکلی هم برایم پیش نمیآمد. درخت پرتقال و خرمالو داشت. مثل یک روستائی خوب شبها ساعت ۱۰ شب میخوابیدم و صبح ساعت ۶ بیدار میشدم. فقط میخواندم و مینوشتم. خرمالو و پرتقال میخوردم. زندگیای که همه شما میگویید به به ولی معلوم نیست چند نفرتان ممکن است تحملش کنید. از تکرار جمله تهران جای زندگی نیست توسط شهروندانش خسته شدم. و همینطور از شنیدن این جمله از دهان تمام شهرستانیهایی که این را میگویند ولی در حسرت تهران له له میزنند. کجای کار ایراد دارد؟ من تهران را دوست دارم. شهرهای دیگر را هم دوست دارم. بیشتر از همه شیراز را دوست دارم ولی مشکل تهران را نمیفهمم، همینطور مشکل آدمهایی که در آن زندگی میکنند و یک بند غرش را میزنند. مثل این است که کسی آگاهانه بنشیند گه بخورد و بعد هی غر بزند و بگوید گهش بد مزه است. خب نخور. به همین سادگی. من هم در خوردن این گه با شما شریکم ولی مدام غر نمیزنم... بگذریم.
دختری که کنار من نشسته بود و مشروب میخورد گفت: باید همهمون خوب حواسمون رو جمع کنیم وگرنه به فاک میریم.
من: آره.
دختر: من نقاشی میکنم تو چی کار میکنی؟
من: هیچی. تو اتاقمم.
دختر: موزیک کار میکنی؟
من: نه. دوست داشتی موزیک کار کنم؟
دختر: آره
من: فکر نمی کنی زیاد خوردی؟
دختر: به تو چه. مگه مال بابات رو دارم می خورم؟
من: اون مالش از دنیا کوتاهه. مرده. اگه بخوای بخوری هم الان دیگه باید مال ورثهش رو بخوری.
دختر: بریم طبقه بالا.
من و او بلند شدیم و به طبقهی بالا رفتیم. من کاری با او نکردم. روی تخت خواب درازش کردم و کمی نگاهش کردم.
دختر: دوست پسرم منو دوست نداره. مامان بابام هم ندارن. تو هم نداری. هیچکس نداره، هیچ کس نخواهد داشت.
من: از کجا می دونی شاید من داشته باشم.
دختر: داری؟ برای همیشه؟
و من در جواب دختری که این همه مست بود و من بار اول بود میدیدمش و دوست پسرش طبقهی پایین در حال زدن مخ دختر دیگری بود با وضعیت اسف باری دروغ گفتم و سر تکان دادم و گفتم خواهم داشت.